\id MRK Unlocked Literal Bible \ide UTF-8 \h مرقس \toc1 انجیل مَرقُس \toc2 مرقس \toc3 mrk \mt1 مرقس \s5 \c 1 \p \v 1 ابتداي‌ انجيل‌ عيسي‌ مسيح‌ پسر خدا. \v 2 چنانكه‌ در اشعيا نبي‌ مكتوب‌ است‌، «اينك‌ رسول‌ خود را پيش‌ روي‌ تو مي‌فرستم‌ تا راه‌ تو را پيش‌ تو مهيّا سازد. \v 3 صداي‌ ندا كننده‌اي‌ در بيابان‌ كه‌ راه‌ خداوند را مهيّا سازيد و طُرُق‌ او را راست‌ نماييد.» \v 4 يحيي‌ تعميد دهنده‌ در بيابان‌ ظاهر شد و بجهت‌ آمرزش‌ گناهان‌ به‌ تعميد توبه‌ موعظه‌ مي‌نمود. \v 5 و تمامي‌ مرز و بوم‌ يهوديه‌ و جميع‌ سَكَنه‌ اورشليم‌ نزد وي‌ بيرون‌ شدند و به‌ گناهان‌ خود معترف‌ گرديده‌، در رود اُردُن‌ از او تعميد مي‌يافتند. \v 6 و يحيي‌ را لباس‌ از پشم‌ شتر و كمربند چرمي‌ بر كمر مي‌بود و خوراك‌ وي‌ از ملخ‌ و عسل‌ برّي‌. \v 7 و موعظه‌ مي‌كرد و مي‌گفت‌ كه‌ «بعد از من‌ كسي‌ تواناتر از من‌ مي‌آيد كه‌ لايق‌ آن‌ نيستم‌ كه‌ خم‌ شده‌، دوال‌ نعلين‌ او را باز كنم‌. \v 8 من‌ شما را به‌ آب‌ تعميد دادم‌. ليكن‌ او شما را به‌ روح‌القدس‌ تعميد خواهد داد.» \v 9 و واقع‌ شد در آن‌ ايّام‌ كه‌ عيسي‌ از ناصرة‌جليل‌ آمده‌ در اُرْدُن‌ از يحيي‌ تعميد يافت‌. \v 10 و چون‌ از آب‌ برآمد، در ساعت‌ آسمان‌ را شكافته‌ ديد و روح‌ را كه‌ مانند كبوتري‌ بروي‌ نازل‌ مي‌شود. \v 11 و آوازي‌ از آسمان‌ در رسيد كه‌ «تو پسر حبيب‌ من‌ هستي‌ كه‌ از تو خشنودم‌.» \v 12 پس‌ بي‌درنگ‌ روح‌ وي‌ را به‌ بيابان‌ مي‌بَرَد. \v 13 و مدّت‌ چهل‌ روز در صحرا بود و شيطان‌ او را تجربه‌ مي‌كرد و با وحوش‌ بسر مي‌برد و فرشتگان‌ او را پرستاري‌ مي‌نمودند. \v 14 و بعد از گرفتاري‌ يحيي‌، عيسي‌ به‌ جليل‌ آمده‌، به‌ بشارت‌ ملكوت‌ خدا موعظه‌ كرده‌، \v 15 مي‌گفت‌: «وقت‌ تمام‌ شد و ملكوت‌ خدا نزديك‌ است‌. پس‌ توبه‌ كنيد و به‌ انجيل‌ ايمان‌ بياوريد.» \v 16 و چون‌ به‌ كناره‌ درياي‌ جليل‌ مي‌گشت‌،شمعون‌ و برادرش‌ اندرياس‌ را ديد كه‌ دامي‌ در دريا مي‌اندازند زيرا كه‌ صيّاد بودند. \v 17 عيسي‌ ايشان‌ را گفت‌: «از عقب‌ من‌ آييد كه‌ شما را صيّاد مردم‌ گردانم‌.» \v 18 بي‌تأمّل‌ دامهاي‌ خود را گذارده‌، از پي‌ او روانه‌ شدند. \v 19 و از آنجا قدري‌ پيشتر رفته‌، يعقوب‌ بن‌ زِبِدي‌ و برادرش‌ يوحنّا را ديد كه‌ در كشتي‌ دامهاي‌ خود را اصلاح‌ مي‌كنند. \v 20 در حال‌ ايشان‌ را دعوت‌ نمود. پس‌ پدر خود زِبِدي‌ را با مزدوران‌ در كشتي‌ گذارده‌، از عقب‌ وي‌ روانه‌ شدند. \v 21 و چون‌ وارد كفرناحوم‌ شدند، بي‌تأمّل‌ در روز سَبَّت‌ به‌ كنيسه‌ درآمده‌، به‌ تعليم‌ دادن‌ شروع‌ كرد، \v 22 به‌ قسمي‌ كه‌ از تعليم‌ وي‌ حيران‌ شدند، زيرا كه‌ ايشان‌ را مقتدرانه‌ تعليـم‌ مي‌داد نه‌ ماننـد كاتبان‌. \v 23 و در كنيسه‌ ايشان‌ شخصي‌ بود كه‌ روح‌ پليد داشت‌. ناگاه‌ صيحه‌ زده‌، \v 24 گفت‌: «اي‌ عيسي‌ ناصري‌ ما را با تو چه‌ كار است‌؟ آيا براي‌ هلاك‌ كردنِ ما آمدي‌؟ تو را مي‌شناسم‌ كيستي‌، اي‌ قدّوس‌ خدا!» \v 25 عيسي‌ به‌ وي‌ نهيب‌ داده‌، گفت‌: «خاموش‌ شو و از او درآي‌!» \v 26 در ساعت‌ آن‌ روح‌ خبيث‌ او را مصروع‌ نمود و به‌ آواز بلند صدا زده‌، از او بيرون‌ آمد. \v 27 و همه‌ متعجّب‌ شدند، بحدّي‌ كه‌ از همديگر سؤال‌ كرده‌، گفتند: «اين‌ چيست‌ و اين‌ چه‌ تعليم‌ تازه‌ است‌ كه‌ ارواح‌ پليد را نيز با قدرت‌ امر مي‌كند و اطاعتش‌ مي‌نمايند؟» \v 28 و اسم‌ او فوراً در تمامي‌ مرز و بوم‌ جليل‌شهرت‌ يافت‌. \v 29 و از كنيسه‌ بيرون‌ آمده‌، فوراً با يعقوب‌ و يوحنّا به‌ خانه‌ شمعون‌ و اندرياس‌ درآمدند. \v 30 و مادر زن‌ شمعون‌ تب‌ كرده‌، خوابيده‌ بود. در ساعت‌ وي‌ را از حالت‌ او خبر دادند. \v 31 پس‌ نزديك‌ شده‌، دست‌ او را گرفته‌، برخيزانيدش‌ كه‌ همان‌ وقت‌ تب‌ از او زايل‌ شد و به‌ خدمتگزاري‌ ايشان‌ مشغول‌ گشت‌. \v 32 شامگاه‌ چون‌ آفتاب‌ به‌ مغرب‌ شد، جميع‌ مريضان‌ و مجانين‌ را پيش‌ او آوردند. \v 33 و تمام‌ شهر بر درِ خانه‌ ازدحام‌ نمودند. \v 34 و بسا كساني‌ را كه‌ به‌ انواع‌ امراض‌ مبتلا بودند، شفا داد و ديوهاي‌ بسياري‌ بيرون‌ كرده‌، نگذارد كه‌ ديوها حرف‌ زنند زيرا كه‌ او را شناختند. \v 35 بامدادان‌ قبل‌ از صبح‌ برخاسته‌، بيرون‌ رفت‌ و به‌ ويرانـه‌اي‌ رسيـده‌، در آنجا به‌ دعا مشغول‌ شد. \v 36 و شمعون‌ و رفقايش‌ در پـي‌ او شتافتند. \v 37 چون‌ او را دريافتند، گفتند: «همه‌ تو را مي‌طلبند.» \v 38 بديشان‌ گفت‌: «به‌ دهات‌ مجـاور هم‌ برويم‌ تا در آنها نيز موعظه‌ كنم‌، زيرا كه‌ بجهت‌ اين‌ كار بيرون‌ آمدم‌.» \v 39 پس‌ در تمام‌ جليل‌ در كنايس‌ ايشان‌ وعظ‌ مي‌نمود و ديوها را اخراج‌ مي‌كرد. \v 40 و ابرصي‌ پيش‌ وي‌ آمده‌، استدعا كرد و زانو زده‌، بدو گفت‌: «اگر بخواهي‌، مي‌تواني‌ مرا طاهر سازي‌!» \v 41 عيسي‌ ترحّم‌ نموده‌، دست‌ خود را دراز كرد و او را لمس‌ نموده‌، گفت‌: «مي‌خواهم‌. طاهر شو!» \v 42 و چون‌ سخن‌ گفت‌، في‌الفور برص‌ از او زايل‌ شده‌، پاك‌ گشت‌. \v 43 و او را قدغن‌ كرد و فوراً مرخّص‌ فرموده‌، \v 44 گفت‌: «زنهار كسي‌ را خبر مده‌، بلكه‌ رفته‌ خود را به‌ كاهن‌ بنما و آنچه‌ موسي‌ فرموده‌، بجهت‌ تطهير خود بگذران‌ تا براي‌ ايشان‌ شهادتي‌ بشود.» \v 45 ليكن‌ او بيرون‌ رفته‌، به‌ موعظه‌ نمودن‌ و شهرت‌ دادن‌ اين‌ امر شروع‌ كرد، بقسمي‌ كه‌ بعد از آن‌ او نتوانست‌ آشكارا به‌ شهر درآيد بلكه‌ در ويرانه‌هاي‌ بيرون‌ بسر مي‌برد و مردم‌ از همه‌ اطراف‌ نزد وي‌ مي‌آمدند. \s5 \c 2 \p \v 1 و بعد از چندي‌، باز وارد كفرناحوم‌ شده‌، چون‌ شهرت‌ يافت‌ كه‌ در خانه‌ است‌، \v 2 بي‌درنگ‌ جمعي‌ ازدحام‌ نمودند بقسمي‌ كه‌ بيرون‌ در نيز گنجايش‌ نداشت‌ و براي‌ ايشان‌ كلام‌ را بيان‌ مي‌كرد. \v 3 كه‌ ناگاه‌ بعضي‌ نزد وي‌ آمده‌ مفلوجي‌ را به‌ دست‌ چهار نفر برداشته‌، آوردند. \v 4 و چون‌ به‌سبب‌ جمعيت‌ نتوانستند نزد او برسند، طاق‌ جايي‌ را كه‌ او بود باز كرده‌ و شكافته‌، تختي‌ را كه‌ مفلوج‌ بر آن‌ خوابيده‌ بود، به‌ زير هشتند. \v 5 عيسي‌ چون‌ ايمان‌ ايشان‌ را ديد، مفلوج‌ را گفت‌:«اي‌ فرزند، گناهان‌ تو آمرزيده‌ شد.» \v 6 ليكن‌ بعضي‌ از كاتبان‌ كه‌ در آنجا نشسته‌ بودند، در دل‌ خود تفكّر نمودند \v 7 كه‌ «چرا اين‌ شخص‌ چنين‌ كفر مي‌گويد؟ غير از خداي‌ واحد، كيست‌ كه‌ بتواند گناهان‌ را بيامرزد؟» \v 8 در ساعت‌ عيسي‌ در روح‌ خود ادراك‌ نموده‌ كه‌ با خود چنين‌ فكر مي‌كنند، بديشان‌ گفت‌: «از بهر چه‌ اين‌ خيالات‌ را به‌خاطر خود راه‌ مي‌دهيد؟ \v 9 كدام‌ سهل‌تر است‌؟ مفلوج‌ را گفتن‌ گناهان‌ تو آمرزيده‌ شد؟ يا گفتن‌ برخيز و بستر خود را برداشته‌ بخرام‌؟ \v 10 ليكن‌ تا بدانيد كه‌ پسر انسان‌ را استطاعت‌ آمرزيدن‌ گناهان‌ بر روي‌ زمين‌ هست‌...» مفلوج‌ را گفت‌: \v 11 «تو را مي‌گويم‌ برخيز و بستر خود را برداشته‌، به‌ خانه‌ خود برو!» \v 12 او برخاست‌ و بي‌تأمّل‌ بستر خود را برداشته‌، پيش‌ روي‌ همه‌ روانه‌ شد بطوري‌ كه‌ همه‌ حيران‌ شده‌، خدا را تمجيد نموده‌، گفتند: «مثل‌ اين‌ امر هرگز نديده‌ بوديم‌!» \v 13 و باز به‌ كناره‌ دريا رفت‌ و تمام‌ آن‌ گروه‌ نزد او آمدند و ايشان‌ را تعليم‌ مي‌داد. \v 14 و هنگامي‌ كه‌ مي‌رفت‌ لاوي‌ ابن‌ حلفي‌ را بر باجگاه‌ نشسته‌ ديد. بدو گفت‌: «از عقب‌ من‌ بيا!» پس‌ برخاسته‌، در عقب‌ وي‌ شتافت‌. \v 15 و وقتي‌ كه‌ او در خانه‌ وي‌ نشسته‌ بود، بسياري‌ از باجگيران‌ و گناهكاران‌ با عيسي‌ و شاگردانش‌ نشستند زيرا بسيار بودند و پيروي‌ او مي‌كردند. \v 16 و چون‌ كاتبان‌ و فريسيان‌ او را ديدند كه‌ با باجگيران‌ و گناهكاران‌ مي‌خورد، به‌ شاگردان‌ او گفتند: «چرا با باجگيران‌ و گناهكاران‌ اكل‌ و شرب‌ مي‌نمايد؟» \v 17 عيسي‌ چون‌ اين‌ را شنيد، بديشان‌ گفت‌: «تندرستان‌ احتياج‌ به‌ طبيب‌ ندارند بلكه‌ مريضان‌. و من‌ نيامدم‌ تا عادلان‌ را بلكه‌ تا گناهكاران‌ را به‌ توبه‌ دعوت‌ كنم‌.» \v 18 و شاگردان‌ يحيي‌ و فريسيان‌ روزه‌ مي‌داشتند. پس‌ آمده‌، بدو گفتند: «چون‌ است‌ كه‌ شاگردان‌ يحيي‌ و فريسيان‌ روزه‌ مي‌دارند و شاگردان‌ تو روزه‌ نمي‌دارند؟» \v 19 عيسي‌ بديشان‌ گفت‌: «آيا ممكن‌ است‌ پسران‌ خانه‌ عروسي‌ مادامي‌ كه‌ داماد با ايشان‌ است‌ روزه‌ بدارند؟ زماني‌ كه‌ داماد را با خود دارند، نمي‌توانند روزه‌ دارند. \v 20 ليكن‌ ايّامي‌ مي‌آيد كه‌ داماد از ايشان‌ گرفته‌ شود. در آن‌ ايّام‌ روزه‌ خواهند داشت‌. \v 21 و هيچ‌ كس‌ بر جامه‌ كهنه‌، پاره‌اي‌ از پارچه‌ نو وصله‌ نمي‌كند، والاّ آن‌ وصله‌ نو از آن‌ كُهنه‌ جدا مي‌گردد و دريدگي‌ بدتر مي‌شود. \v 22 و كسي‌ شراب‌ نو را در مشكهاي‌ كهنه‌ نمي‌ريزد وگرنه‌ آن‌ شراب‌ نو مشكها را بِدَرَد و شراب‌ ريخته‌، مشكها تلف‌ مي‌گردد. بلكه‌ شراب‌ نو را در مشكهاي‌ نو بايد ريخت‌.» \v 23 و چنـان‌ افتـاد كه‌ روز سَبَّتي‌ از ميان‌مزرعه‌ها مي‌گذشت‌ و شاگردانش‌ هنگامي‌ كه‌ مي‌رفتنـد، به‌ چيـدن‌ خوشه‌هـا شروع‌ كردنـد. \v 24 فريسيان‌ بـدو گفتنـد: «اينك‌ چـرا در روز سَبَّت‌ مرتكب‌ عملي‌ مي‌باشند كه‌ روا نيست‌؟» \v 25 او بديشـان‌ گفت‌: «مگـر هرگـز نخوانده‌ايـد كـه‌ داود چه‌ كرد چون‌ او و رفقايش‌ محتاج‌ و گرسنـه‌ بودنـد؟ \v 26 چگونه‌ در ايّـام‌ اَبياتار رئيـس‌ كهنـه‌ به‌ خانـه‌ خـدا درآمـده‌، نـان‌ تَقْدِمِـه‌ را خـورد كه‌ خوردن‌ آن‌ جز به‌ كاهنان‌ روا نيست‌ و به‌ رفقاي‌ خـود نيـز داد؟» \v 27 و بديشـان‌ گفت‌: «سَبـَّت‌ بجهت‌ انسان‌ مقرّر شد نه‌ انسان‌ براي‌ سَبَّت‌. \v 28 بنابراين‌ پسر انسان‌ مالك‌ سَبَّت‌ نيز هست‌.» \s5 \c 3 \p \v 1 و باز به‌ كنيسه‌ درآمده‌، در آنجا مرد دست‌خشكـي‌ بود. \v 2 و مراقب‌ وي‌ بودند كه‌ شايـد او را در سَبَّت‌ شفـا دهد تا مدّعي‌ او گردند. \v 3 پس‌ بـدان‌ مـرد دسـت‌ خشـك‌ گفت‌: «در ميـان‌ بايست‌!» \v 4 و بديشـان‌ گفت‌: «آيا در روز سَبَّت‌ كدام‌ جايز است‌؟ نيكويي‌ كردن‌ يا بدي‌؟ جان‌ را نجات‌ دادن‌ يا هلاك‌ كردن‌؟» ايشان‌ خاموش‌ ماندند. \v 5 پس‌ چشمان‌ خـود را بر ايشـان‌ با غضـب‌ گردانيـده‌، زيـرا كه‌ از سنگدلـي‌ ايشـان‌ محزون‌ بود، به‌ آن‌ مرد گفت‌: «دسـت‌ خـود را دراز كن‌!» پس‌ دراز كرده‌، دستش‌ صحيح‌ گشت‌. \v 6 در ساعت‌ فريسيان‌ بيرون‌ رفتـه‌، با هيروديان‌ درباره‌ او شـورا نمودند كه‌ چطور او را هلاك‌ كنند. \v 7 و عيسي‌ با شاگردانش‌ به‌سوي‌ دريا آمد و گروهي‌ بسيار از جليل‌ به‌ عقب‌ او روانه‌ شدند، \v 8 و از يهوديّه‌ و از اورشليم‌ و ادوميّه‌ و آن‌ طرف‌ اُردُن‌ و از حوالي‌ صور و صيدون‌ نيز جمعي‌ كثير، چون‌ اعمال‌ او را شنيدند، نزد وي‌ آمدند. \v 9 و به‌ شاگردان‌ خود فرمود تا زورقي‌ به‌سبب‌ جمعيّت‌، بجهت‌ او نگاه‌ دارند تا بر وي‌ ازدحام‌ ننمايند، \v 10 زيرا كه‌ بسياري‌ را صحّت‌ مي‌داد، بقسمي‌ كه‌ هر كه‌ صاحب‌ دردي‌ بود بر او هجوم‌ مي‌آورد تا او را لمس‌ نمايد. \v 11 و ارواح‌ پليد چون‌ او را ديدنـد، پيـش‌ او به‌ روي‌ در افتادنـد و فريادكنـان‌ مي‌گفتنـد كه‌ «تـو پسـر خدا هستي‌.» \v 12 و ايشان‌ را به‌ تأكيـد بسيـار فرمـود كه‌ او را شهـرت‌ ندهنـد. \v 13 پس‌ بر فراز كوهي‌ برآمده‌، هر كه‌ را خواست‌ به‌ نزد خود طلبيد و ايشان‌ نزد او آمدند. \v 14 و دوازده‌ نفر را مقرّر فرمود تا همراه‌ او باشند و تا ايشان‌ را بجهت‌ وعظ‌ نمودن‌ بفرستد، \v 15 و ايشان‌ را قدرت‌ باشد كه‌ مريضان‌ را شفا دهند و ديوها را بيرون‌ كنند. \v 16 و شمعون‌ را پطرس‌ نام‌ نهاد. \v 17 و يعقوب‌ پسر زِبِدي‌ و يوحنّا برادر يعقوب‌؛ اين‌ هر دو را بُوْانَرْجَسْ يعنـي‌ پسـران‌ رعد نام‌ گذارد. \v 18 و اندريـاس‌ و فيلپّـس‌ وبرتولما و متي‌ و توما و يعقوب‌ بن‌ حلفي‌ و تدّي‌ و شمعون‌ قانوي‌، \v 19 و يهوداي‌ اسخريوطي‌ كه‌ او را تسليم‌ كرد. \v 20 و چون‌ به‌ خانه‌ درآمدند، باز جمعي‌ فراهم‌ آمدند بطوري‌ كه‌ ايشان‌ فرصت‌ نان‌ خوردن‌ هم‌ نكردند. \v 21 و خويشان‌ او چون‌ شنيدند، بيرون‌ آمدند تا او را بردارند زيرا گفتند بي‌خود شده‌ است‌. \v 22 و كاتباني‌ كه‌ از اورشليم‌ آمده‌ بودند، گفتند كه‌ بَعْلزَبُول‌ دارد و به‌ ياري‌ رئيس‌ ديوها، ديوها را اخراج‌ مي‌كند. \v 23 پس‌ ايشان‌ را پيش‌ طلبيده‌، مَثَلها زده‌، بديشان‌ گفت‌: «چطور مي‌تواند شيطان‌، شيطان‌ را بيرون‌ كند؟ \v 24 و اگر مملكتي‌ بر خلاف‌ خود منقسم‌ شود، آن‌ مملكت‌ نتواند پايدار بماند. \v 25 و هرگاه‌ خانه‌اي‌ به‌ ضدّ خويش‌ منقسم‌ شد، آن‌ خانه‌ نمي‌تواند استقامت‌ داشته‌ باشد. \v 26 و اگر شيطان‌ با نفس‌ خود مقاومت‌ نمايد و منقسم‌ شود، او نمي‌تواند قائم‌ ماند بلكه‌ هلاك‌ مي‌گردد. \v 27 و هيچ‌ كس‌ نمي‌تواند به‌ خانه‌ مرد زورآور درآمده‌، اسباب‌ او را غارت‌ نمايد، جز آنكه‌ اوّل‌ آن‌ زورآور را ببندد و بعد از آن‌ خانه‌ او را تاراج‌ مي‌كند. \v 28 هرآينه‌ به‌ شما مي‌گويم‌ كه‌ همه‌ گناهان‌ از بني‌آدم‌ آمرزيده‌ مي‌شود و هر قسم‌ كفر كه‌ گفته‌ باشند، \v 29 ليكن‌ هر كه‌ به‌ روح‌القدس‌ كفر گويد، تا به‌ ابد آمرزيده‌ نشود بلكه‌ مستحقّ عذاب‌ جاوداني‌ بُوَد.» \v 30 زيرا كه‌ مي‌گفتند روحي‌ پليد دارد. \v 31 پس‌ برادران‌ و مادر او آمدند و بيرون‌ ايستاده‌، فرستادند تا او را طلب‌ كنند. \v 32 آنگاه‌ جماعت‌ گرد او نشسته‌ بودند و به‌ وي‌ گفتند: «اينك‌ مادرت‌ و برادرانت‌ بيرون‌ تو را مي‌طلبند.» \v 33 در جواب‌ ايشان‌ گفت‌: «كيست‌ مادر من‌ و برادرانم‌ كيانند؟» \v 34 پس‌ بر آناني‌ كه‌ گرد وي‌ نشسته‌ بودند، نظر افكنده‌، گفت‌: «اينانند مادر و برادرانم‌، \v 35 زيرا هر كه‌ اراده‌ خدا را بجا آرد همان‌ برادر و خواهر و مادر من‌ باشد.» \s5 \c 4 \p \v 1 و باز به‌ كناره‌ دريا به‌ تعليم‌ دادن‌ شروع‌ كرد و جمعي‌ كثير نزد او جمع‌ شدند بطوري‌ كه‌ به‌ كشتي‌ سوار شده‌، بر دريا قرار گرفت‌ و تمامي‌ آن‌ جماعت‌ بر ساحل‌ دريا حاضر بودند. \v 2 پس‌ ايشان‌ را به‌ مَثَلها چيزهاي‌ بسيار مي‌آموخت‌ و در تعليم‌ خود بديشان‌ گفت‌: \v 3 «گوش‌ گيريد! اينك‌ برزگري‌ بجهت‌ تخم‌ پاشي‌ بيرون‌ رفت‌. \v 4 و چون‌ تخم‌ مي‌پاشيد، قدري‌ بر راه‌ ريخته‌ شده‌، مرغان‌ هوا آمده‌ آنها را برچيدند. \v 5 و پاره‌اي‌ بر سنگلاخ‌ پاشيده‌ شد، در جايي‌ كه‌ خاك‌ بسيار نبود. پس‌ چون‌ كه‌ زمين‌ عمق‌ نداشت‌ به‌ زودي‌ روييد، \v 6 و چون‌ آفتاب‌ برآمد، سوخته‌ شد و از آنرو كه‌ ريشه‌ نداشت‌ خشكيد. \v 7 و قدري‌ در ميان‌ خارها ريخته‌ شد و خارها نمّو كرده‌، آن‌ را خفه‌ نمود كه‌ ثمري‌ نياورد. \v 8 و مابقي‌ در زمين‌ نيكو افتاد و حاصل‌ پيدانمود كه‌ روييد و نمّو كرد و بارآورد، بعضي‌ سي‌ و بعضي‌ شصت‌ و بعضي‌ صد.» \v 9 پس‌ گفت‌: «هر كه‌ گوش‌ شنوا دارد، بشنود!» \v 10 و چون‌ به‌ خلوت‌ شد، رفقاي‌ او با آن‌ دوازده‌ شرح‌ اين‌ مَثَل‌ را از او پرسيدند. \v 11 به‌ ايشان‌ گفت‌: «به‌ شما دانستن‌ سرّ ملكوت‌ خدا عطا شده‌، امّا به‌ آناني‌ كه‌ بيرونند، همه‌ چيز به‌ مثلها مي‌شود، \v 12 تا نگران‌ شده‌ بنگرند و نبينند و شنوا شده‌ بشنوند و نفهمند، مبادا بازگشت‌ كرده‌ گناهان‌ ايشان‌ آمرزيده‌ شود.» \v 13 و بديشان‌ گفت‌: «آيا اين‌ مثل‌ را نفهميده‌ايد؟ پس‌ چگونه‌ ساير مثلها را خواهيد فهميد؟ \v 14 برزگر كلام‌ را مي‌كارد. \v 15 و اينانند به‌ كناره‌ راه‌، جايي‌ كه‌ كلام‌ كاشته‌ مي‌شود؛ و چون‌ شنيدند فوراً شيطان‌ آمده‌ كلام‌ كاشته‌ شده‌ در قلوب‌ ايشان‌ را مي‌ربايد. \v 16 و ايضاً كاشته‌ شده‌ در سنگلاخ‌، كساني‌ مي‌باشند كه‌ چون‌ كلام‌ را بشنوند، در حال‌ آن‌ را به‌ خوشي‌ قبول‌ كنند، \v 17 و لكن‌ ريشه‌اي‌ در خود ندارند بلكه‌ فاني‌ مي‌باشند؛ و چون‌ صدمه‌اي‌ يا زحمتي‌ به‌سبب‌ كلام‌ روي‌ دهد در ساعت‌ لغزش‌ مي‌خورند. \v 18 و كاشته‌ شده‌ در خارها آناني‌ مي‌باشند كه‌ چون‌ كلام‌ را شنوند، \v 19 انديشه‌هاي‌ دنيوي‌ و غرور دولت‌ و هوس‌ چيزهاي‌ ديگر داخل‌ شده‌، كلام‌ را خفه‌ مي‌كند و بي‌ثمر مي‌گردد. \v 20 و كاشته‌ شده‌ در زمين‌ نيكو آنانند كه‌ چون‌ كلام‌ را شنوند آن‌ را مي‌پذيرند و ثمر مي‌آورند، بعضي‌ سي‌ و بعضي‌شصت‌ و بعضي‌ صد.» \v 21 پس‌ بديشان‌ گفت‌: «آيا چراغ‌ را مي‌آورند تا زير پيمانه‌اي‌ يا تختي‌ و نه‌ بر چراغدان‌ گذارند؟ \v 22 زيرا كه‌ چيزي‌ پنهان‌ نيست‌ كه‌ آشكارا نگردد و هيچ‌ چيز مخفي‌ نشود، مگر تا به‌ ظهور آيد. \v 23 هر كه‌ گوش‌ شنوا دارد بشنود.» \v 24 و بديشان‌ گفت‌: «با حذر باشيد كه‌ چه‌ مي‌شنويد، زيرا به‌ هر ميزاني‌ كه‌ وزن‌ كنيد به‌ شما پيموده‌ شود، بلكه‌ از براي‌ شما كه‌ مي‌شنويد افزون‌ خواهد گشت‌. \v 25 زيرا هر كه‌ دارد بدو داده‌ شود و از هر كه‌ ندارد آنچه‌ نيز دارد گرفته‌ خواهد شد.» \v 26 و گفت‌: «همچنين‌ ملكوت‌ خدا مانند كسي‌ است‌ كه‌ تخم‌ بر زمين‌ بيفشاند، \v 27 و شب‌ و روز بخوابد و برخيزد و تخم‌ برويد و نمّو كند. چگونه‌؟ او نداند. \v 28 زيرا كه‌ زمين‌ به‌ ذات‌ خود ثمر مي‌آورد، اوّل‌ علف‌، بعد خوشه‌، پس‌ از آن‌ دانه‌ كامل‌ در خوشه‌. \v 29 و چون‌ ثمر رسيد، فوراً داس‌ را بكار مي‌برد زيرا كه‌ وقت‌ حصاد رسيده‌ است‌.» \v 30 و گفت‌: «به‌ چه‌ چيز ملكوت‌ خدا را تشبيه‌ كنيم‌ و براي‌ آن‌ چه‌ مَثَل‌ بزنيم‌؟ \v 31 مثل‌ دانه‌ خردلي‌ است‌ كه‌ وقتي‌ كه‌ آن‌ را بر زمين‌ كارند، كوچكترين‌ تخمهاي‌ زميني‌ باشد. \v 32 ليكن‌ چون‌كاشتـه‌ شـد، مي‌رويـد و بزرگتـر از جميـع‌ بُقـول‌ مي‌گردد و شاخه‌هاي‌ بزرگ‌ مي‌آورد، چنانكه‌ مرغان‌ هوا زير سايه‌اش‌ مي‌توانند آشيانـه‌ گيرنـد.» \v 33 و به‌ مثلهاي‌ بسيـار ماننـد اينها بقـدري‌ كه‌ استطاعـت‌ شنيـدن‌ داشتند، كـلام‌ را بديشـان‌ بيـان‌ مي‌فرمـود، \v 34 و بـدون‌ مثـل‌ بديشـان‌ سخني‌ نگفت‌. ليكن‌ در خلوت‌، تمام‌ معانـي‌ را بــراي‌ شاگـردان‌ خــود شـرح‌ مي‌نمـود. \v 35 و در همان‌ روز وقت‌ شام‌، بديشان‌ گفت‌: «به‌ كناره‌ ديگر عبور كنيم‌.» \v 36 پس‌ چون‌ آن‌ گروه‌ را رخصت‌ دادند، او را همانطوري‌ كه‌ در كشتي‌ بود برداشتند و چند زورق‌ ديگر نيز همراه‌ او بود. \v 37 كه‌ ناگاه‌ طوفانـي‌ عظيم‌ از باد پديـد آمد و امواج‌ بر كشتي‌ مي‌خورد بقسمي‌ كه‌ برمي‌گشت‌. \v 38 و او در مُؤخَّر كشتي‌ بر بالشي‌ خفته‌ بود. پس‌ او را بيدار كرده‌ گفتند: «اي‌ استاد، آيا تو را باكي‌ نيست‌ كه‌ هلاك‌ شويم‌؟» \v 39 در ساعت‌ او برخاسته‌، باد را نهيب‌ داد و به‌ دريا گفت‌: «ساكن‌ شو و خاموش‌ باش‌!» كه‌ باد ساكن‌ شده‌، آرامي‌ كامل‌ پديد آمد. \v 40 و ايشان‌ را گفت‌: «از بهر چه‌ چنين‌ ترسانيد و چون‌ است‌ كه‌ ايمان‌ نداريد؟» \v 41 پس‌ بي‌نهايت‌ ترسان‌ شده‌، به‌ يكديگر گفتند: «اين‌ كيست‌ كه‌ باد و دريا هم‌ او را اطاعت‌ مي‌كنند؟» \s5 \c 5 \p \v 1 پس‌ به‌ آن‌ كناره‌ دريا تا به‌ سرزمين‌ جَدَريان آمدند. \v 2 و چون‌ از كشتي‌ بيرون‌ آمد، في‌الفور شخصي‌ كه‌ روحي‌ پليد داشت‌ از قبور بيرون‌ شده‌، بدو برخورد. \v 3 كه‌ در قبور ساكن‌ مي‌بود و هيچ‌كس‌ به‌ زنجيرها هم‌ نمي‌توانست‌ او را بند نمايد، \v 4 زيرا كه‌ بارها او را به‌ كُنده‌ها و زنجيرها بسته‌ بودند و زنجيرها را گسيخته‌ و كنده‌ها را شكسته‌ بود و احدي‌ نمي‌توانست‌ او را رام‌ نمايد، \v 5 و پيوسته‌ شب‌ وروز در كوهها و قبرها فرياد مي‌زد و خود را به‌ سنگها مجروح‌ مي‌ساخت‌. \v 6 چون‌ عيسي‌ را از دور ديد، دوان‌ دوان‌ آمده‌، او را سجده‌ كرد، \v 7 و به‌ آواز بلند صيحه‌ زده‌، گفت‌: «اي‌ عيسي‌، پسر خداي‌ تعالي‌'، مرا با تو چه‌ كار است‌؟ تو را به‌ خدا قسم‌ مي‌دهم‌ كه‌ مرا معذّب‌ نسازي‌.» \v 8 زيرا بدو گفته‌ بود: «اي‌ روح‌ پليد از اين‌ شخص‌ بيرون‌ بيا!» \v 9 پس‌ از او پرسيد: «اسم‌ تو چيست‌؟» به‌ وي‌ گفت‌: «نام‌ من‌ لَجئوُن‌ است‌ زيرا كه‌ بسياريم‌.» \v 10 پس‌ بدو التماس‌ بسيار نمود كه‌ ايشان‌ را از آن‌ سرزمين‌ بيرون‌ نكند. \v 11 و در حوالي‌ آن‌ كوهها، گله‌ گراز بسياري‌ مي‌چريد. \v 12 و همه‌ ديوها از وي‌ خواهش‌ نموده‌، گفتند: «ما را به‌ گرازها بفرست‌ تا در آنها داخل‌ شويم‌.» \v 13 فوراً عيسي‌ ايشان‌ را اجازت‌ داد. پس‌ آن‌ ارواح‌ خبيث‌ بيرون‌ شده‌، به‌ گرازان‌ داخل‌ گشتند و آن‌ گله‌ از بلندي‌ به‌ دريا جست‌ و قريب‌ بدو هزار بودند كه‌ در آب‌ خفه‌ شدند. \v 14 و خوك‌بانان‌ فرار كرده‌، در شهر و مزرعه‌ها خبر مي‌دادند و مردم‌ بجهت‌ ديدن‌ آن‌ ماجرا بيرون‌ شتافتند. \v 15 و چون‌ نزد عيسي‌ رسيده‌، آن‌ ديوانه‌ را كه‌ لَجئون‌ داشته‌ بود ديدند كه‌نشسته‌ و لباس‌ پوشيده‌ و عاقل‌ گشته‌ است‌، بترسيدند. \v 16 و آناني‌ كه‌ ديده‌ بودند، سرگذشت‌ ديوانه‌ و گرازان‌ را بديشان‌ بازگفتند. \v 17 پس‌ شروع‌ به‌ التماس‌ نمودند كه‌ از حدود ايشان‌ روانه‌ شود. \v 18 و چون‌ به‌ كشتي‌ سوار شد، آنكه‌ ديوانه‌ بود از وي‌ استدعا نمود كه‌ با وي‌ باشد. \v 19 امّا عيسي‌ وي‌ را اجازت‌ نداد بلكه‌ بدو گفت‌: «به‌ خانه‌ نزد خويشان‌ خود برو و ايشان‌ را خبر ده‌ از آنچه‌ خداوند با تو كرده‌ است‌ و چگونه‌ به‌ تو رحم‌ نموده‌ است‌.» \v 20 پس‌ روانه‌ شده‌، در ديكاپولس‌ به‌ آنچه‌ عيسي‌ با وي‌ كرده‌، موعظه‌ كردن‌ آغاز نمود كه‌ همه‌ مردم‌ متعجّب‌ شدند. \v 21 و چون‌ عيسي‌ باز به‌ آنطرف‌، در كشتي‌ عبور نمود، مردم‌ بسيار بر وي‌ جمع‌ گشتند و بر كناره‌ دريا بود. \v 22 كه‌ ناگاه‌ يكي‌ از رؤساي‌ كنيسه‌، يايرُس‌ نام‌ آمد و چون‌ او را بديد بر پايهايش‌ افتاده‌، \v 23 بدو التماس‌ بسيار نموده‌، گفت‌: «نَفَس‌ دخترك‌ من‌ به‌ آخر رسيده‌. بيا و بر او دست‌ گذار تا شفا يافته‌، زيست‌ كند.» \v 24 پس‌ با او روانه‌ شده‌، خلق‌ بسياري‌ نيز از پي‌ او افتاده‌، بر وي‌ ازدحام‌ مي‌نمودند. \v 25 آنگاه‌ زني‌ كه‌ مدّت‌ دوازده‌ سال‌ به‌ استحاضه‌ مبتلا مي‌بود، \v 26 و زحمت‌ بسيار از اطبّاي‌ متعدّد ديده‌ و آنچه‌ داشت‌ صرف‌ نموده‌، فايده‌اي‌ نيافت‌ بلكه‌ بدتر مي‌شد، \v 27 چون‌ خبر عيسي‌ را بشنيد، ميان‌ آن‌ گروه‌ از عقب‌ وي‌ آمده‌، رداي‌ او را لمس‌ نمود، \v 28 زيرا گفته‌ بود: «اگر لباس‌ وي‌ را هم‌ لمس‌ كنم‌، هرآينه‌ شفا يابم‌.» \v 29 در ساعت‌ چشمه‌ خون‌ او خشك‌ شده‌، در تن‌ خود فهميد كه‌ از آن‌ بلا صحّت‌ يافته‌ است‌. \v 30 في‌الفور عيسي‌ از خود دانست‌ كه‌ قوّتي‌ از او صادر گشته‌. پس‌ در آن‌ جماعت‌ روي‌ برگردانيده‌، گفت‌: «كيست‌ كه‌ لباس‌ مرا لمس‌ نمود؟» \v 31 شاگردانش‌ بدو گفتند: «مي‌بيني‌ كه‌ مردم‌ بر تو ازدحام‌ مي‌نمايند! و مي‌گويي‌ كيست‌ كه‌ مرا لمس‌ نمود؟!» \v 32 پس‌ به‌ اطراف‌ خود مي‌نگريست‌ تا آن‌ زن‌ را كه‌ اين‌ كار كرده‌، ببيند. \v 33 آن‌ زن‌ چون‌ دانست‌ كه‌ به‌ وي‌ چه‌ واقع‌ شده‌، ترسان‌ و لرزان‌ آمد و نزد او به‌ روي‌ در افتاده‌، حقيقت‌ امر را بالتّمام‌ به‌ وي‌ باز گفت‌. \v 34 او وي‌ را گفت‌: «اي‌ دختر، ايمانت‌ تو را شفا داده‌ است‌. به‌ سلامتي‌ برو و از بلاي‌ خويش‌ رستگار باش‌.» \v 35 او هنوز سخن‌ مي‌گفت‌ كه‌ بعضي‌ از خانه‌ رئيس‌ كنيسه‌ آمده‌، گفتند: «دخترت‌ فوت‌ شده‌؛ ديگر براي‌ چه‌ استاد را زحمت‌ مي‌دهي‌؟» \v 36 عيسي‌ چون‌ سخني‌ را كه‌ گفته‌ بودند شنيد، در ساعت‌ به‌ رئيس‌ كنيسه‌ گفت‌: «مترس‌ ايمان‌ آور و بس‌!» \v 37 و جز پطرس‌ و يعقوب‌ و يوحنّا برادر يعقوب‌، هيچ‌ كس‌ را اجازت‌ نداد كه‌ از عقب‌ او بيايند. \v 38 پس‌ چون‌ به‌ خانه‌ رئيس‌ كنيسه‌ رسيدند، جمعي‌ شوريده‌ ديد كه‌ گريه‌ و نوحه‌ بسيار مي‌نمودند. \v 39 پس‌ داخل‌ شده‌، بديشان‌ گفت‌: «چرا غوغا و گريه‌ مي‌كنيد؟ دختر نمرده‌ بلكه‌ در خواب‌ است‌.» \v 40 ايشان‌ بر وي‌ سُخريّه‌ كردند. ليكن‌ او همه‌ را بيرون‌ كرده‌، پدر و مادر دختر را با رفيقان‌ خويش‌ برداشته‌، به‌ جايي‌ كه‌ دختر خوابيده‌ بود، داخل‌ شد. \v 41 پس‌ دست‌ دختر را گرفته‌، به‌ وي‌ گفت‌: «طَليتا قومي‌.» كه‌ معني‌ آن‌ اين‌ است‌: «اي‌ دختر، تو را مي‌گويم‌ برخيز.» \v 42 در ساعت‌ دختر برخاسته‌، خراميدزيرا كه‌ دوازده‌ ساله‌ بود. ايشان‌ بي‌نهايت‌ متعجّب‌ شدند. \v 43 پس‌ ايشان‌ را به‌ تأكيد بسيار فرمود: «كسي‌ از اين‌ امر مطلّع‌ نشود.» و گفت‌ تا خوراكي‌ بدو دهند. \s5 \c 6 \p \v 1 پس‌ از آنجا روانه‌ شده‌، به‌ وطن‌ خويش‌آمد و شاگردانش‌ از عقب‌ او آمدند. \v 2 چون‌ روز سَبَّت‌ رسيد، در كنيسه‌ تعليم‌ دادن‌ آغاز نمود و بسياري‌ چون‌ شنيدند، حيران‌ شده‌ گفتند: «از كجا بدين‌ شخص‌ اين‌ چيزها رسيده‌ و اين‌ چه‌ حكمت‌ است‌ كه‌ به‌ او عطا شده‌ است‌ كه‌ چنين‌ معجزات‌ از دست‌ او صادر مي‌گردد؟ \v 3 مگر اين‌ نيست‌ نجّار پسر مريم‌ و برادر يعقوب‌ و يوشا و يهودا و شمعون‌؟ و خواهران‌ او اينجا نزد ما نمي‌باشند؟» و از او لغزش‌ خوردند. \v 4 عيسي‌ ايشان‌ را گفت‌: «نبي‌ بي‌حرمت‌ نباشد جز در وطن‌ خود و ميان‌ خويشان‌ و در خانه‌ خود. \v 5 و در آنجا هيچ‌ معجزه‌اي‌ نتوانست‌ نمود جز اينكه‌ دستهاي‌ خود را بر چند مريض‌ نهاده‌، ايشان‌ را شفا داد. \v 6 و از بي‌ايماني‌ ايشان‌ متعجّب‌ شده‌، در دهات‌ آن‌ حوالي‌ گشته‌، تعليم‌ همي‌داد. \v 7 پس‌ آن‌ دوازده‌ را پيش‌ خوانده‌، شروع‌ كرد به‌ فرستادن‌ ايشان‌ جفت‌ جفت‌ و ايشان‌ را بر ارواح‌ پليد قدرت‌ داد، \v 8 و ايشان‌ را قدغن‌ فرمود كه‌ «جز عصا فقط‌، هيچ‌ چيز برنداريد، نه‌ توشه‌دان‌ و نه‌پول‌ در كمربند خود، \v 9 بلكه‌ موزه‌اي‌ در پا كنيد و دو قبا در بر نكنيد.» \v 10 و بديشان‌ گفت‌: «در هر جا داخل‌ خانه‌اي‌ شويد، در آن‌ بمانيد تا از آنجا كوچ‌ كنيد. \v 11 و هرجا كه‌ شما را قبول‌ نكنند و به‌ سخن‌ شما گوش‌ نگيرند، از آن‌ مكان‌ بيرون‌ رفته‌، خاك‌ پايهاي‌ خود را بيفشانيد تا بر آنها شهادتي‌ گردد. هرآينه‌ به‌ شما مي‌گويم‌ حالت‌ سدوم‌ و غموره‌ در روز جزا از آن‌ شهر سهل‌تر خواهد بود.» \v 12 پس‌ روانه‌ شده‌، موعظه‌ كردند كه‌ توبه‌ كنند، \v 13 و بسيار ديوها را بيرون‌ كردند و مريضان‌ كثير را روغن‌ ماليده‌، شفا دادند. \v 14 و هيروديس‌ پادشاه‌ شنيد زيرا كه‌ اسم‌ او شهرت‌ يافته‌ بود و گفت‌ كه‌ «يحيي‌ تعميد دهنده‌ از مردگان‌ برخاسته‌ است‌ و از اين‌ جهت‌ معجزات‌ از او به‌ ظهور مي‌آيد.» \v 15 امّا بعضي‌ گفتند كه‌ الياس‌ است‌ و بعضي‌ گفتند كه‌ نبي‌يي‌ است‌ يا چون‌ يكي‌ از انبيا. \v 16 امّا هيروديس‌ چون‌ شنيد گفت‌: «اين‌ همان‌ يحيي‌ است‌ كه‌ من‌ سرش‌ را از تن‌ جدا كردم‌ كه‌ از مردگان‌ برخاسته‌ است‌.» \v 17 زيرا كه‌ هيروديس‌ فرستاده‌، يحيي‌ را گرفتار نموده‌، او را در زندان‌ بست‌ بخاطر هيروديا، زن‌ برادر او فيلُپّس‌ كه‌ او را در نكاح‌ خويش‌ آورده‌ بود. \v 18 از آن‌ جهت‌ كه‌ يحيي‌ به‌ هيروديس‌ گفته‌ بود: «نگاه‌ داشتن‌ زن‌ برادرت‌ بر تو روا نيست‌.» \v 19 پس‌ هيروديا از او كينه‌ داشته‌، مي‌خواست‌ اور ا به‌ قتل‌ رساند امّا نمي‌توانست‌، \v 20 زيرا كه‌ هيروديس‌ ازيحيي‌ مي‌ترسيد چونكه‌ او را مرد عادل‌ و مقدّس‌ مي‌دانست‌ و رعايتش‌ مي‌نمود و هرگاه‌ از او مي‌شنيد بسيار به‌ عمل‌ مي‌آورد و به‌ خوشي‌ سخن‌ او را اصغا مي‌نمود. \v 21 امّا چون‌ هنگام‌ فرصت‌ رسيد كه‌ هيروديس‌ در روز ميلاد خود امراي‌ خود و سرتيپان‌ و رؤساي‌ جليل‌ را ضيافت‌ نمود؛ \v 22 و دختر هيروديا به‌ مجلس‌ درآمده‌، رقص‌ كرد و هيروديس‌ و اهل‌ مجلس‌ را شاد نمود. پادشاه‌ بدان‌ دختر گفت‌: «آنچه‌ خواهي‌ از من‌ بطلب‌ تا به‌ تو دهم‌.» \v 23 و از براي‌ او قسم‌ خورد كه‌ «آنچه‌ از من‌ خواهي‌ حتّي‌ نصف‌ مُلك‌ مرا هرآينه‌ به‌ تو عطا كنم‌.» \v 24 او بيرون‌ رفته‌، به‌ مادر خود گفت‌: «چه‌ بطلبم‌؟» گفت‌: «سر يحيي‌ تعميد دهنده‌ را.» \v 25 در ساعت‌ به‌ حضور پادشاه‌ درآمده‌، خواهش‌ نموده‌، گفت‌: «مي‌خواهم‌ كه‌ الا´ن‌ سر يحيي‌ تعميد دهنده‌ را در طبقي‌ به‌ من‌ عنايت‌ فرمايي‌.» \v 26 پادشاه‌ به‌ شدّت‌ محزون‌ گشت‌، ليكن‌ بجهت‌ پاس‌ قسم‌ و خاطر اهل‌ مجلس‌ نخواست‌ او را محروم‌ نمايد. \v 27 بي‌درنگ‌ پادشاه‌ جلاّدي‌ فرستاده‌، فرمود تا سرش‌ را بياورد. \v 28 و او به‌ زندان‌ رفته‌ سر او را از تن‌ جدا ساخته‌ و بر طبقي‌ آورده‌، بدان‌ دختر داد و دختر آن‌ را به‌ مادر خود سپرد. \v 29 چون‌ شاگردانش‌ شنيدند، آمدند و بدن‌ او را برداشته‌، دفن‌ كردند. \v 30 و رسولان‌ نزد عيسي‌ جمع‌ شده‌، از آنچه‌ كرده‌ و تعليم‌ داده‌ بودند او را خبر دادند. \v 31 بديشان‌ گفت‌: «شما به‌ خلوت‌، به‌ جاي‌ ويران‌ بياييد و اندكي‌ استراحت‌ نماييد» زيرا آمد و رفت‌ چنان‌ بود كه‌ فرصت‌ نان‌ خوردن‌ نيز نكردند. \v 32 پس‌ به‌ تنهايي‌ در كشتي‌ به‌ موضعي‌ ويران‌ رفتند. \v 33 و مردم‌ ايشان‌ را روانه‌ ديده‌، بسياري‌ او را شناختند و از جميع‌ شهرها بر خشكي‌ بدان‌ سو شتافتند و از ايشان‌ سبقت‌ جسته‌، نزد وي‌ جمع‌ شدند. \v 34 عيسي‌ بيرون‌ آمده‌، گروهي‌ بسيار ديده‌، بر ايشان‌ ترحّم‌ فرمود زيرا كه‌ چون‌ گوسفندان‌ بي‌شبان‌ بودند و بسيار به‌ ايشان‌ تعليم‌ دادن‌ گرفت‌. \v 35 و چون‌ بيشتري‌ از روز سپري‌ گشت‌، شاگردانش‌ نزد وي‌ آمده‌، گفتند: «اين‌ مكان‌ ويرانه‌ است‌ و وقت‌ منقضي‌ شده‌. \v 36 اينها را رخصت‌ ده‌ تا به‌ اراضي‌ و دهات‌ اين‌ نواحي‌ رفته‌، نان‌ بجهت‌ خود بخرند كه‌ هيچ‌ خوراكي‌ ندارند.» \v 37 در جواب‌ ايشان‌ گفت‌: «شما ايشان‌ را غذا دهيد!» وي‌ را گفتند: «مگر رفته‌، دويست‌ دينار نان‌ بخريم‌ تا اينها را طعام‌ دهيم‌!» \v 38 بديشان‌ گفت‌: «چند نان‌ داريد؟ رفته‌، تحقيق‌ كنيد.» پس‌ دريافت‌ كرده‌، گفتند: «پنج‌ نان‌ و دو ماهي‌.» \v 39 آنگاه‌ ايشان‌ را فرمود كه‌ «همه‌ را دسته‌ دسته‌ بر سبزه‌ بنشانيد.» \v 40 پس‌ صف‌ صف‌، صد صد و پنجاه‌ پنجاه‌ نشستند. \v 41 و آن‌ پنج‌ نان‌ و دو ماهي‌ را گرفته‌، به‌سوي‌ آسمان‌ نگريسته‌، بركت‌ داد و نان‌ را پاره‌ نموده‌، به‌ شاگردان‌ خود بسپرد تا پيش‌ آنها بگذارند و آن‌ دو ماهي‌ را بر همه‌ آنها تقسيم‌ نمود. \v 42 پس‌ جميعاً خورده‌، سير شدند. \v 43 و از خرده‌هاي‌ نان‌ و ماهي‌، دوازده‌ سبد پر كرده‌، برداشتند. \v 44 و خورندگان‌ نان‌، قريب‌ به‌ پنج‌ هزار مرد بودند. \v 45 في‌الفور شاگردان‌ خود را الحاح‌ فرمود كه‌ به‌ كشتي‌ سوار شده‌، پيش‌ از او به‌ بيت‌ صيدا عبور كنند تا خود آن‌ جماعت‌ را مرخّص‌ فرمايد. \v 46 و چون‌ ايشان‌ را مرخّص‌ نمود، بجهت‌ عبادت‌ به‌ فراز كوهي‌ برآمد. \v 47 و چون‌ شام‌ شد، كشتي‌ در ميان‌ دريا رسيد و او تنها بر خشكي‌ بود. \v 48 و ايشان‌ را در راندن‌ كشتي‌ خسته‌ ديد زيرا كه‌ باد مخالف‌ بر ايشان‌ مي‌وزيد. پس‌ نزديك‌ پاس‌ چهارم‌ از شب‌ بر دريا خرامان‌ شده‌، به‌ نزد ايشان‌ آمد و خواست‌ از ايشان‌ بگذرد. \v 49 امّا چون‌ او را بر دريا خرامان‌ ديدند، تصوّر نمودند كه‌ اين‌ خيالي‌ است‌. پس‌ فرياد برآوردند، \v 50 زيرا كه‌ همه‌ او را ديده‌، مضطرب‌ شدند. پس‌ بي‌درنگ‌ بديشان‌ خطاب‌ كرده‌، گفت‌: «خاطر جمع‌ داريد! من‌ هستم‌، ترسان‌ مباشيد!» \v 51 و تا نزد ايشان‌ به‌ كشتي‌ سوار شد، باد ساكن‌ گرديد چنانكه‌ بي‌نهايت‌ در خود متحيّر و متعجّب‌ شدند، \v 52 زيرا كه‌ معجزه‌ نان‌ را درك‌ نكـرده‌ بودند زيرا دل‌ ايشان‌ سخت‌ بود. \v 53 پس‌ از دريا گذشته‌، به‌ سرزمين‌ جَنِيسارَت‌ آمده‌، لنگر انداختند. \v 54 و چون‌ از كشتي‌ بيرون‌ شدند، مردم‌ در حال‌ او را شناختند، \v 55 و در همه‌ آن‌ نواحي‌ بشتاب‌ مي‌گشتند و بيماران‌ را بر تختها نهاده‌، هر جا كه‌ مي‌شنيدند كه‌ او در آنجا است‌، مي‌آوردند. \v 56 و هر جايي‌ كه‌ به‌ دهات‌ يا شهرها يااراضي‌ مي‌رفت‌، مريضان‌ را بر راهها مي‌گذاردند و از او خواهش‌ مي‌نمودند كه‌ محض‌ دامن‌ رداي‌ او را لمس‌ كنند و هر كه‌ آن‌ را لمس‌ مي‌كرد شفا مي‌يافت‌. \s5 \c 7 \p \v 1 و فريسيان‌ و بعضي‌ كاتبان‌ از اورشليم‌آمده‌، نزد او جمع‌ شدند. \v 2 چون‌ بعضي‌ از شاگردان‌ او را ديدند كه‌ با دستهاي‌ ناپاك‌ يعني‌ ناشسته‌ نان‌ مي‌خورند، ملامت‌ نمودند، \v 3 زيرا كه‌ فريسيان‌ و همه‌ يهود تمسّك‌ به‌ تقليد مشايخ‌ نموده‌، تا دستها را بدقّت‌ نشويند غذا نمي‌خورند، \v 4 و چون‌ از بازارها آيند تا نشويند چيزي‌ نمي‌خورند و بسيار رسوم‌ ديگر هست‌ كه‌ نگاه‌ مي‌دارند چون‌ شستن‌ پياله‌ها و آفتابه‌ها و ظروف‌ مس‌ و كرسيها. \v 5 پس‌ فريسيان‌ و كاتبان‌ از او پرسيدند: «چون‌ است‌ كه‌ شاگردان‌ تو به‌ تقليد مشايخ‌ سلوك‌ نمي‌نمايند بلكه‌ به‌ دستهاي‌ ناپاك‌ نان‌ مي‌خورند؟» \v 6 در جواب‌ ايشان‌ گفت‌: «نيكو اخبار نمود اشعيا درباره‌ شما اي‌ رياكاران‌، چنانكه‌ مكتوب‌ است‌: اين‌ قوم‌ به‌ لبهاي‌ خود مرا حرمت‌ مي‌دارند ليكن‌ دلشان‌ از من‌ دور است‌. \v 7 پس‌ مرا عبث‌ عبادت‌ مي‌نمايند زيرا كه‌ رسوم‌ انساني‌ را به‌ جاي‌ فرايض‌ تعليم‌ مي‌دهند، \v 8 زيرا حكم‌ خدا را ترك‌ كرده‌، تقليد انسان‌ را نگاه‌ مي‌دارند، چون‌ شستن‌ آفتابه‌ها و پياله‌ها و چنين‌ رسوم‌ ديگر بسيار بعمل‌ مي‌آوريد.» \v 9 پس‌ بديشان‌ گفت‌ كه‌ «حكم‌ خدا را نيكو باطل‌ ساخته‌ايد تا تقليد خود را محكم‌بداريد. \v 10 از اينجهت‌ كه‌ موسي‌ گفت‌ پدر و مادر خود را حرمت‌ دار و هر كه‌ پدر يا مادر را دشنام‌ دهد، البتّه‌ هلاك‌ گردد. \v 11 ليكن‌ شما مي‌گوييد كه‌ هرگاه‌ شخصي‌ به‌ پدر يا مادر خود گويد: "آنچه‌ از من‌ نفع‌ يابي‌ قربان‌ يعني‌ هديه‌ براي‌ خداست‌" \v 12 و بعد از اين‌ او را اجازت‌ نمي‌دهيد كه‌ پدر يا مادر خود را هيچ‌ خدمت‌ كند. \v 13 پس‌ كلام‌ خدا را به‌ تقليدي‌ كه‌ خود جاري‌ ساخته‌ايد، باطل‌ مي‌سازيد و كارهاي‌ مثل‌ اين‌ بسيار بجا مي‌آوريد.» \v 14 پس‌ آن‌ جماعت‌ را پيش‌ خوانده‌، بديشان‌ گفت‌: «همه‌ شما به‌ من‌ گوش‌ دهيد و فهم‌ كنيد. \v 15 هيچ‌ چيز نيست‌ كه‌ از بيرون‌ آدم‌ داخل‌ او گشته‌، بتواند او را نجس‌ سازد بلكه‌ آنچه‌ از درونش‌ صادر شود آن‌ است‌ كه‌ آدم‌ را ناپاك‌ مي‌سازد. \v 16 هر كه‌ گوش‌ شنوا دارد بشنود.» \v 17 و چون‌ از نزد جماعت‌ به‌ خانه‌ در آمد، شاگردانش‌ معني‌ مثل‌ را از او پرسيدند. \v 18 بديشان‌ گفت‌: «مگر شما نيز همچنين‌ بي‌فهم‌ هستيد و نمي‌دانيد كه‌ آنچه‌ از بيرون‌ داخل‌ آدم‌ مي‌شود، نمي‌تواند او را ناپاك‌ سازد، \v 19 زيرا كه‌ داخل‌ دلش‌ نمي‌شود بلكه‌ به‌ شكم‌ مي‌رود و خارج‌ مي‌شود به‌ مزبله‌اي‌ كه‌ اين‌ همه‌ خوراك‌ را پاك‌ مي‌كند.» \v 20 و گفت‌: «آنچه‌ از آدم‌ بيرون‌ آيد، آن‌ است‌ كه‌ انسان‌ را ناپاك‌ مي‌سازد، \v 21 زيرا كه‌ از درون‌ دل‌ انسان‌ صادر مي‌شود، خيالات‌ بد و زنا و فسق‌ و قتل‌ و دزدي‌ \v 22 و طمع‌ و خباثت‌ و مكر و شهوت‌پرستي‌ و چشم‌ بد و كفر و غرور و جهالت‌. \v 23 تمامي‌ اين‌ چيزهاي‌ بد از درون‌ صادر مي‌گردد و آدم‌ را ناپاك‌ مي‌گرداند.» \v 24 پس‌ از آنجا برخاسته‌ به‌ حوالي‌ صور و صيدون‌ رفته‌، به‌ خانه‌ درآمد و خواست‌ كه‌ هيچ‌كس‌ مطّلع‌ نشود، ليكن‌ نتوانست‌ مخفي‌ بماند، \v 25 از آنرو كه‌ زني‌ كه‌ دخترك‌ وي‌ روح‌ پليد داشت‌، چون‌ خبر او را بشنيد، فوراً آمده‌ بر پايهاي‌ او افتاد. \v 26 و او زن‌ يوناني‌ از اهل‌ فينيقيّه‌ صُوريّه‌ بود. پس‌ از وي‌ استدعا نمود كه‌ ديو را از دخترش‌ بيرون‌ كند. \v 27 عيسي‌ وي‌ را گفت‌: «بگذار اوّل‌ فرزندان‌ سير شوند زيرا نان‌ فرزندان‌ را گرفتن‌ و پيش‌ سگان‌ انداختن‌ نيكو نيست‌.» \v 28 آن‌ زن‌ در جواب‌ وي‌ گفت‌: «بلي‌ خداوندا، زيرا سگان‌ نيز پس‌ خرده‌هاي‌ فرزنـدان‌ را از زير سفره‌ مي‌خورند.» \v 29 وي‌ را گفت‌؛ «بجهت‌ اين‌ سخن‌ برو كه‌ ديو از دخترت‌ بيرون‌ شد.» \v 30 پس‌ چون‌ به‌ خانه‌ خود رفت‌، ديو را بيرون‌ شده‌ و دختر را بر بستر خوابيده‌ يافت‌. \v 31 و باز از نواحي‌ صور روانه‌ شده‌، از راه‌ صيدون‌ در ميان‌ حدود ديكاپولِس‌ به‌ درياي‌ جليل‌ آمد. \v 32 آنگاه‌ كري‌ را كه‌ لكنت‌ زبان‌ داشت‌ نزد وي‌ آورده‌، التماس‌ كردند كه‌ دست‌ بر او گذارد. \v 33 پس‌ او را از ميان‌ جماعت‌ به‌ خلوت‌ برده‌، انگشتان‌ خود را در گوشهاي‌ او گذاشت‌ و آب‌ دهان‌ انداخته‌، زبانش‌ را لمس‌ نمود؛ \v 34 و به‌سوي‌ آسمان‌ نگريسته‌، آهي‌ كشيد و بدو گفت‌: «اَفَتَحْ!» يعني‌ باز شو \v 35 در ساعت‌ گوشهاي‌ او گشاده‌ و عقده‌ زبانش‌ حلّ شده‌، به‌ درستي‌ تكلّم‌ نمود. \v 36 پس‌ ايشان‌ را قدغن‌ فرمود كه‌ هيچ‌كس‌ را خبر ندهند؛ ليكن‌ چندان‌ كه‌ بيشتر ايشان‌ را قدغن‌ نمود، زيادتر او را شهرت‌ دادند. \v 37 و بي‌نهايت‌ متحيّر گشتـه‌ مي‌گفتنـد: «همه‌ كارهـا را نيكـو كرده‌ است‌؛ كران‌ را شنوا و گنگان‌ را گويا مي‌گرداند!» \s5 \c 8 \p \v 1 و در آن‌ ايّام‌ باز جمعيّت‌، بسيار شده‌ و خوراكي‌ نداشتند. عيسي‌ شاگردان‌ خود را پيش‌ طلبيده‌، به‌ ايشان‌ گفت‌: \v 2 «بر اين‌ گروه‌ دلم‌ بسوخت‌ زيرا الا´ن‌ سه‌ روز است‌ كه‌ با من‌ مي‌باشند و هيچ‌ خوراك‌ ندارند. \v 3 و هرگاه‌ ايشان‌ را گرسنه‌ به‌ خانه‌هاي‌ خود برگردانم‌، هرآينه‌ در راه‌ ضعف‌ كنند، زيرا كه‌ بعضي‌ از ايشان‌ از راه‌ دور آمده‌اند.» \v 4 شاگردانش‌ وي‌ را جواب‌ دادند: «از كجا كسي‌ مي‌تواند اينها را در اين‌ صحرا از نان‌ سير گرداند؟» \v 5 از ايشان‌ پرسيد: «چند نان‌ داريد؟» گفتند: «هفت‌.» \v 6 پس‌ جماعت‌ را فرمود تا بر زمين‌ بنشينند؛ و آن‌ هفت‌ نان‌ را گرفته‌، شكر نمود و پاره‌ كرده‌، به‌ شاگردان‌ خود داد تا پيش‌ مردم‌ گذارند. پس‌ نزد آن‌ گروه‌ نهادند. \v 7 و چند ماهي‌ كوچك‌ نيز داشتند. آنها را نيز بركت‌ داده‌، فرمود تا پيش‌ ايشان‌ نهند. \v 8 پس‌ خورده‌، سير شدند و هفت‌ زنبيل‌ پر از پاره‌هاي‌ باقي‌مانده‌ برداشتند. \v 9 و عدد خورندگان‌ قريب‌ به‌ چهار هزار بود. پس‌ ايشان‌ را مرخّص‌ فرمود. \v 10 و بي‌درنگ‌ با شاگردان‌ به‌ كشتي‌ سوار شده‌،به‌ نواحي‌ دَلْمانُوتَه‌ آمد. \v 11 و فريسيان‌ بيرون‌ آمده‌، با وي‌ به‌ مباحثه‌ شروع‌ كردند. و از راه‌ امتحان‌ آيتي‌ آسماني‌ از او خواستند. \v 12 او از دل‌ آهي‌ كشيده‌، گفت‌: «از براي‌ چه‌ اين‌ فرقه‌ آيتي‌ مي‌خواهند؟ هرآينه‌ به‌ شما مي‌گويم‌ آيتي‌ بدين‌ فرقه‌ عطا نخواهد شد.» \v 13 پس‌ ايشان‌ را گذارد و باز به‌ كشتي‌ سوار شده‌، به‌ كناره‌ ديگر عبور نمود. \v 14 و فراموش‌ كردند كه‌ نان‌ بردارند و با خود در كشتي‌ جز يك‌ نان‌ نداشتند. \v 15 آنگاه‌ ايشان‌ را قدغن‌ فرمود كه‌ «با خبر باشيد و از خميرمايه‌ فريسيان‌ و خميرمايه‌ هيروديس‌ احتياط‌ كنيد!» \v 16 ايشان‌ با خود انديشيده‌، گفتند: «از آن‌ است‌ كه‌ نان‌ نداريم‌.» \v 17 عيسي‌ فهم‌ كرده‌، بديشان‌ گفت‌: «چرا فكر مي‌كنيد از آنجهت‌ كه‌ نان‌ نداريد؟ آيا هنوز نفهميده‌ و درك‌ نكرده‌ايد و تا حال‌ دل‌ شما سخت‌ است‌؟ \v 18 آيا چشم‌ داشته‌ نمي‌بينيد و گوش‌ داشته‌ نمي‌شنويد و به‌ ياد نداريد؟ \v 19 وقتي‌ كه‌ پنج‌ نان‌ را براي‌ پنج‌ هزار نفر پاره‌ كردم‌، چند سبد پر از پاره‌ها برداشتيد؟» بدو گفتند: «دوازده‌.» \v 20 «و وقتي‌ كه‌ هفت‌ نان‌ را بجهت‌ چهار هزار كس‌؛ پس‌ چند زنبيل‌ پر از ريزه‌ها برداشتيد؟» گفتندش‌: «هفت‌.» \v 21 پس‌ بديشان‌ گفت‌: «چرا نمي‌فهميد؟» \v 22 چون‌ به‌ بيت‌ صيدا آمد، شخصي‌ كور را نزداو آوردند و التماس‌ نمودند كه‌ او را لمس‌ نمايد. \v 23 پس‌ دست‌ آن‌ كور را گرفته‌، او را از قريه‌ بيرون‌ برد و آب‌ دهان‌ بر چشمان‌ او افكنده‌، و دست‌ بر او گذارده‌ از او پرسيد كه‌ «چيزي‌ مي‌بيني‌؟» \v 24 او بالا نگريسته‌، گفت‌: «مردمان‌ را خرامان‌، چون‌ درختها مي‌بينم‌.» \v 25 پس‌ بار ديگر دستهاي‌ خود را بر چشمان‌ او گذارده‌، او را فرمود تا بالا نگريست‌ و صحيح‌ گشته‌، همه‌ چيز را به‌ خوبي‌ ديد. \v 26 پس‌ او را به‌ خانه‌اش‌ فرستاده‌، گفت‌: «داخل‌ ده‌ مشو و هيچ‌ كس‌ را در آن‌ جا خبر مده‌.» \v 27 و عيسي‌ با شاگردان‌ خود به‌ دهات‌ قيصريّه‌ فِيلِپُّس‌ رفت‌. و در راه‌ از شاگردانش‌ پرسيده‌، گفت‌ كه‌ «مردم‌ مرا كِه‌ مي‌دانند؟» \v 28 ايشان‌ جواب‌ دادند كه‌ «يحيي‌ تعميد دهنده‌ و بعضي‌ الياس‌ و بعضي‌ يكي‌ از انبيا.» \v 29 او از ايشان‌ پرسيد: «شما مرا كِه‌ مي‌دانيد؟» پطرس‌ در جواب‌ او گفت‌: «تو مسيح‌ هستي‌.» \v 30 پس‌ ايشان‌ را فرمود كه‌ «هيچ‌كس‌ را از او خبر ندهند.» \v 31 آنگاه‌ ايشان‌ را تعليم‌ دادن‌ آغاز كرد كه‌ «لازم‌ است‌ پسر انسان‌ بسيار زحمت‌ كشد و از مشايخ‌ و رؤساي‌ كهنه‌ و كاتبان‌ رّد شود و كشته‌ شده‌، بعد از سه‌ روز برخيزد.» \v 32 و چون‌ اين‌ كلام‌را علانيه‌ فرمود، پطرس‌ او را گرفته‌، به‌ منع‌ كردن‌ شروع‌ نمود. \v 33 امّا او برگشته‌، به‌ شاگردان‌ خود نگريسته‌، پطرس‌ را نهيب‌ داد و گفت‌: «اي‌ شيطان‌ از من‌ دور شو، زيرا امور ال'هي‌ را انديشه‌ نمي‌كني‌ بلكه‌ چيزهاي‌ انساني‌ را.» \v 34 پس‌ مردم‌ را با شاگردان‌ خود خوانده‌، گفت‌: «هر كه‌ خواهد از عقب‌ من‌ آيد، خويشتن‌ را انكار كند و صليب‌ خود را برداشته‌، مرا متابعت‌ نمايد. \v 35 زيرا هر كه‌ خواهد جان‌ خود را نجات‌ دهد، آن‌ را هلاك‌ سازد؛ و هر كه‌ جان‌ خود را بجهت‌ من‌ و انجيل‌ بر باد دهد آن‌ را برهاند. \v 36 زيراكه‌ شخص‌ را چه‌ سود دارد هر گاه‌ تمام‌ دنيا را ببرد و نَفْس‌ خود را ببازد؟ \v 37 يا آنكه‌ آدمي‌ چه‌ چيز را به‌ عوض‌ جان‌ خود بدهد؟ \v 38 زيرا هر كه‌ در اين‌ فرقه‌ زناكار و خطاكار از من‌ و سخنان‌ من‌ شرمنده‌ شود، پسر انسان‌ نيز وقتي‌ كه‌ با فرشتگان‌ مقدّس‌ در جلال‌ پدر خويش‌ آيد، از او شرمنده‌ خواهد گرديد.» \s5 \c 9 \p \v 1 و بديشان‌ گفت‌: «هرآينه‌ به‌ شما مي‌گويم بعضي‌ از ايستادگان‌ در اينجا مي‌باشند كه‌ تا ملكوت‌ خدا را كه‌ به‌ قوّت‌ مي‌آيد نبينند، ذائقه‌ موت‌ را نخواهند چشيد.» \v 2 و بعد از شش‌ روز، عيسي‌ پطرس‌ و يعقوب‌ و يوحنّا را برداشته‌، ايشان‌ را تنها بر فراز كوهي‌ به‌ خلوت‌ برد و هيأتش‌ در نظر ايشان‌ متغيّر گشت‌. \v 3 و لباس‌ او درخشان‌ و چون‌ برف‌ بغايت‌ سفيدگرديد، چنانكه‌ هيچ‌ گازري‌ بر روي‌ زمين‌ نمي‌تواند چنان‌ سفيد نمايد. \v 4 و الياس‌ با موسي‌ بر ايشان‌ ظاهر شده‌، با عيسي‌ گفتگو مي‌كردند. \v 5 پس‌ پطرس‌ ملتفت‌ شده‌، به‌ عيسي‌ گفت‌: «اي‌ استاد، بودنِ ما در اينجا نيكو است‌! پس‌ سه‌ سايبان‌ مي‌سازيم‌، يكي‌ براي‌ تو و ديگري‌ براي‌ موسي‌ و سومي‌ براي‌ الياس‌!» \v 6 از آنرو كه‌ نمي‌دانست‌ چه‌ بگويد، چونكه‌ هراسان‌ بودند. \v 7 ناگاه‌ ابري‌ بر ايشان‌ سايه‌ انداخت‌ و آوازي‌ از ابر در رسيد كه‌ «اين‌ است‌ پسر حبيب‌ من‌، از او بشنويد.» \v 8 در ساعت‌ گرداگرد خود نگريسته‌، جز عيسي‌ تنها با خود هيچ‌ كس‌ را نديدند. \v 9 و چون‌ از كوه‌ به‌ زير مي‌آمدند، ايشان‌ را قدغن‌ فرمود كه‌ تا پسر انسان‌ از مردگان‌ برنخيزد، از آنچه‌ ديده‌اند كسي‌ را خبر ندهند. \v 10 و اين‌ سخن‌ را در خاطر خود نگاه‌ داشته‌، از يكديگر سؤال‌ مي‌كردند كه‌ برخاستن‌ از مردگان‌ چه‌ باشد. \v 11 پس‌ از او استفسار كرده‌، گفتند: «چرا كاتبان‌ مي‌گويند كه‌ الياس‌ بايد اوّل‌ بيايد؟» \v 12 او در جواب‌ ايشان‌ گفت‌ كه‌ «الياس‌ البتّه‌ اوّل‌ مي‌آيد و همه‌ چيز را اصلاح‌ مي‌نمايد و چگونه‌ درباره‌ پسر انسان‌ مكتوب‌ است‌ كه‌ مي‌بايد زحمت‌ بسيار كشد و حقير شمرده‌ شود. \v 13 ليكن‌ به‌ شما مي‌گويم‌ كه‌ الياس‌ هم‌ آمد و با وي‌ آنچه‌ خواستند كردند، چنانچه‌ در حقّ وي‌ نوشته‌ شده‌ است‌.» \v 14 پس‌ چون‌ نزد شاگردان‌ خود رسيد، جمعي‌كثير گرد ايشان‌ ديد و بعضي‌ از كاتبان‌ را كه‌ با ايشان‌ مباحثه‌ مي‌كردند. \v 15 در ساعت‌، تمامي‌ خلق‌ چون‌ او را بديدند، در حيرت‌ افتادند و دوان‌ دوان‌ آمده‌، او را سلام‌ دادند. \v 16 آنگاه‌ از كاتبان‌ پرسيد كه‌ «با اينها چه‌ مباحثه‌ داريد؟» \v 17 يكي‌ از آن‌ ميان‌ در جواب‌ گفت‌: «اي‌ استاد، پسر خود را نزد تو آوردم‌ كه‌ روحي‌ گنگ‌ دارد، \v 18 و هر جا كه‌ او را بگيرد مي‌اندازدش‌، چنانچه‌ كف‌ برآورده‌، دندانها بهم‌ مي‌سايد و خشك‌ مي‌گردد. پس‌ شاگردان‌ تو را گفتم‌ كه‌ او را بيرون‌ كنند، نتوانستند.» \v 19 او ايشان‌ را جواب‌ داده‌، گفت‌: «اي‌ فرقه‌ بي‌ايمان‌ تا كي‌ با شما باشم‌ و تا چه‌ حدّ متحمّل‌ شما شوم‌! او را نزد من‌ آوريد.» \v 20 پس‌ او را نزد وي‌ آوردند. چون‌ او را ديد، فوراً آن‌ روح‌ او را مصروع‌ كرد تا بر زمين‌ افتاده‌، كف‌ برآورد و غلطان‌ شد. \v 21 پس‌ از پدر وي‌ پرسيد: «چند وقت‌ است‌ كه‌ او را اين‌ حالت‌ است‌؟» گفت‌: «از طفوليّت‌. \v 22 و بارها او را در آتش‌ و در آب‌ انداخت‌ تا او را هلاك‌ كند. حال‌ اگر مي‌تواني‌ بر ما ترحّم‌ كرده‌، ما را مدد فرما.» \v 23 عيسي‌ وي‌ را گفت‌: «اگر مي‌تواني‌ ايمان‌ آري‌، مؤمن‌ را همه‌ چيز ممكن‌ است‌.» \v 24 در ساعت‌ پدر طفل‌ فرياد برآورده‌، گريه‌كنان‌ گفت‌: «ايمان‌ مي‌آورم‌ اي‌ خداوند، بي‌ايماني‌ مرا امداد فرما.» \v 25 چون‌ عيسي‌ ديد كه‌ گروهي‌ گرد او به‌ شتاب‌ مي‌آيند، روح‌ پليد را نهيب‌ داده‌، به‌ وي‌ فرمود: «اي‌ روح‌ گنگ‌ و كرّ من‌ تو را حكم‌ مي‌كنم‌ از او در آي‌ و ديگر داخل‌ او مشو!» \v 26 پس‌ صيحه‌ زده‌ و او را بشدّت‌ مصروع‌ نموده‌، بيرون‌ آمد و مانند مرده‌ گشت‌، چنانكه‌ بسياري‌ گفتند كه‌ فوت‌ شد. \v 27 امّاعيسي‌ دستش‌ را گرفته‌، برخيزانيدش‌ كه‌ برپا ايستاد. \v 28 و چون‌ به‌ خانه‌ در آمد، شاگردانش‌ در خلوت‌ از او پرسيدند: «چرا ما نتوانستيم‌ او را بيرون‌ كنيم‌؟» \v 29 ايشان‌ را گفت‌: «اين‌ جنس‌ به‌ هيچ‌ وجه‌ بيرون‌ نمي‌رود جز به‌ دعا.» \v 30 و از آنجا روانه‌ شده‌، در جليل‌ مي‌گشتند و نمي‌خواست‌ كسي‌ او را بشناسد، \v 31 زيرا كه‌ شاگردان‌ خود را اعلام‌ فرموده‌، مي‌گفت‌: «پسر انسان‌ به‌ دست‌ مردم‌ تسليم‌ مي‌شود و او را خواهند كشت‌ و بعد از مقتول‌ شدن‌، روز سوم‌ خواهد برخاست‌.» \v 32 امّا اين‌ سخن‌ را درك‌ نكردند و ترسيدند كه‌ از او بپرسند. \v 33 و وارد كفرناحوم‌ شده‌، چون‌ به‌ خانه‌ درآمد، از ايشان‌ پرسيد كه‌ «در بين‌ راه‌ با يكديگر چه‌ مباحثه‌ مي‌كرديد؟» \v 34 امّا ايشان‌ خاموش‌ ماندند، از آنجا كه‌ در راه‌ با يكديگر گفتگو مي‌كردند در اينكه‌ كيست‌ بزرگتر. \v 35 پس‌ نشسته‌، آن‌ دوازده‌ را طلبيده‌، بديشان‌ گفت‌: «هر كه‌ مي‌خواهد مقدّم‌ باشد مؤخّر و غلام‌ همه‌ بُوَد.» \v 36 پس‌ طفلي‌ را برداشته‌، در ميان‌ ايشان‌ بر پا نمود و او را در آغوش‌ كشيده‌، به‌ ايشان‌ گفت‌: \v 37 «هر كه‌ يكي‌ از اين‌ كودكان‌ را به‌ اسم‌ من‌ قبول‌ كند، مرا قبول‌ كرده‌ است‌ و هر كه‌ مرا پذيرفت‌ نه‌ مرا بلكه‌فرستنده‌ مرا پذيرفته‌ باشد.» \v 38 آنگاه‌ يوحنّا ملتفت‌ شده‌، بدو گفت‌: «اي‌ استاد، شخصي‌ را ديديم‌ كه‌ به‌ نام‌ تو ديوها بيرون‌ مي‌كرد و متابعت‌ ما نمي‌نمود؛ و چون‌ متابعت‌ ما نمي‌كرد، او را ممانعت‌ نموديم‌.» \v 39 عيسي‌ گفت‌: «او را منع‌ مكنيد، زيرا هيچ‌كس‌ نيست‌ كه‌ معجزه‌اي‌ به‌ نام‌ من‌ بنمايد و بتواند به‌ زودي‌ در حقّمن‌ بد گويد. \v 40 زيرا هر كه‌ ضدّ ما نيست‌ با ماست‌. \v 41 و هر كه‌ شما را از اين‌ رو كه‌ از آنِ مسيح‌ هستيد، كاسه‌اي‌ آب‌ به‌ اسم‌ من‌ بنوشاند، هرآينه‌ به‌ شما مي‌گويم‌ اجر خود را ضايع‌ نخواهد كرد. \v 42 و هر كه‌ يكي‌ از اين‌ كودكان‌ را كه‌ به‌ من‌ ايمان‌ آورند، لغزش‌ دهد، او را بهتر است‌ كه‌ سنگ‌ آسيايي‌ بر گردنش‌ آويخته‌، در دريا افكنده‌ شود.» \v 43 پس‌ هرگاه‌ دستت‌ تو را بلغزاند، آن‌ را بِبُر زيرا تو را بهتر است‌ كه‌ شلّ داخل‌ حيات‌ شوي‌، از اينكه‌ با دو دست‌ وارد جهنّم‌ گردي‌، در آتشي‌ كه‌ خاموشي‌ نپذيرد؛ \v 44 جايي‌ كه‌ كِرْم‌ ايشان‌ نميرد و آتش‌، خاموشي‌ نپذيرد. \v 45 و هرگاه‌ پايت‌ تو را بلغزاند، قطعش‌ كن‌ زيرا تو را مفيدتر است‌ كه‌ لنگ‌ داخل‌ حيات‌ شوي‌ از آنكه‌ با دو پا به‌ جهنّم‌ افكنده‌ شوي‌، در آتشي‌ كه‌ خاموشي‌ نپذيرد؛ \v 46 آنجايي‌ كه‌ كِرْمِ ايشان‌ نميرد و آتش‌، خاموش‌ نشود. \v 47 و هر گاه‌ چشم‌ تو تو را لغزش‌ دهد، قلعش‌ كن‌ زيرا تو را بهتر است‌ كه‌ با يك‌ چشم‌ داخل‌ ملكوت‌ خدا شوي‌، از آنكه‌ با دو چشم‌ در آتش‌ جهنّم‌ انداخته‌ شوي‌، \v 48 جايي‌ كه‌ كرم‌ ايشان‌ نميرد و آتش‌ خاموشي‌ نيابد. \v 49 زيرا هر كس‌ به‌ آتش‌، نمكين‌ خواهد شد و هر قرباني‌ به‌ نمك‌، نمكين‌ مي‌گردد. \v 50 نمك‌ نيكو است‌، ليكن‌ هر گاه‌ نمك‌ فاسد گردد به‌ چه‌ چيز آن‌ را اصلاح‌ مي‌كنيد؟ پس‌ در خود نمك‌ بداريد و با يكديگر صلح‌ نماييد.» \s5 \c 10 \p \v 1 و از آنجا برخاسته‌، از آن‌ طرف‌ اُردُن‌ به نواحي‌ يهوديه‌ آمد. و گروهي‌ باز نزد وي‌ جمع‌ شدند و او برحسب‌ عادت‌ خود، باز بديشان‌ تعليم‌ مي‌داد. \v 2 آنگاه‌ فريسيان‌ پيش‌ آمده‌، از روي‌ امتحان‌ از او سؤال‌ نمودند كه‌ «آيا مرد را طلاق‌ دادن‌ زن‌ خويش‌ جايز است‌.» \v 3 در جواب‌ ايشان‌ گفت‌: «موسي‌ شما را چه‌ فرموده‌ است‌؟» \v 4 گفتند: «موسي‌ اجازت‌ داد كه‌ طلاق‌ نامه‌ بنويسند و رها كنند.» \v 5 عيسي‌ در جواب‌ ايشان‌ گفت‌: «به‌سبب‌ سنگدلي‌ شما اين‌ حكم‌ را براي‌ شما نوشت‌. \v 6 ليكن‌ از ابتداي‌ خلقت‌، خدا ايشان‌ را مرد و زن‌ آفريد. \v 7 از آن‌ جهت‌ بايد مرد پدر و مادر خود راترك‌ كرده‌، با زن‌ خويش‌ بپيوندد، \v 8 و اين‌ دو يك‌ تن‌ خواهند بود چنانكه‌ از آن‌ پس‌ دو نيستند بلكه‌ يك‌ جسد. \v 9 پس‌ آنچه‌ خدا پيوست‌، انسان‌ آن‌ را جدا نكند.» \v 10 و در خانه‌ باز شاگردانش‌ از اين‌ مقدّمه‌ از وي‌ سؤال‌ نمودند. \v 11 بديشان‌ گفت‌: «هر كه‌ زن‌ خود را طلاق‌ دهد و ديگري‌ را نكاح‌ كند، بر حقّ وي‌ زنا كرده‌ باشد. \v 12 و اگر زن‌ از شوهر خود جدا شود و منكوحه‌ ديگري‌ گردد، مرتكب‌ زنا شود.» \v 13 و بچه‌هاي‌ كوچك‌ را نزد او آوردند تا ايشان‌ را لمس‌ نمايد؛ امّا شاگردان‌ آورندگان‌ را منع‌ كردند. \v 14 چون‌ عيسي‌ اين‌ را بديد، خشم‌ نموده‌، بديشان‌ گفت‌: «بگذاريد كه‌ بچه‌هاي‌ كوچك‌ نزد من‌ آيند و ايشان‌ را مانع‌ نشويد، زيرا ملكوت‌ خدا از امثال‌ اينها است‌. \v 15 هرآينه‌ به‌ شما مي‌گويم‌ هر كه‌ ملكوت‌ خدا را مثل‌ بچه‌ كوچك‌ قبول‌ نكند، داخل‌ آن‌ نشود.» \v 16 پس‌ ايشان‌ را در آغوش‌ كشيد و دست‌ بر ايشان‌ نهاده‌، بركت‌ داد. \v 17 چون‌ به‌ راه‌ مي‌رفت‌، شخصي‌ دوان‌دوان‌ آمده‌، پيش‌ او زانو زده‌، سؤال‌ نمود كه‌ «اي‌ استاد نيكو چه‌ كنم‌ تا وارث‌ حيات‌ جاوداني‌ شوم‌؟» \v 18 عيسي‌ بدو گفت‌: «چرا مرا نيكو گفتي‌ و حال‌ آنكه‌ كسي‌ نيكو نيست‌ جز خدا فقط‌؟ \v 19 احكام‌ رامي‌داني‌، زنا مكن‌، قتل‌ مكن‌، دزدي‌ مكن‌، شهادت‌ دروغ‌ مده‌، دغابازي‌ مكن‌، پدر و مادر خود را حرمت‌ دار.» \v 20 او در جواب‌ وي‌ گفت‌: «اي‌ استاد، اين‌ همه‌ را از طفوليّت‌ نگاه‌ داشتم‌.» \v 21 عيسي‌ به‌ وي‌ نگريسته‌، او را محبّت‌ نمود و گفت‌: «تو را يك‌ چيز ناقص‌ است‌: برو و آنچه‌ داري‌ بفروش‌ و به‌ فقرا بده‌ كه‌ در آسمان‌ گنجي‌ خواهي‌ يافت‌ و بيا صليب‌ را برداشته‌، مرا پيروي‌ كن‌.» \v 22 ليكن‌ او از اين‌ سخن‌ تُرُش‌ رو و محزون‌ گشته‌، روانه‌ گرديد زيرا اموال‌ بسيار داشت‌. \v 23 آنگاه‌ عيسي‌ گرداگرد خود نگريسته‌، به‌ شاگردان‌ خود گفت‌: «چه‌ دشوار است‌ كه‌ توانگران‌ داخل‌ ملكوت‌ خدا شوند.» \v 24 چون‌ شاگردانش‌ از سخنان‌ او در حيرت‌ افتادند، عيسي‌ باز توجّه‌ نموده‌، بديشان‌ گفت‌: «اي‌ فرزندان‌، چه‌ دشوار است‌ دخول‌ آناني‌ كه‌ به‌ مال‌ و اموال‌ توكّل‌ دارند در ملكوت‌ خدا! \v 25 سهل‌تر است‌ كه‌ شتر به‌ سوراخ‌ سوزن‌ درآيد از اينكه‌ شخص‌ دولتمند به‌ ملكوت‌ خدا داخل‌ شود!» \v 26 ايشان‌ بغايت‌ متحيّر گشته‌، با يكديگر مي‌گفتند: «پس‌ كِه‌ مي‌تواند نجات‌ يابد؟» \v 27 عيسي‌ به‌ ايشان‌ نظر كرده‌، گفت‌: «نزد انسان‌ محال‌ است‌ ليكن‌ نزد خدا نيست‌ زيرا كه‌ همه‌ چيز نزد خدا ممكن‌ است‌.» \v 28 پطرس‌ بدو گفتن‌ گرفت‌ كه‌ «اينك‌ ما همه‌ چيز را ترك‌ كرده‌، تو را پيروي‌ كرده‌ايم‌.» \v 29 عيسي‌ جواب‌ فرمود: «هرآينه‌ به‌ شما مي‌گويم‌ كسي‌ نيست‌ كه‌ خانه‌ يا برادران‌ يا خواهران‌ يا پدر يا مادر يا زن‌ يا اولاد يا املاك‌ را بجهت‌ من‌ و انجيل‌ ترك‌ كند، \v 30 جز اينكه‌ الحال‌ در اين‌ زمان‌ صد چندان‌ يابد از خانه‌ها و برادران‌ و خواهران‌ و مادران‌ و فرزندان‌ واملاك‌ با زحمات‌، و در عالم‌ آينده‌ حيات‌ جاوداني‌ را. \v 31 امّا بسا اوّلين‌ كه‌ آخرين‌ مي‌گردند و آخرين‌ اوّلين‌.» \v 32 و چون‌ در راه‌ به‌سوي‌ اورشليم‌ مي‌رفتند و عيسي‌ در جلو ايشان‌ مي‌خراميد، در حيرت‌ افتادند و چون‌ از عقب‌ او مي‌رفتند، ترس‌ بر ايشان‌ مستولي‌ شد. آنگاه‌ آن‌ دوازده‌ را باز به‌ كنار كشيده‌، شروع‌ كرد به‌ اطّلاع‌ دادن‌ به‌ ايشان‌ از آنچه‌ بر وي‌ وارد مي‌شد، \v 33 كه‌ «اينك‌ به‌ اورشليم‌ مي‌رويم‌ و پسر انسان‌ به‌ دست‌ رؤساي‌ كَهَنه‌ و كاتبان‌ تسليم‌ شود و بر وي‌ فتواي‌ قتل‌ دهند و او را به‌ امّت‌ها سپارند، \v 34 و بر وي‌ سخريّه‌ نموده‌، تازيانه‌اش‌ زنند و آب‌ دهان‌ بر وي‌ افكنده‌، او را خواهند كشت‌ و روز سوم‌ خواهد برخاست‌.» \v 35 آنگاه‌ يعقوب‌ و يوحنّا دو پسر زِبِدي‌ نزد وي‌ آمده‌، گفتند: «اي‌ استاد، مي‌خواهيم‌ آنچه‌ از تو سؤال‌ كنيم‌ براي‌ ما بكني‌.» \v 36 ايشان‌ را گفت‌: «چه‌ مي‌خواهيد براي‌ شما بكنم‌؟» \v 37 گفتند: «به‌ ما عطا فرما كه‌ يكي‌ به‌ طرف‌ راست‌ و ديگري‌ بر چپ‌ تو در جلال‌ تو بنشينيم‌.» \v 38 عيسي‌ ايشان‌ را گفت‌: «نمي‌فهميد آنچه‌ مي‌خواهيد. آيا مي‌توانيد آن‌ پياله‌اي‌ را كه‌ من‌ مي‌نوشم‌، بنوشيد و تعميدي‌را كه‌ من‌ مي‌پذيرم‌، بپذيريد؟» \v 39 وي‌ را گفتند: «مي‌توانيم‌.» عيسي‌ بديشان‌ گفت‌: «پياله‌اي‌ را كه‌ من‌ مي‌نوشم‌ خواهيد آشاميد و تعميدي‌ را كه‌ من‌ مي‌پذيرم‌ خواهيد پذيرفت‌. \v 40 ليكن‌ نشستن‌ به‌ دست‌ راست‌ و چپ‌ من‌ از آنِ من‌ نيست‌ كه‌ بدهم‌ جز آناني‌ را كه‌ از بهر ايشان‌ مهيّا شده‌ است‌.» \v 41 و آن‌ ده‌ نفر چون‌ شنيدند بر يعقوب‌ و يوحنّا خشم‌ گرفتند. \v 42 عيسي‌ ايشان‌ را خوانده‌، به‌ ايشان‌ گفت‌: «مي‌دانيد آناني‌ كه‌ حكّام‌ امّتها شمرده‌ مي‌شوند بر ايشان‌ رياست‌ مي‌كنند و بزرگانشان‌ بر ايشان‌ مسلّطند. \v 43 ليكن‌ در ميان‌ شما چنين‌ نخواهد بود، بلكه‌ هر كه‌ خواهد در ميان‌ شما بزرگ‌ شود، خادم‌ شما باشد. \v 44 و هر كه‌ خواهد مقدّم‌ بر شما شود، غلام‌ همه‌ باشد. \v 45 زيرا كه‌ پسر انسان‌ نيز نيامده‌ تا مخدوم‌ شود بلكه‌ تا خدمت‌ كند و تا جان‌ خود را فداي‌ بسياري‌ كند.» \v 46 و وارد اَرِيحا شدند. و وقتي‌ كه‌ او با شاگردان‌ خود و جمعي‌ كثير از اَرِيحا بيرون‌ مي‌رفت‌، بارتيمائوسِ كور، پسر تيماؤس‌ بر كناره‌ راه‌ نشسته‌، گدايي‌ مي‌كرد. \v 47 چون‌ شنيد كه‌ عيسي‌ ناصري‌ است‌، فرياد كردن‌ گرفت‌ و گفت‌: «اي‌ عيسي‌ ابن‌ داود بر من‌ ترحمّ كن‌.» \v 48 و چندان‌ كه‌ بسياري‌ او را نهيب‌ مي‌دادند كه‌ خاموش‌ شود، زيادتر فرياد برمي‌آورد كه‌ «پسر داودا بر من‌ ترحّم‌ فرما.» \v 49 پس‌ عيسي‌ ايستاده‌، فرمود تا او رابخوانند. آنگاه‌ آن‌ كور را خوانده‌، بدو گفتند: «خاطر جمع‌ دار. برخيز كه‌ تو را مي‌خواند.» \v 50 در ساعت‌ رداي‌ خود را دور انداخته‌، بر پا جست‌ و نزد عيسي‌ آمد. \v 51 عيسي‌ به‌ وي‌ التفات‌ نموده‌، گفت‌: «چه‌ مي‌خواهي‌ از بهر تو نمايم‌؟» كور بدو گفت‌: «يا سيّدي‌ آنكه‌ بينايي‌ يابم‌.» \v 52 عيسي‌ بدو گفت‌: «برو كه‌ ايمانت‌ تو را شفا داده‌ است‌.» در ساعت‌ بينا گشته‌، از عقب‌ عيسي‌ در راه‌ روانه‌ شد. \s5 \c 11 \p \v 1 و چون‌ نزديك‌ به‌ اورشليم‌ به‌ بيت‌ فاجي و بيت‌عَنْيا بر كوه‌ زيتون‌ رسيدند، دو نفر از شاگردان‌ خود را فرستاده‌، \v 2 بديشان‌ گفت‌: «بدين‌ قريه‌اي‌ كه‌ پيش‌ روي‌ شما است‌ برويد و چون‌ وارد آن‌ شديد، درساعت‌ كرّه‌ الاغي‌ را بسته‌ خواهيد يافت‌ كه‌ تا به‌ حال‌ هيچ‌كس‌ بر آن‌ سوار نشده‌؛ آن‌ را باز كرده‌، بياوريد. \v 3 و هرگاه‌ كسي‌ به‌ شما گويد چرا چنين‌ مي‌كنيد، گوييد خداوند بدين‌ احتياج‌ دارد؛ بي‌تأمّل‌ آن‌ را به‌ اينجا خواهد فرستاد.» \v 4 پس‌ رفته‌ كرّه‌اي‌ بيرون‌ دروازه‌ در شارع‌ عام‌ بسته‌ يافتند و آن‌ را باز مي‌كردند، \v 5 كه‌ بعضي‌ از حاضرين‌ بديشان‌ گفتند: «چه‌ كار داريد كه‌ كرّه‌ را باز مي‌كنيد؟» \v 6 آن‌ دو نفر چنانكه‌ عيسي‌ فرموده‌ بود، بديشان‌ گفتند. پس‌ ايشان‌ را اجازت‌ دادند. \v 7 آنگاه‌ كرّه‌ را به‌ نزد عيسي‌ آورده‌، رخت‌ خود را بر آن‌ افكندند تا بر آن‌ سوار شد. \v 8 و بسياري‌ رختهاي‌ خود و بعضي‌ شاخه‌ها از درختان‌ بريده‌، بر راه‌ گسترانيدند. \v 9 و آناني‌ كه‌ پيش‌ و پس‌ مي‌رفتند، فريادكنان‌ مي‌گفتند:«هوشيعانا، مبارك‌ باد كسي‌ كه‌ به‌ نام‌ خداوند مي‌آيد. \v 10 مبارك‌ باد ملكوت‌ پدر ما داود كه‌ مي‌آيد به‌ اسم‌ خداوند. هوشيعانا در اعلي‌' عليّيّن‌.» \v 11 و عيسي‌ وارد اورشليم‌ شده‌، به‌ هيكل‌ درآمد و به‌ همه‌ چيز ملاحظه‌ نمود. چون‌ وقت‌ شام‌ شد با آن‌ دوازده‌ به‌ بيت‌ عَنْيا رفت‌. \v 12 بامدادان‌ چون‌ از بيت‌ عَنْيا بيرون‌ مي‌آمدند، گرسنه‌ شد. \v 13 ناگاه‌ درخت‌ انجيري‌ كه‌ برگ‌ داشت‌ از دور ديده‌، آمد تا شايد چيزي‌ بر آن‌ بيابد. امّا چون‌ نزد آن‌ رسيد، جز برگ‌ بر آن‌ هيچ‌ نيافت‌ زيرا كه‌ موسم‌ انجير نرسيده‌ بود. \v 14 پس‌ عيسي‌ توجّه‌ نموده‌، بدان‌ فرمود: «از اين‌ پس‌ تا به‌ ابد، هيچ‌كس‌ از تو ميوه‌ نخواهد خورد.» و شاگردانش‌ شنيدند. \v 15 پس‌ وارد اورشليم‌ شدند. و چون‌ عيسي‌ داخل‌ هيكل‌ گشت‌، به‌ بيرون‌ كردن‌ آناني‌ كه‌ در هيكل‌ خريد و فروش‌ مي‌كردند شروع‌ نمود و تخت‌هاي‌ صرّافان‌ و كرسيهاي‌ كبوترفروشان‌ را واژگون‌ ساخت‌، \v 16 و نگذاشت‌ كه‌ كسي‌ با ظرفي‌ از ميان‌ هيكل‌ بگذرد، \v 17 و تعليم‌ داده‌، گفت‌: «آيا مكتوب‌ نيست‌ كه‌ خانه‌ من‌ خانه‌ عبادتِ تمامي‌ امّت‌ها ناميده‌ خواهد شد؟ امّا شما آن‌ را مغاره‌ دزدان‌ ساخته‌ايد.» \v 18 چون‌ رؤساي‌ كهنه‌ و كاتبان‌ اين‌ را بشنيدند، در صدد آن‌ شدند كه‌ او را چطور هلاك‌ سازند زيرا كه‌ از وي‌ ترسيدند چون‌ كه‌ همه‌ مردم‌ از تعليم‌ وي‌ متحيّر مي‌بودند. \v 19 چون‌ شام‌ شد، ازشهر بيرون‌ رفت‌. \v 20 صبحگاهان‌، در اثناي‌ راه‌، درخت‌ انجير را از ريشه‌ خشك‌ يافتند. \v 21 پطرس‌ به‌خاطر آورده‌، وي‌ را گفت‌: «اي‌ استاد، اينك‌ درخت‌ انجيري‌ كه‌ نفرينش‌ كردي‌ خشك‌ شده‌!» \v 22 عيسي‌ در جواب‌ ايشان‌ گفت‌: «به‌ خدا ايمان‌ آوريد، \v 23 زيرا كه‌ هرآينه‌ به‌ شما مي‌گويم‌ هر كه‌ بدين‌ كوه‌ گويد منتقل‌ شده‌، به‌ دريا افكنده‌ شو و در دل‌ خود شكّ نداشته‌ باشد بلكه‌ يقين‌ دارد كه‌ آنچه‌ گويد مي‌شود، هرآينه‌ هر آنچه‌ گويد بدو عطا شود. \v 24 بنابراين‌ به‌ شما مي‌گويم‌ آنچه‌ در عبادت‌ سؤال‌ مي‌كنيد، يقين‌ بدانيد كه‌ آن‌ را يافته‌ايد و به‌ شما عطا خواهد شد. \v 25 و وقتي‌ كه‌ به‌ دعا بايستيد، هر گاه‌ كسي‌ به‌ شما خطا كرده‌ باشد، او را ببخشيد تا آنكه‌ پدر شما نيز كه‌ در آسمان‌ است‌، خطاياي‌ شما را معاف‌ دارد. \v 26 امّا هرگاه‌ شما نبخشيد، پدر شما نيز كه‌ در آسمان‌ است‌ تقصيرهاي‌ شما را نخواهد بخشيد.» \v 27 و باز به‌ اورشليم‌ آمدند. و هنگامي‌ كه‌ او در هيكل‌ مي‌خراميد، رؤساي‌ كهنه‌ و كاتبان‌ و مشايخ‌ نزد وي‌ آمده‌، \v 28 گفتندش‌: «به‌ چه‌ قدرت‌ اين‌ كارها را مي‌كني‌ و كيست‌ كه‌ اين‌ قدرت‌ را به‌ تو داده‌ است‌ تا اين‌ اعمال‌ را بجا آري‌؟» \v 29 عيسي‌ در جواب‌ ايشان‌ گفت‌: «من‌ از شما نيز سخني‌مي‌پرسم‌، مرا جواب‌ دهيد تا من‌ هم‌ به‌ شما گويم‌ به‌ چه‌ قدرت‌ اين‌ كارها را مي‌كنم‌. \v 30 تعميد يحيي‌ از آسمان‌ بود يا از انسان‌؟ مرا جواب‌ دهيد.» \v 31 ايشان‌ در دلهاي‌ خود تفكّر نموده‌، گفتند: «اگر گوييم‌ از آسمان‌ بود، هرآينه‌ گويد پس‌ چرا بدو ايمان‌ نياورديد. \v 32 و اگر گوييم‌ از انسان‌ بود،» از خلق‌ بيم‌ داشتند از آنجا كه‌ همه‌ يحيي‌ را نبي‌اي‌ بر حقّ مي‌دانستند. \v 33 پس‌ در جواب‌ عيسي‌ گفتند: «نمي‌دانيم‌.» عيسي‌ بديشان‌ جواب‌ داد: «من‌ هم‌ شما را نمي‌گويم‌ كه‌ به‌ كدام‌ قدرت‌ اين‌ كارها را بجا مي‌آورم‌.» \s5 \c 12 \p \v 1 پس‌ به‌ مَثَل‌ها به‌ ايشان‌ آغاز سخن‌ نمود كه‌ «شخصي‌ تاكستاني‌ غَرْس‌ نموده‌، حصاري‌ گردش‌ كشيد و چرخُشتي‌ بساخت‌ و برجي‌ بنا كرده‌، آن‌ را به‌ دهقانان‌ سپرد و سفر كرد. \v 2 و در موسم‌، نوكري‌ نزد دهقانان‌ فرستاد تا از ميوه‌ باغ‌ از باغبانان‌ بگيرد. \v 3 امّا ايشان‌ او را گرفته‌، زدند و تهي‌دست‌ روانه‌ نمودند. \v 4 باز نوكري‌ ديگر نزد ايشان‌ روانه‌ نمود. او را نيز سنگسار كرده‌، سر او را شكستند و بي‌حرمت‌ كرده‌، برگردانيدندش‌. \v 5 پس‌ يك‌ نفر ديگر فرستاده‌، او را نيز كشتند و بسا ديگران‌ را كه‌ بعضي‌ را زدند و بعضي‌ را به‌ قتل‌ رسانيدند. \v 6 و بالاخره‌ يك‌ پسر حبيب‌ خود را باقي‌ داشت‌. او را نزد ايشان‌ فرستاده‌، گفت‌: پسر مرا حرمت‌ خواهند داشت‌. \v 7 ليكن‌ دهقانان‌ با خود گفتند: اين‌ وارث‌ است‌؛ بياييد او را بكشيم‌ تا ميراث‌ از آن‌ ما گردد. \v 8 پس‌ او را گرفته‌، مقتول‌ساختنـد و او را بيـرون‌ از تاكستـان‌ افكندنـد. \v 9 پس‌ صاحب‌ تاكستان‌ چه‌ خواهد كرد؟ او خواهد آمد و آن‌ باغبانان‌ را هــلاك‌ ساختـه‌، بـاغ‌ را به‌ ديگـران‌ خواهد سپرد. \v 10 آيا اين‌ نوشته‌ را نخوانده‌ايد: سنگـي‌ كه‌ معمارانـش‌ ردّ كردنــد، همـان‌ سـر زاويـه‌ گرديد؟ \v 11 اين‌ از جانب‌ خداوند شد و در نظر ما عجيب‌ است‌.» \v 12 آنگاه‌ خواستنـد او را گرفتـار سازنـد، امّـا از خلـق‌ مي‌ترسيدنـد، زيـرا مي‌دانستنـد كه‌ ايـن‌ مثـل‌ را بـراي‌ ايشـان‌ آورد. پـس‌ او را واگـذارده‌، برفتنــد. \v 13 و چند نفر از فريسيان‌ و هيروديان‌ را نزد وي‌ فرستادند تا او را به‌ سخني‌ به‌ دام‌ آورند. \v 14 ايشان‌ آمده‌، بدو گفتند: «اي‌ استاد، ما را يقين‌ است‌ كه‌ تو راستگو هستي‌ و از كسي‌ باك‌ نداري‌، چون‌ كه‌ به‌ ظاهر مردم‌ نمي‌نگري‌ بلكه‌ طريق‌ خدا را به‌ راستي‌ تعليم‌ مي‌نمايي‌. جزيه‌ دادن‌ به‌ قيصر جايز است‌ يا نه‌؟ بدهيم‌ يا ندهيم‌؟» \v 15 امّا او رياكاري‌ ايشان‌ را دَرك‌ كرده‌، بديشان‌ گفت‌: «چرا مرا امتحان‌ مي‌كنيد؟ ديناري‌ نزد من‌ آريد تا آن‌ را ببينـم‌.» \v 16 چون‌ آن‌ را حاضر كردند، بديشان‌ گفت‌: «اين‌ صورت‌ و رقم‌ از آنِ كيست‌؟» وي‌ را گفتند: «از آن‌ قيصر.» \v 17 عيسي‌ در جواب‌ ايشان‌ گفت‌: «آنچه‌ از قيصر است‌، به‌ قيصر ردّ كنيد و آنچه‌ از خداست‌، به‌ خـدا.» و از او متعجّب‌ شدنـد. \v 18 و صدّوقيان‌ كه‌ منكر قيامت‌ هستند نزد وي‌ آمده‌، از او سؤال‌ نموده‌، گفتند: \v 19 «اي‌ استاد، موسي‌ به‌ ما نوشت‌ كه‌ هرگاه‌ برادر كسي‌ بميرد و زني‌ بازگذاشته‌، اولادي‌ نداشته‌ باشد، برادرش‌ زن‌ او را بگيرد تا از بهر برادر خود نسلي‌ پيدا نمايد. \v 20 پس‌ هفت‌ برادر بودند كه‌ نخستين‌، زني‌ گرفته‌، بمرد و اولادي‌ نگذاشت‌. \v 21 پس‌ ثاني‌ او را گرفته‌، هم‌ بي‌اولاد فوت‌ شد و همچنين‌ سومي‌. \v 22 تا آنكه‌ آن‌ هفت‌ او را گرفتند و اولادي‌ نگذاشتند و بعد از همه‌، زن‌ فوت‌ شد. \v 23 پس‌ در قيامت‌ چون‌ برخيزند، زن‌ كدام‌ يك‌ از ايشان‌ خواهد بود از آنجهت‌ كه‌ هر هفت‌، او را به‌ زني‌ گرفته‌ بودند؟» \v 24 عيسي‌ در جواب‌ ايشان‌ گفت‌: «آيا گمراه‌ نيستيد از آنرو كه‌ كتب‌ و قوت‌ خدا را نمي‌دانيد؟ \v 25 زيرا هنگامي‌ كه‌ از مُردگان‌ برخيزند، نه‌ نكاح‌ مي‌كنند و نه‌ منكوحه‌ مي‌گردند، بلكه‌ مانند فرشتگانِ در آسمان‌ مي‌باشند. \v 26 امّا در باب‌ مُردگان‌ كه‌ برمي‌خيزند، در كتاب‌ موسي‌ در ذكر بوته‌ نخوانده‌ايد چگونه‌ خدا او را خطاب‌ كرده‌، گفت‌ كه‌ منم‌ خداي‌ ابراهيم‌ و خداي‌ اسحاق‌ و خداي‌ يعقوب‌. \v 27 و او خداي‌ مردگان‌ نيست‌ بلكه‌ خداي‌ زندگان‌ است‌. پس‌ شما بسيار گمراه‌ شده‌ايد.» \v 28 و يكي‌ از كاتبان‌، چون‌ مباحثه‌ ايشان‌ راشنيده‌، ديد كه‌ ايشان‌ را جواب‌ نيكو داد، پيش‌ آمده‌، از او پرسيد كه‌ «اوّل‌ همه‌ احكام‌ كدام‌ است‌؟» \v 29 عيسي‌ او را جواب‌ داد كه‌ «اوّل‌ همه‌ احكام‌ اين‌ است‌ كه‌ بشنو اي‌ اسرائيل‌، خداوند خداي‌ ما خداوند واحد است‌. \v 30 و خداوند خداي‌ خود را به‌ تمامي‌ دل‌ و تمامي‌ جان‌ و تمامي‌ خاطر و تمامي‌ قوّت‌ خود محبّت‌ نما، كه‌ اوّل‌ از احكام‌ اين‌ است‌. \v 31 و دوّم‌ مثل‌ اوّل‌ است‌ كه‌ همسايه‌ خود را چون‌ نَفْس‌ خود محبت‌ نما. بزرگتر از اين‌ دُو، حكمي‌ نيست‌.» \v 32 كاتب‌ وي‌ را گفت‌: «آفرين‌ اي‌ استاد، نيكو گفتي‌، زيرا خدا واحد است‌ و سواي‌ او ديگري‌ نيست‌، \v 33 و او را به‌ تمامي‌ دل‌ و تمامي‌ فهم‌ و تمامي‌ نَفْس‌ و تمامي‌ قوّت‌ محبّت‌ نمودن‌ و همسايه‌ خود را مثل‌ خود محبّت‌ نمودن‌، از همه‌ قرباني‌هاي‌ سوختني‌ و هدايا افضل‌ است‌.» \v 34 چون‌ عيسي‌ بديد كه‌ عاقلانه‌ جواب‌ داد، به‌ وي‌ گفت‌: «از ملكوت‌ خدا دور نيستي‌.» و بعد از آن‌، هيچ‌كس‌ جرأت‌ نكرد كه‌ از او سؤالي‌ كند. \v 35 و هنگامي‌ كه‌ عيسي‌ در هيكل‌ تعليم‌ مي‌داد، متوجه‌ شده‌، گفت‌: «چگونه‌ كاتبان‌ مي‌گويند كه‌ مسيح‌ پسر داود است‌؟ \v 36 و حال‌ آنكه‌ خود داود در روح‌القدس‌ مي‌گويد كه‌ خداوند به‌ خداوند من‌ گفت‌: برطرف‌ راست‌ من‌ بنشين‌ تا دشمنان‌ تو را پاي‌ انداز تو سازم‌؟ \v 37 خودِ داود او را خداوند مي‌خواند؛ پس‌ چگونه‌ او را پسر مي‌باشد؟» و عوّام‌الّناس‌ كلام‌ او را به‌خشنودي‌ مي‌شنيدند. \v 38 پس‌ در تعليم‌ خود گفت‌: «از كاتبان‌ احتياط‌ كنيد كه‌ خراميدن‌ در لباس‌ دراز و تعظيم‌هاي‌ در بازارها \v 39 و كرسي‌هاي‌ اوّل‌ در كنايس‌ و جايهاي‌ صدر در ضيافت‌ها را دوست‌ مي‌دارند. \v 40 اينان‌ كه‌ خانه‌هاي‌ بيوه‌زنان‌ را مي‌بلعند و نماز را به‌ ريا طول‌ مي‌دهند، عقوبت‌ شديدتر خواهند يافت‌.» \v 41 و عيسي‌ در مقابل‌ بيت‌المال‌ نشسته‌، نظاره‌ مي‌كرد كه‌ مردم‌ به‌ چه‌ وضع‌ پول‌ به‌ بيت‌المال‌ مي‌اندازند؛ و بسياري‌ از دولتمندان‌، بسيار مي‌انداختند. \v 42 آنگاه‌ بيوه‌ زني‌ فقير آمده‌، دو فَلس‌ كه‌ يك‌ ربع‌ باشد انداخت‌. \v 43 پس‌ شاگردان‌ خود را پيش‌ خوانده‌، به‌ ايشان‌ گفت‌: «هرآينه‌ به‌ شما مي‌گويم‌ اين‌ بيوه‌ زن‌ مسكين‌ از همه‌ آناني‌ كه‌ در خزانه‌ انداختند، بيشتر داد. \v 44 زيرا كه‌ همه‌ ايشان‌ از زيادتي‌ خود دادند، ليكن‌ اين‌ زن‌ از حاجتمندي‌ خود، آنچه‌ داشت‌ انداخت‌، يعني‌ تمام‌ معيشت‌ خود را.» \s5 \c 13 \p \v 1 و چون‌ او از هيكل‌ بيرون‌ مي‌رفت‌، يكي از شاگردانش‌ بدو گفت‌: «اي‌ استاد ملاحظه‌ فرما چه‌ نوع‌ سنگها و چه‌ عمارت‌هااست‌!» \v 2 عيسي‌ در جواب‌ وي‌ گفت‌: «آيا اين‌ عمارت‌هاي‌ عظيمه‌ را مي‌نگري‌؟ بدان‌ كه‌ سنگي‌ بر سنگي‌ گذارده‌ نخواهد شد، مگر آنكه‌ به‌ زير افكنده‌ شود!» \v 3 و چون‌ او بر كوه‌ زيتون‌، مقابل‌ هيكل‌ نشسته‌ بود، پطرس‌ و يعقوب‌ و يوحنّا و اندرياس‌ سِرّاً از وي‌ پرسيدند: \v 4 «ما را خبر بده‌ كه‌ اين‌ امور كي‌ واقع‌ مي‌شود و علامت‌ نزديك‌ شدن‌ اين‌ امور چيست‌؟» \v 5 آنگاه‌ عيسي‌ در جواب‌ ايشان‌ سخن‌ آغاز كرد كه‌ «زنهار كسي‌ شما را گمراه‌ نكند! \v 6 زيرا كه‌ بسياري‌ به‌ نام‌ من‌ آمده‌، خواهند گفت‌ كه‌ من‌ هستم‌ و بسياري‌ را گمراه‌ خواهند نمود. \v 7 امّا چون‌ جنگها و اخبار جنگها را بشنويد، مضطرب‌ مشويد زيرا كه‌ وقوع‌ اين‌ حوادث‌ ضروري‌ است‌ ليكن‌ انتها هنوز نيست‌. \v 8 زيرا كه‌ امّتي‌ بر امّتي‌ و مملكتي‌ بر مملكتي‌ خواهند برخاست‌ و زلزله‌ها در جايها حادث‌ خواهد شد و قحطي‌ها و اغتشاش‌ها پديد مي‌آيد؛ و اينها ابتداي‌ دردهاي‌ زه‌ مي‌باشد. \v 9 « ليكن‌ شما از براي‌ خود احتياط‌ كنيد زيرا كه‌ شما را به‌ شوراها خواهند سپرد و در كنايس‌ تازيانه‌ها خواهند زد و شما را پيش‌ حكّام‌ و پادشاهان‌ بخاطر من‌ حاضر خواهند كرد تا بر ايشان‌ شهادتي‌ شود. \v 10 و لازم‌ است‌ كه‌ انجيل‌ اوّل‌ بر تمامي‌ امّت‌ها موعظه‌ شود. \v 11 و چون‌ شما را گرفته‌، تسليم‌ كنند، مينديشيد كه‌ چه‌ بگوييد و متفكّر مباشيد بلكه‌ آنچه‌ در آن‌ ساعت‌ به‌ شما عطا شود، آن‌ را گوييد زيرا گوينده‌ شما نيستيد بلكه‌روح‌القدس‌ است‌. \v 12 آنگاه‌ برادر، برادر را و پدر، فرزند را به‌ هلاكت‌ خواهند سپرد و فرزندان‌ بر والدين‌ خود برخاسته‌، ايشان‌ را به‌ قتل‌ خواهند رسانيد. \v 13 و تمام‌ خلق‌ بجهت‌ اسم‌ من‌ شما را دشمن‌ خواهند داشت‌. امّا هر كه‌ تا به‌ آخر صبر كند، همان‌ نجات‌ يابد. \v 14 « پس‌ چون‌ مكروه‌ ويراني‌ را كه‌ به‌ زبانِ دانيال‌ نبي‌ گفته‌ شده‌ است‌، در جايي‌ كه‌ نمي‌بايد برپا بينيد - آنكه‌ مي‌خواند بفهمد - آنگاه‌ آناني‌ كه‌ در يهوديّه‌ مي‌باشند، به‌ كوهستان‌ فرار كنند، \v 15 و هر كه‌ بر بام‌ باشد، به‌ زير نيايد و به‌ خانه‌ داخل‌ نشود تا چيزي‌ از آن‌ ببرد، \v 16 و آنكه‌ در مزرعه‌ است‌، برنگردد تا رخت‌ خود را بردارد. \v 17 امّا واي‌ بر آبستنان‌ و شير دهندگان‌ در آن‌ ايّام‌. \v 18 و دعا كنيد كه‌ فرار شما در زمستان‌ نشود، \v 19 زيرا كه‌ در آن‌ ايّام‌، چنان‌ مصيبتي‌ خواهد شد كه‌ از ابتداي‌ خلقتي‌ كه‌ خدا آفريد تاكنون‌ نشده‌ و نخواهد شد. \v 20 و اگر خداوند آن‌ روزها را كوتاه‌ نكردي‌، هيچ‌ بشري‌ نجات‌ نيافتي‌. ليكن‌ بجهت‌ برگزيدگاني‌ كه‌ انتخاب‌ نموده‌ است‌، آن‌ ايّام‌ را كوتاه‌ ساخت‌. \v 21 « پس‌ هرگاه‌ كسي‌ به‌ شما گويد اينك‌ مسيح‌ در اينجاست‌ يا اينك‌ در آنجا، باور مكنيد. \v 22 زانرو كه‌ مسيحان‌ دروغ‌ و انبياي‌ كَذَبَه‌ ظاهر شده‌، آيات‌ و معجزات‌ از ايشان‌ صادر خواهد شد، بقسمي‌ كه‌ اگر ممكن‌ بودي‌، برگزيدگان‌ را هم‌ گمراه‌ نمودندي‌. \v 23 ليكن‌ شما برحذر باشيد!اينك‌ از همه‌ امور شما را پيش‌ خبر دادم‌! \v 24 و در آن‌ روزهاي‌ بعد از آن‌ مصيبت‌ خورشيد تاريك‌ گردد و ماه‌ نور خود را بازگيرد، \v 25 و ستارگان‌ از آسمان‌ فرو ريزند و قواي‌ افلاك‌ متزلزل‌ خواهد گشت‌. \v 26 آنگاه‌ پسر انسان‌ را بينند كه‌ با قوّت‌ و جلال‌ عظيم‌ بر ابرها مي‌آيد. \v 27 در آن‌ وقت‌، فرشتگان‌ خود را از جهات‌ اربعه‌ از انتهاي‌ زمين‌ تا به‌ اقصاي‌ فلك‌ فراهم‌ خواهد آورد. \v 28 « الحال‌ از درخت‌ انجير مَثَلَش‌ را فراگيريد كه‌ چون‌ شاخه‌اش‌ نازك‌ شده‌، برگ‌ مي‌آورد مي‌دانيد كه‌ تابستان‌ نزديك‌ است‌. \v 29 همچنين‌ شما نيز چون‌ اين‌ چيزها را واقع‌ بينيد، بدانيد كه‌ نزديك‌ بلكه‌ بر در است‌. \v 30 هرآينه‌ به‌ شما مي‌گويم‌ تا جميع‌ اين‌ حوادث‌ واقع‌ نشود، اين‌ فرقه‌ نخواهند گذشت‌. \v 31 آسمان‌ و زمين‌ زايل‌ مي‌شود، ليكن‌ كلمات‌ من‌ هرگز زايل‌ نشود. \v 32 « ولي‌ از آن‌ روز و ساعت‌ غير از پدر هيچ‌كس‌ اطّلاع‌ ندارد، نه‌ فرشتگان‌ در آسمان‌ و نه‌ پسر هم‌. \v 33 پس‌ برحذر و بيدار شده‌، دعا كنيد زيرا نمي‌دانيد كه‌ آن‌ وقت‌ كي‌ مي‌شود. \v 34 مثل‌ كسي‌ كه‌ عازم‌ سفر شده‌، خانه‌ خود را واگذارد و خادمان‌ خود را قدرت‌ داده‌، هر يكي‌ را به‌ شغلي‌ خاصّ مقرّر نمايد و دربان‌ را امر فرمايد كه‌ بيدار بماند. \v 35 پس‌ بيدار باشيد زيرا نمي‌دانيد كه‌ در چه‌ وقت‌ صاحب‌ خانه‌ مي‌آيد، در شام‌ يا نصف‌ شب‌ يا بانگ‌ خروس‌ يا صبح‌. \v 36 مبادا ناگهان‌ آمده‌ شمارا خفته‌ يابد. \v 37 امّا آنچه‌ به‌ شما مي‌گويم‌، به‌ همه‌ مي‌گويم‌: بيدار باشيد!» \s5 \c 14 \p \v 1 و بعد از دو روز، عيد فِصَح‌ و فطير بود كه‌ رؤساي‌ كهنه‌ و كاتبان‌ مترصّد بودند كه‌ به‌ چه‌ حيله‌ او را دستگير كرده‌، به‌ قتل‌ رسانند. \v 2 ليكن‌ مي‌گفتند: «نه‌ در عيد مبادا در قوم‌ اغتشاشي‌ پديد آيد.» \v 3 و هنگامي‌ كه‌ او در بيت‌ عَنْيا در خانه‌ شمعون‌ ابرص‌ به‌ غذا نشسته‌ بود، زني‌ با شيشه‌اي‌ از عطر گرانبها از سنبل‌ خالص‌ آمده‌، شيشه‌ را شكسته‌، بر سر وي‌ ريخت‌. \v 4 و بعضي‌ در خود خشم‌ نموده‌، گفتند: «چرا اين‌ عطر تلف‌ شد؟ \v 5 زيرا ممكن‌ بود اين‌ عطر زيادتر از سيصد دينار فروخته‌، به‌ فقرا داده‌ شود.» و آن‌ زن‌ را سرزنش‌ نمودند. \v 6 امّا عيسي‌ گفت‌: «او را واگذاريد! از براي‌ چه‌ او را زحمت‌ مي‌دهيد؟ زيرا كه‌ با من‌ كاري‌ نيكو كرده‌ است‌، \v 7 زيرا كه‌ فقرا را هميشه‌ با خود داريد و هرگاه‌ بخواهيد مي‌توانيد با ايشان‌ احسان‌ كنيد، ليكن‌ مرا با خود دائماً نداريد. \v 8 آنچه‌ در قوّه‌ او بود كرد، زيرا كه‌ جسد مرا بجهت‌ دفن‌، پيشْ تدهين‌ كرد. \v 9 هرآينه‌ به‌ شما مي‌گويم‌ در هر جايي‌ از تمام‌ عالم‌ كه‌ به‌ اين‌ انجيل‌ موعظه‌ شود، آنچه‌ اين‌ زن‌ كرد نيز بجهت‌ يادگاري‌ وي‌ مذكور خواهدشد.» \v 10 پس‌ يهوداي‌ اسخريوطي‌ كه‌ يكي‌ از آن‌ دوازده‌ بود، به‌ نزد رؤساي‌ كَهَنه‌ رفت‌ تا او را بديشان‌ تسليم‌ كند. \v 11 ايشان‌ سخن‌ او را شنيده‌، شاد شدند و بدو وعده‌ دادند كه‌ نقدي‌ بدو بدهند. و او در صدد فرصت‌ موافق‌ براي‌ گرفتاري‌ وي‌ برآمد. \v 12 و روز اوّل‌ از عيد فطير كه‌ در آن‌ فِصَح‌ را ذبح‌ مي‌كردند، شاگردانش‌ به‌ وي‌ گفتند: «كجا مي‌خواهي‌ برويم‌ تدارك‌ بينيم‌ تا فِصَح‌ را بخوري‌؟» \v 13 پس‌ دو نفر از شاگردان‌ خود را فرستاده‌، بديشان‌ گفت‌: «به‌ شهر برويد و شخصي‌ با سبوي‌ آب‌ به‌ شما خواهد برخورد. از عقب‌ وي‌ برويد، \v 14 و به‌ هرجايي‌ كه‌ درآيد صاحب‌ خانه‌ را گوييد: اُستاد مي‌گويد مهمانخانه‌ كجا است‌ تا فِصَح‌ را با شاگردان‌ خود آنجا صرف‌ كنم‌؟ \v 15 و او بالاخانه‌ بزرگ‌ مفروش‌ و آماده‌ به‌ شما نشان‌ مي‌دهد. آنجا از بهر ما تدارك‌ بينيد.» \v 16 شاگردانش‌ روانه‌ شدند و به‌ شهر رفته‌، چنانكه‌ او فرموده‌ بود، يافتند و فِصَح‌ را آماده‌ ساختند. \v 17 شامگاهان‌ با آن‌ دوازده‌ آمد. \v 18 و چون‌نشسته‌ غذا مي‌خوردند، عيسي‌ گفت‌: «هرآينه‌ به‌ شما مي‌گويم‌ كه‌، يكي‌ از شما كه‌ با من‌ غذا مي‌خورد، مرا تسليم‌ خواهد كرد.» \v 19 ايشان‌ غمگين‌ گشته‌، يك‌يك‌ گفتن‌ گرفتند كه‌ «آيا من‌ آنم‌» و ديگري‌ كه‌ «آيا من‌ هستم‌.» \v 20 او در جواب‌ ايشان‌ گفت‌: «يكي‌ از دوازده‌ كه‌ با من‌ دست‌ در قاب‌ فرو برد! \v 21 به‌ درستي‌ كه‌ پسر انسان‌ بطوري‌ كه‌ درباره‌ او مكتوب‌ است‌، رحلت‌ مي‌كند. ليكن‌ واي‌ بر آن‌ كسي‌ كه‌ پسر انسان‌ به‌ واسطه‌ او تسليم‌ شود. او را بهتر مي‌بود كه‌ تولد نيافتي‌.» \v 22 و چون‌ غذا مي‌خوردند، عيسي‌ نان‌ را گرفته‌، بركت‌ داد و پاره‌ كرده‌، بديشان‌ داد و گفت‌: «بگيريد و بخوريد كه‌ اين‌ جسد من‌ است‌.» \v 23 و پياله‌اي‌ گرفته‌، شكر نمود و به‌ ايشان‌ داد و همه‌ از آن‌ آشاميدند \v 24 و بديشان‌ گفت‌: «اين‌ است‌ خون‌ من‌ از عهد جديد كه‌ در راه‌ بسياري‌ ريخته‌ مي‌شود. \v 25 هرآينه‌ به‌ شما مي‌گويم‌ بعد از اين‌ از عصير انگور نخورم‌ تا آن‌ روزي‌ كه‌ در ملكوت‌ خدا آن‌ را تازه‌ بنوشم‌.» \v 26 و بعد از خواندن‌ تسبيح‌، به‌سوي‌ كوه‌ زيتون‌ بيرون‌ رفتند. \v 27 عيسي‌ ايشان‌ را گفت‌: «همانا همه‌ شما امشب‌ در من‌ لغزش‌ خوريد، زيرا مكتوب‌ است‌ شبان‌ را مي‌زنم‌ و گوسفندان‌ پراكنده‌ خواهند شد. \v 28 امّا بعد از برخاستنم‌، پيش‌ از شما به‌ جليل‌ خواهم‌ رفت‌.» \v 29 پطرس‌ به‌ وي‌ گفت‌: «هرگاه‌ همه‌ لغزش‌ خورند، من‌ هرگز نخورم‌.» \v 30 عيسي‌ وي‌ را گفت‌: «هرآينه‌ به‌ تو مي‌گويم‌ كه‌امروز در همين‌ شب‌، قبل‌ از آنكه‌ خروس‌ دو مرتبه‌ بانگ‌ زند، تو سه‌ مرتبه‌ مرا انكار خواهي‌ نمود.» \v 31 ليكن‌ او به‌ تأكيد زيادتر مي‌گفت‌: «هرگاه‌ مردنم‌ با تو لازم‌ افتد، تو را هرگز انكار نكنم‌.» و ديگران‌ نيز همچنان‌ گفتند. \v 32 و چون‌ به‌ موضعي‌ كه‌ جتسيماني‌ نام‌ داشت‌ رسيدند، به‌ شاگردان‌ خود گفت‌: «در اينجا بنشينيد تا دعا كنم‌.» \v 33 و پطرس‌ و يعقوب‌ و يوحنّا را همراه‌ برداشته‌، مضطرب‌ و دلتنگ‌ گرديد \v 34 و بديشان‌ گفت‌: «نَفْس‌ من‌ از حزن‌، مشرف‌ بر موت‌ شد. اينجا بمانيد و بيدار باشيد.» \v 35 و قدري‌ پيشتر رفته‌، به‌ روي‌ بر زمين‌ افتاد و دعا كرد تا اگر ممكن‌ باشد آن‌ ساعت‌ از او بگذرد. \v 36 پس‌ گفت‌: «يا اَبّا پدر، همه‌ چيز نزد تو ممكن‌ است‌. اين‌ پياله‌ را از من‌ بگذران‌، ليكن‌ نه‌ به‌ خواهش‌ من‌ بلكه‌ به‌ اراده‌ تو.» \v 37 پس‌ چون‌ آمد، ايشان‌ را در خواب‌ ديده‌، پطرس‌ را گفت‌: «اي‌ شمعون‌، در خواب‌ هستي‌؟ آيا نمي‌توانستي‌ يك‌ ساعت‌ بيدار باشي‌؟ \v 38 بيدار باشيد و دعا كنيد تا در آزمايش‌ نيفتيد. روح‌ البتّه‌ راغب‌ است‌ ليكن‌ جسم‌ ناتوان‌.» \v 39 و باز رفته‌، به‌ همان‌ كلام‌ دعا نمود. \v 40 و نيز برگشته‌، ايشان‌ را در خواب‌ يافت‌ زيرا كه‌ چشمان‌ ايشان‌ سنگين‌ شده‌ بود و ندانستند او را چه‌ جواب‌ دهند. \v 41 و مرتبه‌ سوم‌ آمده‌، بديشان‌ گفت‌: «مابقي‌ را بخوابيد و استراحت‌ كنيد. كافي‌ است‌! ساعت‌ رسيده‌ است‌. اينك‌ پسر انسان‌ به‌ دستهاي‌ گناهكاران‌ تسليم‌مي‌شود. \v 42 برخيزيد برويم‌ كه‌ اكنون‌ تسليم‌ كننده‌ من‌ نزديك‌ شد.» \v 43 در ساعت‌ وقتي‌ كه‌ او هنوز سخن‌ مي‌گفت‌، يهودا كه‌ يكي‌ از آن‌ دوازده‌ بود، با گروهي‌ بسيار با شمشيرها و چوبها از جانب‌ رؤساي‌ كهنه‌ و كاتبان‌ و مشايخ‌ آمدند. \v 44 و تسليم‌ كننده‌ او بديشان‌ نشاني‌ داده‌، گفته‌ بود: «هر كه‌ را ببوسم‌، همان‌ است‌. او را بگيريد و با حفظ‌ تمام‌ ببريد.» \v 45 و در ساعت‌ نزد وي‌ شده‌، گفت‌: «يا سيّدي‌، يا سيّدي‌.» و وي‌ را بوسيد. \v 46 ناگاه‌ دستهاي‌ خود را بر وي‌ انداخته‌، گرفتندش‌. \v 47 و يكي‌ از حاضرين‌ شمشير خود را كشيده‌، بر يكي‌ از غلامان‌ رئيس‌ كهنه‌ زده‌، گوشش‌ را ببريد. \v 48 عيسي‌ روي‌ بديشان‌ كرده‌، گفت‌: «گويا بر دزد با شمشيرها و چوبها بجهت‌ گرفتن‌ من‌ بيرون‌ آمديد! \v 49 هر روز در نزد شما در هيكل‌ تعليم‌ مي‌دادم‌ و مرا نگرفتيد. ليكن‌ لازم‌ است‌ كه‌ كتب‌ تمام‌ گردد.» \v 50 آنگاه‌ همه‌ او را واگذارده‌ بگريختند. \v 51 و يك‌ جواني‌ با چادري‌ بر بدن‌ برهنه‌ خود پيچيده‌، از عقب‌ او روانه‌ شد. چون‌ جوانان‌ او را گرفتند، \v 52 چادر را گذارده‌، برهنه‌ از دست‌ ايشان‌ گريخت‌. \v 53 و عيسي‌ را نزد رئيس‌ كهنه‌ بردند و جميع‌ رؤساي‌ كاهنان‌ و مشايخ‌ و كاتبان‌ بر او جمع‌ گرديدند. \v 54 و پطرس‌ از دور در عقب‌ او مي‌آمد تابه‌ خانه‌ رئيس‌ كهنه‌ درآمده‌، با ملازمان‌ بنشست‌ و نزديك‌ آتش‌ خود را گرم‌ مي‌نمود. \v 55 و رؤساي‌ كهنه‌ و جميع‌ اهل‌ شورا در جستجوي‌ شهادت‌ بر عيسي‌ بودند تا او را بكشند و هيچ‌ نيافتند، \v 56 زيرا كه‌ هرچند بسياري‌ بر وي‌ شهادت‌ دروغ‌ مي‌دادند، امّا شهادت‌هاي‌ ايشان‌ موافق‌ نشد. \v 57 و بعضي‌ برخاسته‌ شهادت‌ دروغ‌ داده‌، گفتند: \v 58 «ما شنيديم‌ كه‌ او مي‌گفت‌: من‌ اين‌ هيكلِ ساخته‌ شده‌ به‌ دست‌ را خراب‌ مي‌كنم‌ و در سه‌ روز، ديگري‌ را ناساخته‌ شده‌ به‌ دست‌، بنا مي‌كنم‌.» \v 59 و در اين‌ هم‌ باز شهادت‌هاي‌ ايشان‌ موافق‌ نشد. \v 60 پس‌ رئيس‌ كهنه‌ از آن‌ ميان‌ برخاسته‌، از عيسي‌ پرسيده‌، گفت‌: «هيچ‌ جواب‌ نمي‌دهي‌؟ چه‌ چيز است‌ كه‌ اينها در حقّ تو شهادت‌ مي‌دهند؟» \v 61 امّا او ساكت‌ مانده‌، هيچ‌ جواب‌ نداد. باز رئيس‌ كهنه‌ از او سؤال‌ نموده‌، گفت‌: «آيا تو مسيح‌ پسر خداي‌ متبارك‌ هستي‌؟» \v 62 عيسي‌ گفت‌: «من‌ هستم‌؛ و پسر انسان‌ را خواهيد ديد كه‌ برطرف‌ راست‌ قوّت‌ نشسته‌، در ابرهاي‌ آسمان‌ مي‌آيد.» \v 63 آنگاه‌ رئيس‌ كهنه‌ جامه‌ خود را چاك‌ زده‌، گفت‌: «ديگر چه‌ حاجت‌ به‌ شاهدان‌ داريم‌؟ \v 64 كفر او را شنيديد! چه‌ مصلحت‌ مي‌دانيد؟» پس‌ همه‌ بر او حكم‌ كردند كه‌ مستوجب‌ قتل‌ است‌. \v 65 و بعضي‌ شروع‌ نمودند به‌ آب‌ دهان‌ بر وي‌ انداختن‌ و روي‌ او را پوشانيده‌، او را مي‌زدند و مي‌گفتند: «نبوّت‌ كن‌.» و ملازمان‌ او را مي‌زدند. \v 66 و در وقتي‌ كه‌ پطرس‌ در ايوان‌ پايين‌ بود،يكي‌ از كنيزان‌ رئيس‌ كهنه‌ آمد \v 67 و پطرس‌ را چون‌ ديد كه‌ خود را گرم‌ مي‌كند، بر او نگريسته‌، گفت‌: «تو نيز با عيسي‌ ناصري‌ مي‌بودي‌؟» \v 68 او انكار نموده‌، گفت‌: «نمي‌دانم‌ و نمي‌فهمم‌ كه‌ تو چه‌ مي‌گويي‌!» و چون‌ بيرون‌ به‌ دهليز خانه‌ رفت‌، ناگاه‌ خروس‌ بانگ‌ زد. \v 69 و بار ديگر آن‌ كنيزك‌ او را ديده‌، به‌ حاضرين‌ گفتن‌ گرفت‌ كه‌ «اين‌ شخص‌ از آنها است‌!» \v 70 او باز انكار كرد. و بعد از زماني‌ حاضرين‌ بار ديگر به‌ پطرس‌ گفتند: «در حقيقت‌ تو از آنها مي‌باشي‌ زيرا كه‌ جليلي‌ نيز هستي‌ و لهجه‌ تو چنان‌ است‌.» \v 71 پس‌ به‌ لعن‌ كردن‌ و قسم‌ خوردن‌ شروع‌ نمود كه‌ «آن‌ شخص‌ را كه‌ مي‌گوييد نمي‌شناسم‌.» \v 72 ناگاه‌ خروس‌ مرتبه‌ ديگر بانگ‌ زد. پس‌ پطرس‌ را به‌خاطر آمد آنچه‌ عيسي‌ بدو گفته‌ بود كه‌ «قبل‌ از آنكه‌ خروس‌ دو مرتبه‌ بانگ‌ زند، سه‌ مرتبه‌ مرا انكار خواهي‌ نمود.» و چون‌ اين‌ را به‌خاطر آورد، بگريست‌. \s5 \c 15 \p \v 1 بامدادان‌، بي‌درنگ‌ رؤساي‌ كهنه‌ با مشايخ‌ و كاتبان‌ و تمام‌ اهل‌ شورا مشورت‌ نمودند و عيسي‌ را بند نهاده‌، بردند و به‌ پيلاطُس‌ تسليم‌ كردند. \v 2 پيلاطُس‌ از او پرسيد: «آيا تو پادشاه‌ يهود هستي‌؟» او در جواب‌ وي‌ گفت‌: «تو مي‌گويي‌.» \v 3 و چون‌ رؤساي‌ كهنه‌ ادّعاي‌ بسيار بر اومي‌نمودند، \v 4 پيلاطُس‌ باز از او سؤال‌ كرده‌، گفت‌: «هيچ‌ جواب‌ نمي‌دهي‌؟ ببين‌ كه‌ چقدر بر تو شهادت‌ مي‌دهند!» \v 5 امّا عيسي‌ باز هيچ‌ جواب‌ نداد، چنانكه‌ پيلاطُس‌ متعجّب‌ شد. \v 6 و در هر عيد يك‌ زنداني‌، هر كه‌ را مي‌خواستند، بجهت‌ ايشان‌ آزاد مي‌كرد. \v 7 و براَبّا نامي‌ با شُركاي‌ فتنه‌ او كه‌ در فتنـه‌ خونريـزي‌ كـرده‌ بودنـد، در حبـس‌ بـود. \v 8 آنگاه‌ مـردم‌ صـدا زده‌، شـروع‌ كردنـد به‌ خواستـن‌ كه‌ بـرحسب‌ عادت‌ با ايشان‌ عمل‌ نمايـد. \v 9 پيلاطُس‌ در جـواب‌ ايشان‌ گفت‌: «آيا مي‌خواهيـد پادشاه‌ يهود را براي‌ شما آزاد كنم‌؟» \v 10 زيـرا يافته‌ بود كه‌ رؤساي‌ كهنه‌ او را از راه‌ حسد تسليم‌ كرده‌ بودند. \v 11 امّا رؤساي‌ كهنه‌ مردم‌ را تحريـض‌ كـرده‌ بودند كه‌ بلكه‌ براَبّا را بـراي‌ ايشـان‌ رهـا كنـد. \v 12 پيلاطس‌ باز ايشان‌ را در جواب‌ گفت‌: «پس‌ چه‌ مي‌خواهيد بكنم‌ با آن‌ كس‌ كه‌ پادشاه‌ يهودش‌ مي‌گوييد؟» \v 13 ايشان‌ بار ديگر فرياد كردند كه‌ «او را مصلوب‌ كن‌!» \v 14 پيلاطس‌ بديشان‌ گفت‌: «چـرا؟ چه‌ بـدي‌ كـرده‌ است‌؟» ايشان‌ بيشتر فريـاد برآوردنـد كه‌ «او را مصلـوب‌ كـن‌.» \v 15 پـس‌ پيلاطس‌ چون‌ خواست‌ كه‌ مردم‌ را خشنود گردانـد، براَبّا را بـراي‌ ايشـان‌ آزاد كـرد و عيسـي‌ را تازيانـه‌ زده‌، تسليـم‌ نمـود تا مصلـوب‌ شـود. \v 16 آنگاه‌ سپاهيان‌ او را به‌ سرايي‌ كه‌ دارالولايه‌ است‌ برده‌، تمام‌ فوج‌ را فراهم‌ آوردند \v 17 و جامه‌اي‌ قرمز بر او پوشانيدند و تاجي‌ از خار بافته‌، بر سرش‌ گذاردند \v 18 و او را سلام‌ كردن‌ گرفتند كه‌ «سلام‌ اي‌ پادشاه‌ يهود!» \v 19 و ني‌ بر سر او زدنـد و آب‌ دهان‌ بر وي‌ انداخته‌ و زانو زده‌، بدو تعظيم‌ مي‌نمودند. \v 20 و چون‌ او را استهزا كرده‌ بودند، لباس‌ قرمز را از وي‌ كَنده‌، جامه‌ خودش‌ را پوشانيدند و او را بيرون‌ بردند تا مصلوبش‌ سازند. \v 21 و راهگذري‌ را شمعون‌ نام‌، از اهل‌ قيروان‌ كه‌ از بلوكات‌ مي‌آمد، و پدر اِسكندَر و رُفَس‌ بود، مجبور ساختند كه‌ صليب‌ او را بردارد. \v 22 پس‌ او را به‌ موضعي‌ كه‌ جُلجُتا نام‌ داشت‌ يعني‌ محّل‌ كاسه‌ سر بردند \v 23 و شراب‌ مخلوط‌ به‌ مُرّ به‌ وي‌ دادند تا بنوشد ليكن‌ قبول‌ نكرد. \v 24 و چون‌ او را مصلوب‌ كردند، لباس‌ او را تقسيم‌ نموده‌، قرعه‌ بر آن‌ افكندند تا هر كس‌ چه‌ بَرَد. \v 25 و ساعت‌ سوم‌ بود كه‌ اورا مصلوب‌ كردند. \v 26 و تقصير نامه‌ وي‌ اين‌ نوشته‌ شد: «پادشاه‌ يهود.» \v 27 و با وي‌ دو دزد را يكي‌ از دست‌ راست‌و ديگري‌ از دست‌ چپ‌ مصلوب‌ كردند. \v 28 پس‌ تمام‌ گشت‌ آن‌ نوشته‌اي‌ كه‌ مي‌گويد: «از خطاكاران‌ محسوب‌ گشت‌.» \v 29 و راهگذران‌ او را دشنام‌ داده‌ و سر خود را جنبانيده‌، مي‌گفتند: «هان‌ اي‌ كسي‌ كه‌ هيكل‌ را خراب‌ مي‌كني‌ و در سه‌ روز آن‌ را بنا مي‌كني‌، \v 30 از صليب‌ به‌ زير آمده‌، خود را برهان‌!» \v 31 و همچنين‌ رؤساي‌ كهنه‌ و كاتبان‌ استهزاكنان‌ با يكديگر مي‌گفتند: «ديگران‌ را نجات‌ داد و نمي‌تواند خود را نجات‌ دهد. \v 32 مسيح‌، پادشاه‌ اسرائيل‌، الا´ن‌ از صليب‌ نزول‌ كند تا ببينيم‌ و ايمان‌ آوريم‌.» و آناني‌ كه‌ با وي‌ مصلوب‌ شدند، او را دشنام‌ مي‌دادند. \v 33 و چون‌ ساعت‌ ششم‌ رسيد، تا ساعت‌ نهم‌ تاريكي‌ تمام‌ زمين‌ را فرو گرفت‌. \v 34 و در ساعت‌ نهم‌، عيسي‌ به‌ آواز بلند ندا كرده‌، گفت‌: «ايلوئي‌ ايلوئي‌، لَماَ سَبَقْتَني‌؟» يعني‌ «ال'هي‌ ال'هي‌ چرا مرا واگذاردي‌؟» \v 35 و بعضي‌ از حاضرين‌ چون‌ شنيدند گفتند: «الياس‌ را مي‌خواند.» \v 36 پس‌ شخصي‌ دويده‌، اسفنجي‌ را از سركه‌ پُر كرد و بر سر ني‌ نهاده‌، بدو نوشانيد و گفت‌: «بگذاريد ببينيم‌ مگر الياس‌ بيايد تا او را پايين‌ آورد.» \v 37 پس‌ عيسي‌ آوازي‌ بلند برآورده‌، جان‌ بداد. \v 38 آنگاه‌ پرده‌ هيكل‌ از سر تا پا دوپاره‌ شد. \v 39 و چون‌ يوزباشي‌ كه‌ مقابل‌ وي‌ ايستاده‌ بود، ديد كه‌ بدينطور صدا زده‌، روح‌ را سپرد، گفت‌: «في‌الواقع‌ اين‌ مرد، پسر خدا بود.» \v 40 و زني‌ چند از دور نظر مي‌كردند كه‌ از آنجمله‌ مريم‌ مجدليّه‌ بود و مريم‌ مادر يعقوبِ كوچك‌ و مادر يوشا و سالومَه‌، \v 41 كه‌ هنگام‌ بودن‌ او در جليل‌ پيروي‌ و خدمت‌ او مي‌كردند. و ديگر زنان‌ بسياري‌ كه‌ به‌ اورشليم‌ آمده‌ بودند. \v 42 و چون‌ شام‌ شد ، از آن‌جهت‌ كه‌ روز تهيه‌ يعني‌ روز قبل‌ از سَبَّت‌ بود، \v 43 يوسف‌ نامي‌ از اهل‌ رامه‌ كه‌ مرد شريف‌ از اعضاي‌ شورا و نيز منتظر ملكوت‌ خدا بود آمد و جرأت‌ كرده‌ نزد پيلاطُس‌ رفت‌ و جسد عيسي‌ را طلب‌ نمود. \v 44 پيلاطُس‌ تعجّب‌ كرد كه‌ بدين‌ زودي‌ فوت‌ شده‌ باشد. پس‌ يوزباشي‌ را طلبيده‌، از او پرسيد كه‌ «آيا چندي‌ گذشته‌ وفات‌ نموده‌ است‌؟» \v 45 چون‌ از يوزباشي‌ دريافت‌ كرد، بدن‌ را به‌ يوسف‌ ارزاني‌ داشت‌. \v 46 پس‌ كتاني‌ خريده‌، آن‌ را از صليب‌ به‌ زير آورد و به‌ آن‌ كتان‌ كفن‌ كرده‌، در قبري‌ كه‌ از سنگ‌ تراشيده‌ بود نهاد و سنگي‌ بر سر قبر غلطانيد. \v 47 و مريم‌ مَجدَليَّه‌ و مريم‌ مادر يوشا ديدند كه‌ كجا گذاشته‌ شد. \s5 \c 16 \p \v 1 پس‌ چون‌ سَبَّت‌ گذشته‌ بود، مريم‌مجدليّه‌ و مريم‌ مادر يعقوب‌ و سالومه‌ حنوط‌ خريده‌، آمدند تا او را تدهين‌ كنند. \v 2 و صبح‌ روز يكشنبه‌ را بسيار زود وقت‌ طلوع‌ آفتاب‌بر سر قبر آمدند. \v 3 و با يكديگر مي‌گفتند: «كيست‌ كه‌ سنگ‌ را براي‌ ما از سر قبر بغلطاند؟» \v 4 چون‌ نگريستند، ديدند كه‌ سنگ‌ غلطانيده‌ شده‌ است‌ زيرا بسيار بزرگ‌ بود. \v 5 و چون‌ به‌ قبر درآمدند، جواني‌ را كه‌ جامه‌اي‌ سفيد دربرداشت‌ بر جانب‌ راست‌ نشسته‌ ديدند. پس‌ متحيّر شدند. \v 6 او بديشان‌ گفت‌: «ترسان‌ مباشيد! عيسي‌ ناصري‌ مصلوب‌ را مي‌طلبيد؟ او برخاسته‌ است‌! در اينجا نيست‌. آن‌ موضعي‌ را كه‌ او را نهاده‌ بودند، ملاحظه‌ كنيد. \v 7 ليكن‌ رفته‌، شاگردان‌ او و پطرس‌ را اطّلاع‌ دهيد كه‌ پيش‌ از شما به‌ جليل‌ مي‌رود. او را در آنجا خواهيد ديد، چنانكه‌ به‌ شما فرموده‌ بود.» \v 8 پس‌ بزودي‌ بيرون‌ شده‌ از قبر گريختند زيرا لرزه‌ و حيرت‌ ايشان‌ را فرو گرفته‌ بود و به‌ كسي‌ هيچ‌ نگفتند زيرا مي‌ترسيدند. \v 9 و صبحگاهان‌، روز اوّلِ هفته‌ چون‌ برخاسته‌ بود، نخستين‌ به‌ مريم‌ مجدليّه‌ كه‌ از او هفت‌ ديو بيرون‌ كرده‌ بود ظاهر شد. \v 10 و او رفته‌ اصحاب‌ او را كه‌ گريه‌ و ماتم‌ مي‌كردند خبر داد. \v 11 و ايشان‌ چون‌ شنيدند كه‌ زنده‌ گشته‌ و بدو ظاهر شده‌ بود، باور نكردند. \v 12 و بعد از آن‌ به‌ صورت‌ ديگر به‌ دو نفر از ايشان‌ در هنگامي‌ كه‌ به‌ دهات‌ مي‌رفتند، هويدا گرديد. \v 13 ايشان‌ رفته‌، ديگران‌ را خبر دادند، ليكن‌ايشان‌ را نيز تصديق‌ ننمودند. \v 14 و بعد از آن‌ بدان‌ يازده‌ هنگامي‌ كه‌ به‌ غذا نشسته‌ بودند ظاهر شد و ايشان‌ را به‌سبب‌ بي‌ايماني‌ و سخت‌ دلي‌ ايشان‌ توبيخ‌ نمود زيرا به‌ آناني‌ كه‌ او را برخاسته‌ ديده‌ بودند، تصديق‌ ننمودند. \v 15 پس‌ بديشان‌ گفت‌: «در تمام‌ عالم‌ برويد و جميع‌ خلايق‌ را به‌ انجيل‌ موعظه‌ كنيد. \v 16 هر كه‌ ايمان‌ آورده‌، تعميد يابد نجات‌ يابد و امّا هر كه‌ ايمان‌ نياورد بر او حكم‌ خواهد شد. \v 17 و اين‌ آيات‌ همراه‌ ايمانداران‌ خواهد بود كه‌ به‌ نام‌ من‌ ديوها را بيرون‌ كنند و به‌ زبانهاي‌ تازه‌ حرف‌ زنند \v 18 و مارها را بردارند و اگر زهر قاتلي‌ بخورند، ضرري‌ بديشان‌ نرساند و هرگاه‌ دستها بر مريضان‌ گذارند، شفا خواهند يافت‌.» \v 19 و خداوند بعد از آنكه‌ به‌ ايشان‌ سخن‌ گفته‌ بود، به‌سوي‌ آسمان‌ مرتفع‌ شده‌، به‌ دست‌ راست‌ خدا بنشست‌. \v 20 و ايشان‌ بيرون‌ رفته‌، در هر جا موعظه‌ مي‌كردند و خداوند با ايشان‌ كار مي‌كرد و به‌ آياتي‌ كه‌ همراه‌ ايشان‌ مي‌بود، كلام‌ را ثابت‌ مي‌گردانيد.