۲:۱۹ در زمان پادشاهی اَخاب بر اسرائیل، ایلیا نبی بود.
۲:۱۹ ایلیا به اَخاب گفت: «در قلمروی اسرائیل، هیچ باران و شبنمی بر زمین نمیریزد تا زمانی که من بگویم.»
۳:۱۹ خدا به ایلیا گفت که به بیابان و کنار رود برود و خود را از اَخاب مخفی کند زیرا که میخواست ایلیا را بکشد. هر روز صبح و عصر پرندهها برای ایلیا نان و گوشت میآوردند.
۴:۱۹ امّا آنها از ایلیا مراقبت کردند و خدا برای آنان تا زمانی که باران نبارید، آرد و روغن فراهم میکرد.
۵:۱۹ بعد از سه سال و نیم خدا به ایلیا گفت که به پادشاهی اسرائیل برگردد و با اَخاب صحبت کند. زیرا خدا میخواست دوباره از آسمان باران بباراند.
۷:۱۹ پس ایلیا رو به انبیاء بت بَعَل کرد و گفت: «یک گاو نر قربانی کنید امّا آن را آتش نزنید.»
۱۲:۱۹ پس ایلیا گفت: «نگذارید حتی یک نفر از انبیاء بت بَعل فرار کند!»
۳:۳۶ سپس موسی و ایلیا (الیاس) ظاهر شدند. این مردان، صدها سال پیش از این رویداد بر زمین زندگی میکردند. آنها با عیسی درباره مرگ او که به زودی در اورشلیم رخ میداد، گفتگو کردند.