fa_nmv/08-RUT.usfm

110 lines
18 KiB
Plaintext

\id RUT Unlocked Literal Bible
\ide UTF-8
\h Bookname
\toc1 Bookname
\toc2 Bookname
\toc3 rut
\mt1 Bookname
\s5
\c 1
\p
\v 1 در ایامی که داوران حکم می‌راندند، در سرزمین اسرائیل
\v 2 نام آن مرد اِلیمِلِک، و نام همسرش نَعومی بود، و پسرانش مَحلون و کِلیون نام داشتند. ایشان اِفراتیانی از بِیت‌لِحِمِ یهودا بودند. پس ایشان به دیار موآب رفته، در آنجا ماندند.
\v 3 اما اِلیمِلِک، شوهر نَعومی درگذشت و او با دو پسرش باقی ماند.
\v 4 آن پسران زنان موآبی برای خود گرفتند که نام یکی عُرپَه و نام دیگری روت بود. ایشان نزدیک به ده سال در آنجا زندگی کردند.
\v 5 اما هر دوی آنان، یعنی مَحلون و کِلیون نیز جان سپردند. بدین‌سان آن زن بدون شوهر و دو پسرش باقی ماند.
\v 6 پس نَعومی با عروسانش برخاست تا از دیار موآب بازگردد، زیرا در دیار موآب شنیده بود که خداوند به یاری قوم آمده و بدانها خوراک داده است.
\v 7 او با دو عروسش از مکانی که در آن ساکن بود، روانه شد تا به سرزمین یهودا بازگردد.
\v 8 اما نَعومی به دو عروس خود گفت: «بروید؛ هر یک از شما به خانۀ مادری خویش بازگردید. خداوند بر شما احسان کند، چنانکه شما بر آن مردگان و بر من احسان کردید.
\v 9 خداوند عطا کند که هر یک از شما در خانۀ شوهر خود آسایش یابید!» آنگاه ایشان را بوسید. آنان به صدای بلند گریستند
\v 10 و به او گفتند: «به‌یقین با تو نزد قومت بازمی‌گردیم.»
\v 11 ولی نَعومی گفت: «ای دخترانم، برگردید. چرا با من بیایید؟ آیا پسران دیگر در رحِم دارم تا برای شما شوهر باشند؟
\v 12 ای دخترانم، برگشته، راه خود را در پیش گیرید زیرا من برای شوهر کردن بسیار سالخورده‌ام. حتی اگر بگویم هنوز برایم امیدی هست، و همین امشب نیز به شوهر داده شوم و پسرانی هم بزایم،
\v 13 آیا تا بالغ شدن آنان منتظر خواهید ماند؟ آیا از شوهر کردن خودداری خواهید کرد؟ نه، دخترانم! زیرا جان من به‌خاطر شما بسیار تلخ شده است، چونکه دست خداوند بر ضد من دراز گشته است.»
\v 14 پس دیگر بار به صدای بلند گریستند و عُرپَه مادرشوهر خود را بوسید، اما روت به وی چسبید.
\v 15 نَعومی گفت: «ببین، زنِ برادرشوهرت نزد قوم خود و خدایان خویش بازگشته است؛ تو نیز از پی جاری‌ات بازگرد.»
\v 16 اما روت پاسخ داد: «اصرار مکن که ترکت کنم و از نزدت بازگردم. هر جا که بروی، می‌آیم، و هر جا که منزل کنی، منزل می‌کنم. قوم تو قوم من و خدای تو خدای من خواهد بود.
\v 17 هر جا که بمیری، می‌میرم و همان جا دفن می‌شوم. خداوند مرا سخت مجازات کند اگر حتی مرگ مرا از تو جدا سازد.»
\v 18 چون نَعومی دید که روت مصمم به رفتن با اوست، دیگر هیچ نگفت.
\v 19 پس هر دو روانه شدند تا اینکه به بِیت‌لِحِم رسیدند. و چون به بِیت‌لِحِم درآمدند، تمامی شهر به سبب ایشان به حرکت آمد، و زنان می‌پرسیدند: «آیا این نَعومی است؟»
\v 20 نَعومی ایشان را گفت: «دیگر مرا نه نَعومی
\v 21 من پُر بیرون رفتم، اما خداوند مرا خالی بازگردانید. چرا مرا نَعومی بخوانید حال آنکه خداوند مرا ذلیل ساخته و قادرمطلق به مصیبت گرفتارم کرده است؟»
\v 22 بدین‌سان نَعومی بازگشت و عروسش، روتِ موآبی، که از دیار موآب بازگشته بود، همراه وی آمد. و ایشان در آغاز موسم درویدن جو به بِیت‌لِحِم رسیدند.
\s5
\c 2
\p
\v 1 و اما نَعومی خویشاوندی از طرف شوهر داشت بوعَز نام که مردی بود سرشناس از خاندان اِلیمِلِک.
\v 2 روزی روتِ موآبی به نَعومی گفت: «رخصت ده تا به کشتزارها بروم و در پسِ هر کس که بر من نظر لطف افکَنَد، خوشه‌چینی کنم.» نَعومی پاسخ داد: «برو، دخترم.»
\v 3 پس روانه شده، به کشتزار رفت و در پسِ دروگران به خوشه‌چینی مشغول شد. از قضا به قسمتی از کشتزار درآمد که متعلق به بوعَز، از خاندان اِلیمِلِک بود.
\v 4 هان بوعَز از بِیت‌لِحِم آمد و به دروگران گفت: «خداوند با شما باد!» پاسخ دادند: «خداوند تو را برکت دهد!»
\v 5 آنگاه بوعَز از خادمی که بر دروگران گماشته شده بود، پرسید: «این زن جوان از آنِ کیست؟»
\v 6 خادمی که بر دروگران گماشته شده بود، پاسخ داد: «این همان زن جوان موآبی است که با نَعومی از دیار موآب بازگشته است.
\v 7 او مرا گفت، ”تمنا اینکه رخصت دهی خوشه‌چینی کنم و در پس دروگران در میان بافه‌ها جمع نمایم.“ پس آمده، از صبح تا به حال بی‌وقفه به کار مشغول بوده و فقط اندکی در خانه استراحت کرده است.»
\v 8 آنگاه بوعَز به روت گفت: «دخترم، گوش فرا ده. به کشتزار دیگری برای خوشه‌چینی مرو و اینجا را ترک مکن، بلکه همین‌جا با کنیزان من بمان.
\v 9 چشمانت بر کشتزاری باشد که در آن درو می‌کنند و از پسِ ایشان برو. جوانان را امر کرده‌ام که تو را لمس نکنند. و هرگاه تشنه شدی، نزد کوزه‌ها برو و از آبی که جوانان می‌کِشند، بنوش.»
\v 10 روت به روی درافتاده، تا به زمین خم شد و از وی پرسید: «از چه سبب در نظرتان التفات یافتم که به من توجه کردید، حال آنکه غریبی بیش نیستم؟»
\v 11 بوعَز پاسخ داد: «هرآنچه پس از مرگ شوهر خود در حق مادرشوهرت کرده‌ای، به‌تمامی به آگاهی من رسیده است، اینکه چگونه پدر و مادر و زادگاهت را ترک گفته، نزد قومی آمدی که پیشتر نمی‌شناختی.
\v 12 خداوند تو را به سبب آنچه کرده‌ای پاداش دهد، و اجر کامل از جانب یهوه خدای اسرائیل که زیر بالهایش پناه گرفته‌ای، به تو برسد.»
\v 13 آنگاه روت گفت: «ای سرورم، باشد که در نظرتان التفات یابم، زیرا تسلی‌ام دادید و به مهربانی با کنیزتان سخن گفتید، اگرچه مانند یکی از کنیزانتان هم نیستم.»
\v 14 به هنگام صرف غذا، بوعَز وی را گفت: «اینجا بیا و قدری نان بخور و لقمه‌ات را در سرکه فرو بَر.» پس روت کنار دروگران نشست و بوعَز به او غَلۀ برشته داد. او خورده سیر شد و اندکی هم اضافه آورد.
\v 15 چون برای خوشه‌چینی برخاست، بوعَز خادمانش را امر فرموده، گفت: «بگذارید از میان بافه‌ها نیز خوشه برچیند و او را خجل مسازید.
\v 16 همچنین قدری از میان دسته‌ها برایش بیرون کشیده، بگذارید از آن برچیند و توبیخش مکنید.»
\v 17 پس روت تا شامگاه در کشتزار خوشه‌چینی کرد. و آنچه را برچیده بود، کوبید، که در حدود یک ایفَه
\v 18 پس آن را برگرفته، به شهر درآمد و مادرشوهرش آنچه را برچیده بود، دید. و روت آنچه را که پس از سیر شدنش باقی مانده بود، بیرون آورده، به وی داد.
\v 19 مادرشوهرش از او پرسید: «امروز کجا خوشه‌چینی کردی؟ کجا کار کردی؟ مبارک باد آن که به تو توجه کرده است.» پس روت به مادرشوهرش گفت نزد چه کسی کار کرده است و افزود: «نام مردی که امروز نزد او کار کردم، بوعَز است.»
\v 20 نَعومی به عروسش گفت: «مبارک باد او، از جانب خداوندی که محبت خود را نسبت به زندگان و مردگان ترک نکرده است!» نیز گفت: «آن مرد خویشاوند نزدیک و از ولیّ‌های ماست.»
\v 21 روت موآبی گفت: «او همچنین مرا گفت، ”با خادمان من بمان تا زمانی که تمام محصول مرا درو کنند.“»
\v 22 پس نَعومی به عروسش روت گفت: «دخترم، خوب است با کنیزان او بیرون روی، مبادا در کشتزاری دیگر گزندی به تو برسد.»
\v 23 بدین‌گونه روت تا پایان دروِ جو و گندم با کنیزان بوعَز ماند تا خوشه‌چینی کند، و با مادرشوهرش زندگی می‌کرد.
\s5
\c 3
\p
\v 1 روزی نَعومی، مادرشوهر روت، وی را گفت: «دخترم، آیا به جهت تو آسایش نجویم تا برایت نیکو شود؟
\v 2 آیا بوعَز که تو با کنیزانش بودی، خویشِ ما نیست؟ اینک او امشب در خرمنگاه، به پاک کردن جو مشغول خواهد بود.
\v 3 پس شستشو کرده، به خود عطر بزن و جامه‌ات را در بر کرده، به خرمنگاه برو، اما تا آن مرد از خوردن و نوشیدن فارغ نشده، خود را به او نشناسان.
\v 4 وقتی او دراز می‌کشد، جایگاه خوابش را نشان کن. سپس برو و پوشش پایش را کنار بزن و همان‌جا دراز بکش و او به تو خواهد گفت که چه بکنی.»
\v 5 روت پاسخ داد: «هرآنچه گفتی، خواهم کرد.»
\v 6 پس به خرمنگاه رفت و مطابق هرآنچه مادرشوهرش به او امر فرموده بود، به عمل آورد.
\v 7 چون بوعَز خورد و نوشید و دلش شادمان شد، رفت تا در انتهای پشتۀ غَله بخوابد. آنگاه روت آهسته آمده، پوشش پاهای بوعز را کنار زد و همان‌جا خوابید.
\v 8 نیمه‌های شب، بوعَز از خواب پرید و چون به سوی برگشت دید که اینک زنی نزد پاهایش خوابیده است!
\v 9 گفت: «تو کیستی؟» روت گفت: «کنیزت روت هستم. بالهای
\v 10 بوعَز گفت: «دخترم، خداوند تو را برکت دهد! این محبت آخر تو از نخستین بهتر است، چرا‌که از پی مردان جوان، چه فقیر و چه غنی، نرفتی.
\v 11 پس اکنون، ای دخترم، ترسان مباش. هرآنچه گفتی برایت خواهم کرد؛ زیرا همۀ همشهریان من می‌دانند که تو زنی شایسته‌ای.
\v 12 حال هرچند راست است که من ولیّ تو هستم، اما ولیّ نزدیکتر از من نیز هست.
\v 13 امشب اینجا بمان، و بامدادان اگر او حق ولیّ را به تو ادا کرد، چه خوب، بگذار ادا کند. اما اگر نخواست ادا کند، آنگاه به حیات خداوند سوگند که من آن را ادا خواهم کرد. اکنون تا صبح همین‌جا بخواب.»
\v 14 پس روت تا صبح نزد پاهای او خوابید، اما پیش از آنکه کسی قادر به تشخیص دیگری باشد برخاست، زیرا بوعَز گفت: «کسی نفهمد زنی به خرمنگاه آمده است.»
\v 15 او همچنین گفت: «چارقدی را که بر توست، بیاور و بر دستانت بگیر.» پس روت چارقدِ خود را به دست گرفت و او شش پیمانه جو پیمود و بر وی نهاد. آنگاه او به شهر رفت.
\v 16 چون نزد مادرشوهر خود آمد، او پرسید: «دخترم، بر تو چه گذشت؟» پس او را از هرآنچه آن مرد برایش کرده بود، خبر داد
\v 17 و گفت: «او این شش پیمانه جو را به من داد، زیرا گفت: ”دستِ خالی نزد مادرشوهرت بازمگرد.“»
\v 18 نَعومی پاسخ داد: «دخترم، آرام بنشین تا بدانی که این امر چگونه خواهد شد، زیرا آن مرد تا این کار را امروز تمام نکند، آرام نخواهد گرفت.»
\s5
\c 4
\p
\v 1 و اما بوعَز به دروازۀ شهر رفت و آنجا بنشست. اینک آن ولیّ که بوعَز درباره‌اش سخن گفته بود، می‌گذشت. پس بوعَز گفت: «فلانی، بدین سو آمده، بنشین.» پس او آمده، بنشست.
\v 2 آنگاه بوعَز ده تن از مشایخ شهر را برگرفته، بدیشان گفت: «اینجا بنشینید.» پس ایشان بنشستند.
\v 3 سپس به آن ولیّ گفت: «نَعومی که از دیار موآب بازگشته، قطعه زمینی را که از آنِ برادرمان اِلیمِلِک بود، می‌فروشد.
\v 4 پس فکر کردم تو را از این امر باخبر سازم و بگویم: ”در حضور کسانی که اینجا نشسته‌اند و در حضور مشایخ قوم من، آن را بخر.“ اگر آن را بازخرید می‌کنی، بکن. و اگر نمی‌کنی، به من بگو تا بدانم، زیرا جز تو کسی نیست که آن را بازخرید کند، و من پس از تو هستم.» آن مرد گفت: «آن را بازخرید می‌کنم.»
\v 5 آنگاه بوعَز گفت: «روزی که زمین را از دست نَعومی بخری، روت موآبی را نیز که بیوۀ آن درگذشته است، از آنِ خود خواهی ساخت تا نام آن متوفی را بر میراثش احیا کنی.»
\v 6 اما آن ولیّ گفت: «من نمی‌توانم آن را برای خود بازخرید کنم، مبادا میراث خویش را به خطر افکنم. تو حق بازخرید مرا برای خود بگیر، زیرا مرا توان بازخرید نیست.»
\v 7 در ایام قدیم رسم بازخرید و مبادله در اسرائیل این بود که برای رسمیت بخشیدن به هر چیز، شخص کفش خود را از پا به در می‌کرد و آن را به شخص دیگر می‌داد. این بود روش گواهی دادن در اسرائیل.
\v 8 پس آن ولیّ به بوعَز گفت: «تو آن را برای خود بخر»، و کفش از پا به در آورد.
\v 9 آنگاه بوعَز به مشایخ و همۀ قوم گفت: «امروز شما شاهدید که من تمامی مایملک اِلیمِلِک و تمامی مایملک کِلیون و مَحلون را از دست نَعومی خریدم.
\v 10 همچنین، روتِ موآبی، بیوۀ مَحلون را نیز به زنی خود گرفتم تا نام آن درگذشته را بر میراث وی باقی نگاه دارم، تا نام او از میان برادرانش و از دروازۀ شهرش محو نگردد. امروز شما شاهد باشید.»
\v 11 آنگاه همۀ مردمانی که نزد دروازه بودند، و مشایخ گفتند: «ما شاهدیم. باشد که خداوند این زن را که به خانۀ تو می‌آید، همچون راحیل و لیَه گرداند که با هم خانۀ اسرائیل را بنا کردند. باشد که در اِفراتَه به شایستگی عمل کنی و در بِیت‌لِحِم پرآوازه شوی
\v 12 و به واسطۀ فرزندانی که خداوند از این زن جوان به تو می‌بخشد، خاندان تو همچون خاندان فِرِص باشد که تامار برای یهودا زایید.»
\v 13 بدین‌سان بوعَز، روت را گرفت و او زن وی شد. پس به او درآمد و خداوند روت را بارور کرد و او پسری به دنیا آورد.
\v 14 آنگاه زنان به نَعومی گفتند: «‌متبارک باد خداوندی که امروز تو را بدون ولیّ نگذاشته است. باشد که نام او در اسرائیل پرآوازه شود!
\v 15 این پسر جان تو را تازه کند و در وقت پیری برایت تدارک ببیند، زیرا عروست که تو را دوست می‌دارد و برایت از هفت پسر نیکوتر است، او را زاده است.»
\v 16 آنگاه نَعومی طفل را گرفته، بر دامن خویش نهاد و دایۀ او شد.
\v 17 و زنان همسایه‌اش طفل را نام نهاده، گفتند: «پسری برای نَعومی زاده شده است»، و او را عوبید نامیدند. او پدر یَسا، پدر داوود است.
\v 18 این است نسل فِرِص: فِرِص پدر حِصرون بود؛
\v 19 حِصرون پدر رام، رام پدر عَمّیناداب،
\v 20 عَمّیناداب پدر نَحشون، نَحشون پدر سَلمون،
\v 21 سَلمون پدر بوعَز، بوعَز پدر عوبید،
\v 22 عوبید پدر یَسا و یَسا پدر داوود.