fa_ulb/45-ACT.usfm

1128 lines
219 KiB
Plaintext
Raw Normal View History

2018-06-19 18:52:23 +00:00
\id ACT Unlocked Literal Bible
\ide UTF-8
\h کارهای رسولان
\toc1 کتاب اعمال رسولان
\toc2 کارهای رسولان
\toc3 act
\mt1 کارهای رسولان
\s5
\c 1
\p
\v 1 صحيفه‌ اوّل‌ را انشا نمودم‌، اي‌ تيؤفِلُس‌،درباره‌ همه‌ اموري‌ كه‌ عيسي‌ به‌ عمل‌ نمودن‌ و تعليم‌ دادن‌ آنها شروع‌ كرد.
\v 2 تا آن‌ روزي‌ كه‌ رسولان‌ برگزيده‌ خود را به‌ روح‌القدس‌ حكم‌ كرده‌، بالا برده‌ شد.
\v 3 كه‌ بديشان‌ نيز بعد از زحمت‌ كشيدن‌ خود، خويشتن‌ را زنده‌ ظاهر كرد به‌ دليلهاي‌ بسيار كه‌ در مدّت‌ چهل‌ روز بر ايشان‌ ظاهر مي‌شد و درباره‌ امور ملكوت‌ خدا سخن‌ مي‌گفت‌.
\v 4 و چون‌ با ايشان‌ جمع‌ شد، ايشان‌ را قدغن‌ فرمود كه‌ «از اورشليم‌ جدا مشويد، بلكه‌ منتظر آن‌ وعده‌ پدر باشيد كه‌ از من‌ شنيده‌ايد.
\v 5 زيرا كه‌ يحيي‌ به‌ آب‌ تعميد مي‌داد، ليكن‌ شما بعد از اندك‌ ايّامي‌، به‌ روح‌القدس‌ تعميد خواهيد يافت‌.»
\v 6 پس‌ آناني‌ كه‌ جمع‌ بودند، از او سؤال‌ نموده‌، گفتند: «خداوندا آيا در اين‌ وقت‌ ملكوت‌ را بر اسرائيل‌ باز برقرار خواهي‌ داشت‌؟»
\v 7 بديشان‌ گفت‌: «از شما نيست‌ كه‌ زمانها و اوقاتي‌ را كه‌ پدر در قدرت‌ خود نگاه‌ داشته‌ است‌ بدانيد.
\v 8 ليكن‌ چون‌ روح‌القدس‌ بر شما مي‌آيد، قوّت‌ خواهيد يافت‌ و شاهدان‌ من‌ خواهيد بود، در اورشليم‌ و تمامي‌ يهوديّه‌ و سامره‌ و تا اقصاي‌ جهان‌.»
\v 9 و چون‌ اين‌ را گفت‌، وقتي‌ كه‌ ايشان‌ همي‌ نگريستند، بالا برده‌ شد و ابري‌ او را از چشمان‌ايشان‌ در ربود.
\v 10 و چون‌ به‌سوي‌ آسمان‌ چشم‌ دوخته‌ مي‌بودند، هنگامي‌ كه‌ او مي‌رفت‌، ناگاه‌ دو مرد سفيدپوش‌ نزد ايشان‌ ايستاده‌،
\v 11 گفتند: «اي‌ مردان‌ جليلي‌ چرا ايستاده‌، به‌سوي‌ آسمان‌ نگرانيد؟ همين‌ عيسي‌ كه‌ از نزد شما به‌ آسمان‌ بالا برده‌ شد، باز خواهد آمد به‌ همين‌ طوري‌ كه‌ او را به‌سوي‌ آسمان‌ روانه‌ ديديد.»
\v 12 آنگاه‌ به‌ اورشليم‌ مراجعت‌ كردند، از كوه‌ مسمّي‌ به‌ زيتون‌ كه‌ نزديك‌ به‌ اورشليم‌ به‌ مسافت‌ سفر يك‌ روز سَبَّت‌ است‌.
\v 13 و چون‌ داخل‌ شدند، به‌ بالاخانه‌اي‌ برآمدند كه‌ در آنجا پطرس‌ و يوحنّا و يعقوب‌ و اَندرِياس‌ و فيلپُّس‌ و توما و بَرْتولما و متّي‌ و يعقوب‌ بن‌ حلفي‌ و شمعوْنِ غيور و يهوداي‌ برادر يعقوب‌ مقيم‌ بودند.
\v 14 و جميع‌ اينها با زنان‌ و مريم‌ مادر عيسي‌ و برادران‌ او به‌ يكدل‌ در عبادت‌ و دعا مواظب‌ مي‌بودند.
\v 15 و در آن‌ ايّام‌، پطرس‌ در ميان‌ برادران‌ كه‌ عدد اسامي‌ ايشان‌ جملةً قريب‌ به‌ صد و بيست‌ بود برخاسته‌، گفت‌:
\v 16 «اي‌ برادران‌، مي‌بايست‌ آن‌ نوشته‌ تمام‌ شود كه‌ روح‌القدس‌ از زبان‌ داود پيش‌ گفت‌ درباره‌ يهودا كه‌ راهنما شد براي‌ آناني‌ كه‌ عيسي‌ را گرفتند.
\v 17 كه‌ او با ما محسوب‌ شده‌، نصيبي‌ در اين‌ خدمت‌ يافت‌.
\v 18 پس‌ او از اجرت‌ظلمِ خود، زميني‌ خريده‌، به‌ روي‌ درافتاده‌، از ميان‌ پاره‌ شد و تمامي‌ امعايش‌ ريخته‌ گشت‌.
\v 19 و بر تمام‌ سكنه‌ اورشليم‌ معلوم‌ گرديد چنانكه‌ آن‌ زمين‌ در لغت‌ ايشان‌ به‌ حقل‌ دما، يعني‌ زمين‌ خون‌ ناميده‌ شد.
\v 20 زيرا در كتاب‌ زبور مكتوب‌ است‌ كه‌ خانه‌ او خراب‌ بشود و هيچ‌كس‌ در آن‌ مسكن‌ نگيرد و نظارتش‌ را ديگري‌ ضبط‌ نمايد.
\v 21 الحال‌ مي‌بايد از آن‌ مردماني‌ كه‌ همراهان‌ ما بودند، در تمام‌ آن‌ مدّتي‌ كه‌ عيسي‌ خداوند با ما آمد و رفت‌ مي‌كرد،
\v 22 از زمان‌ تعميد يحيي‌، تا روزي‌ كه‌ از نزد ما بالا برده‌ شد، يكي‌ از ايشان‌ با ما شاهدِ برخاستن‌ او بشود.»
\v 23 آنگاه‌ دو نفر يعني‌ يوسف‌ مسمّي‌' به‌ بَرسَبا كه‌ به‌ يوُستُس‌ ملقّب‌ بود و مَتِياس‌ را برپا داشتند،
\v 24 و دعا كرده‌، گفتند: «تو اي‌ خداوند كه‌ عارف‌ قلوب‌ همه‌ هستي‌، بنما كدام‌ يك‌ از اين‌ دو را برگزيده‌اي‌
\v 25 تا قسمت‌ اين‌ خدمت‌ و رسالت‌ را بيابد كه‌ يهودا از آن‌ باز افتاده‌، به‌ مكان‌ خود پيوست‌.»
\v 26 پس‌ قرعه‌ به‌ نام‌ ايشان‌ افكندند و قرعه‌ به‌ نام‌ مَتِّياس‌ برآمد و او با يازده‌ رسول‌ محسوب‌ گشت‌.
\s5
\c 2
\p
\v 1 و چون‌ روز پَنْطِيكاست‌ رسيد، به‌ يك‌ دل در يكجا بودند.
\v 2 كه‌ ناگاه‌ آوازي‌ چون‌ صداي‌ وزيدن‌ باد شديد از آسمان‌ آمد و تمام‌ آن‌ خانه‌ را كه‌ در آنجا نشسته‌ بودند پر ساخت‌.
\v 3 و زبانه‌هاي‌ منقسم‌ شده‌، مثل‌ زبانه‌هاي‌ آتش‌ بديشان‌ ظاهر گشته‌، بر هر يكي‌ از ايشان‌ قرارگرفت‌.
\v 4 و همه‌ از روح‌القدس‌ پر گشته‌، به‌ زبانهاي‌ مختلف‌، به‌ نوعي‌ كه‌ روح‌ بديشان‌ قدرت‌ تلفّظ‌ بخشيد، به‌ سخن‌ گفتن‌ شروع‌ كردند.
\v 5 و مردمِ يهودِ دين‌دار از هر طايفه‌ زير فلك‌ در اورشليم‌ منزل‌ مي‌داشتند.
\v 6 پس‌ چون‌ اين‌ صدا بلند شد گروهي‌ فراهم‌ شده‌، در حيرت‌ افتادند زيرا هر كس‌ لغت‌ خود را از ايشان‌ شنيد.
\v 7 و همه‌ مبهوت‌ و متعجّب‌ شده‌ به‌ يكديگر مي‌گفتند: «مگر همه‌ اينها كه‌ حرف‌ مي‌زنند جليلي‌ نيستند؟
\v 8 پس‌ چون‌ است‌ كه‌ هر يكي‌ از ما لغت‌ خود را كه‌ در آن‌ تولد يافته‌ايم‌ مي‌شنويم‌؟
\v 9 پارتيان‌ و ماديان‌ و عيلاميان‌ و ساكنان‌ جزيره‌ و يهوديّه‌ و كَپَّدُكِيا و پَنطُس‌ و آسيا
\v 10 و فَرِيجِيّه‌ و پَمفِليّه‌ و مصر و نواحي‌ لِبيا كه‌ متصّل‌ به‌ قيروان‌ است‌ و غربا از روم‌ يعني‌ يهوديان‌ و جديدان‌
\v 11 و اهل‌ كَرِيت‌ و عَرَب‌، اينها را مي‌شنويم‌ كه‌ به‌ زبانهاي‌ ما ذكر كبريايي‌ خدا مي‌كنند.»
\v 12 پس‌ همه‌ در حيرت‌ و شكّ افتاده‌، به‌ يكديگر گفتند: «اين‌ به‌ كجا خواهد انجاميد؟»
\v 13 اما بعضي‌ استهزاكنان‌ گفتند كه‌ «از خَمر تازه‌ مست‌ شده‌اند!»
\v 14 پس‌ پطرس‌ با آن‌ يازده‌ برخاسته‌، آواز خود را بلند كرده‌، بديشان‌ گفت‌: «اي‌ مردان‌ يهود و جميع‌ سكنه‌ اورشليم‌، اين‌ را بدانيد و سخنان‌ مرا فرا گيريد.
\v 15 زيرا كه‌ اينها مست‌ نيستند چنانكه‌ شما گمان‌ مي‌بريد، زيرا كه‌ ساعت‌ سوم‌ از روز است‌.
\v 16 بلكه‌ اين‌ همان‌ است‌ كه‌ يوئيلِ نبي‌ گفت‌
\v 17 كه‌ "خدا مي‌گويد در ايّام‌ آخر چنين‌ خواهد بود كه‌ از روح‌ خود بر تمامِ بشر خواهم‌ ريخت‌ و پسران‌ و دختران‌ شما نبوّت‌ كنند و جوانان‌ شمارؤياها و پيران‌ شما خوابها خواهند ديد؛
\v 18 و بر غلامان‌ و كنيزان‌ خود در آن‌ ايّام‌ از روح‌ خود خواهم‌ ريخت‌ و ايشان‌ نبوّت‌ خواهند نمود.
\v 19 و از بالا در افلاك‌، عجايب‌ و از پايين‌ در زمين‌، آيات‌ را از خون‌ و آتش‌ و بخار دود به‌ ظهور آورم‌.
\v 20 خورشيد به‌ ظلمت‌ و ماه‌ به‌ خون‌ مبدّل‌ گردد قبل‌ از وقوعِ روزِ عظيمِ مشهور خداوند.
\v 21 و چنين‌ خواهد بود كه‌ هر كه‌ نام‌ خداوند را بخواند، نجات‌ يابد."
\v 22 «اي‌ مردان‌ اسرائيلي‌ اين‌ سخنان‌ را بشنويد. عيسي‌ ناصري‌ مردي‌ كه‌ نزد شما از جانب‌ خدا مبرهن‌ گشت‌ به‌ قوّات‌ و عجايب‌ و آياتي‌ كه‌ خدا در ميان‌ شما از او صادر گردانيد، چنانكه‌ خود مي‌دانيد،
\v 23 اين‌ شخص‌ چون‌ برحسب‌ اراده‌ مستحكم‌ و پيشداني‌ خدا تسليم‌ شد، شما به‌ دست‌ گناهكاران‌ بر صليب‌ كشيده‌، كُشتيد،
\v 24 كه‌ خدا دردهاي‌ موت‌ را گسسته‌، او را برخيزانيد زيرا محال‌ بود كه‌ موت‌ او را در بند نگاه‌ دارد،
\v 25 زيرا كه‌ داود درباره‌ وي‌ مي‌گويد: "خداوند را همواره‌ پيش‌ روي‌ خود ديده‌ام‌ كه‌ به‌ دست‌ راست‌ من‌ است‌ تا جنبش‌ نخورم‌؛
\v 26 از اين‌ سبب‌ دلم‌ شاد گرديد و زبانم‌ به‌ وجد آمد بلكه‌ جسدم‌ نيز در اميد ساكن‌ خواهد بود؛
\v 27 زيرا كه‌ نَفْس‌ مرا در عالم‌ اموات‌ نخواهي‌ گذاشت‌ و اجازت‌ نخواهي‌ داد كه‌ قدّوس‌ تو فساد را ببيند.
\v 28 طريقهاي‌ حيات‌ را به‌ من‌ آموختي‌ و مرا از روي‌ خود به‌ خرّمي‌ سير گردانيدي‌."
\v 29 «اي‌ برادران‌، مي‌توانم‌ درباره‌ داودِ پَطرِيارْخ‌ با شما بي‌محابا سخن‌ گويم‌ كه‌ او وفات‌ نموده‌،دفن‌ شد و مقبره‌ او تا امروز در ميان‌ ماست‌.
\v 30 پس‌ چون‌ نبي‌ بود و دانست‌ كه‌ خدا براي‌ او قسم‌ خورد كه‌ از ذريّت‌ صُلب‌ او بحسب‌ جسد، مسيح‌ را برانگيزاند تا بر تخت‌ او بنشيند،
\v 31 درباره‌ قيامت‌ مسيح‌ پيش‌ ديده‌، گفت‌ كه‌ نَفْس‌ او در عالم‌ اموات‌ گذاشته‌ نشود و جسدِ او فساد را نبيند.
\v 32 پس‌ همان‌ عيسي‌ را خدا برخيزانيد و همه‌ ما شاهد بر آن‌ هستيم‌.
\v 33 پس‌ چون‌ به‌ دست‌ راست‌ خدا بالا برده‌ شد، روح‌القدس‌ موعود را از پدر يافته‌، اين‌ را كه‌ شما حال‌ مي‌بينيد و مي‌شنويد ريخته‌ است‌.
\v 34 زيرا كه‌ داود به‌ آسمان‌ صعود نكرد ليكن‌ خود مي‌گويد "خداوند به‌ خداوند من‌ گفت‌ بر دست‌ راست‌ من‌ بنشين‌
\v 35 تا دشمنانت‌ را پاي‌انداز تو سازم‌."
\v 36 پس‌ جميع‌ خاندان‌ اسرائيل‌ يقيناً بدانند كه‌ خدا همين‌ عيسي‌ را كه‌ شما مصلوب‌ كرديد، خداوند و مسيح‌ ساخته‌ است‌.»
\v 37 چون‌ شنيدند دلريش‌ گشته‌، به‌ پطرس‌ و ساير رسولان‌ گفتند: «اي‌ برادران‌ چه‌ كنيم‌؟»
\v 38 پطرس‌ بديشان‌ گفت‌: «توبه‌ كنيد و هر يك‌ از شما به‌ اسم‌ عيسي‌ مسيح‌ بجهت‌ آمرزش‌ گناهان‌ تعميد گيريد و عطاي‌ روح‌القدس‌ را خواهيد يافت‌.
\v 39 زيرا كه‌ اين‌ وعده‌ است‌ براي‌ شما و فرزندان‌ شما و همه‌ آناني‌ كه‌ دورند يعني‌ هركه‌ خداوند خداي‌ ما او را بخواند.»
\v 40 و به‌ سخنان‌ بسيارِ ديگر، بديشان‌ شهادت‌ داد و موعظه‌ نموده‌، گفت‌ كه‌ «خود را از اين‌ فرقه‌ كجرو رستگار سازيد.»
\v 41 پس‌ ايشان‌ كلام‌ او را پذيرفته‌، تعميد گرفتند و در همان‌ روز تخميناً سه‌ هزار نفربديشان‌ پيوستند
\v 42 و در تعليم‌ رسولان‌ و مشاركت‌ ايشان‌ و شكستن‌ نان‌ و دعاها مواظبت‌ مي‌نمودند.
\v 43 و همه‌ خلق‌ ترسيدند و معجزات‌ و علامات‌ بسيار از دست‌ رسولان‌ صادر مي‌گشت‌.
\v 44 و همه‌ ايمانداران‌ با هم‌ مي‌زيستند و در همه‌ چيز شريك‌ مي‌بودند
\v 45 و املاك‌ و اموال‌ خود را فروخته‌، آنها را به‌ هر كس‌ به‌ قدر احتياجش‌ تقسيم‌ مي‌كردند.
\v 46 و هر روزه‌ در هيكل‌ به‌ يكدل‌ پيوسته‌ مي‌بودند و در خانه‌ها نان‌ را پاره‌ مي‌كردند و خوراك‌ را به‌ خوشي‌ و ساده‌دلي‌ مي‌خوردند.
\v 47 و خدا را حمد مي‌گفتند و نزد تمامي‌ خلق‌ عزيز مي‌گرديدند و خداوند هر روزه‌ ناجيان‌ را بر كليسا مي‌افزود.
\s5
\c 3
\p
\v 1 و در ساعت‌ نهم‌، وقت‌ نماز، پطرس‌ و يوحنّا با هم‌ به‌ هيكل‌ مي‌رفتند.
\v 2 ناگاه‌ مردي‌ را كه‌ لنگ‌ مادرزاد بود مي‌بردند كه‌ او را هر روزه‌ بر آن‌ درِ هيكل‌ كه‌ جميل‌ نام‌ دارد مي‌گذاشتند تا از روندگان‌ به‌ هيكل‌ صدقه‌ بخواهد.
\v 3 آن‌ شخص‌ چون‌ پطرس‌ و يوحنّا را ديد كه‌ مي‌خواهند به‌ هيكل‌ داخل‌ شوند، صدقه‌ خواست‌.
\v 4 امّا پطرس‌ با يوحنّا بر وي‌ نيك‌ نگريسته‌، گفت‌: «به‌ ما بنگر.»
\v 5 پس‌ بر ايشان‌ نظر افكنده‌، منتظر بود كه‌ از ايشان‌ چيزي‌ بگيرد.
\v 6 آنگاه‌ پطرس‌ گفت‌: «مرا طلا و نقره‌ نيست‌، امّا آنچه‌ دارم‌ به‌ تو مي‌دهم‌. به‌ نام‌ عيسي‌ مسيح‌ ناصري‌ برخيز و بخرام‌!»
\v 7 و دست‌ راستش‌ را گرفته‌، او را برخيزانيد كه‌ در ساعت‌ پايها وساقهاي‌ او قوّت‌ گرفت‌
\v 8 و برجسته‌، بايستاد و خراميد و با ايشان‌ خرامان‌ و جَست‌ و خيزكنان‌ و خدا را حمدگويان‌ داخل‌ هيكل‌ شد.
\v 9 و جميع‌ قوم‌ او را خرامان‌ و خدا را تسبيح‌خوانان‌ ديدند.
\v 10 و چون‌ او را شناختند كه‌ همان‌ است‌ كه‌ به‌ درِ جميلِ هيكل‌ بجهت‌ صدقه‌ مي‌نشست‌، به‌سبب‌ اين‌ امر كه‌ بر او واقع‌ شد، متعجّب‌ و متحير گرديدند.
\v 11 و چون‌ آن‌ لنگِ شفايافته‌ به‌ پطرس‌ و يوحنّا متمسّك‌ بود، تمامي‌ قوم‌ در رواقي‌ كه‌ به‌ سليماني‌ مسمّي‌' است‌، حيرت‌زده‌ بشتاب‌ گِردِ ايشان‌ جمع‌ شدند.
\v 12 آنگاه‌ پطرس‌ ملتفت‌ شده‌، بدان‌ جماعت‌ خطاب‌ كرد كه‌ «اي‌ مردان‌ اسرائيلي‌، چرا از اين‌ كار تعجّب‌ داريد و چرا بر ما چشم‌ دوخته‌ايد كه‌ گويا به‌ قوّت‌ و تقواي‌ خود اين‌ شخص‌ را خرامان‌ ساختيم‌؟
\v 13 خداي‌ ابراهيم‌ و اسحاق‌ و يعقوب‌، خداي‌ اجداد ما، بنده‌ خود عيسي‌ را جلال‌ داد كه‌ شما تسليم‌ نموده‌، او را در حضور پيلاطس‌ انكار كرديد، هنگامي‌ كه‌ او حكم‌ به‌ رهانيدنش‌ داد.
\v 14 امّا شما آن‌ قدّوس‌ و عادل‌ را منكر شده‌، خواستيد كه‌ مردي‌ خون‌ريز به‌ شما بخشيده‌ شود.
\v 15 و رئيس‌ حيات‌ را كشتيد كه‌ خدا او را از مردگان‌ برخيزانيد و ما شاهد بر او هستيم‌.
\v 16 و به‌سبب‌ ايمان‌ به‌ اسم‌ او، اسم‌ او اين‌ شخص‌ را كه‌ مي‌بينيد و مي‌شناسيد قوّت‌ بخشيده‌ است‌. بلي‌ آن‌ ايماني‌ كه‌ به‌ وسيله‌ اوست‌، اين‌ كس‌ را پيش‌ روي‌ همه‌ شما اين‌ صحّت‌ كامل‌ داده‌ است‌.
\v 17 «و الحال‌ اي‌ برادران‌، مي‌دانم‌ كه‌ شما و همچنين‌ حكّام‌ شما اين‌ را به‌سبب‌ ناشناسايي‌كرديد.
\v 18 و ليكن‌ خدا آن‌ اخباري‌ را كه‌ به‌ زبان‌ جميع‌ انبياي‌ خود، پيش‌ گفته‌ بود كه‌ مسيح‌ بايد زحمت‌ بيند، همينطور به‌ انجام‌ رسانيد.
\v 19 پس‌ توبه‌ و بازگشت‌ كنيد تا گناهان‌ شما محو گردد و تا اوقات‌ استراحت‌ از حضور خداوند برسد.
\v 20 و عيسي‌ مسيح‌ را كه‌ از اوّل‌ براي‌ شما اعلام‌ شده‌ بود بفرستد،
\v 21 كه‌ مي‌بايد آسمان‌ او را پذيرد تا زمان‌ معادِ همه‌ چيز كه‌ خدا از بدوِ عالم‌ به‌ زبان‌ جميع‌ انبياي‌ مقدّس‌ خود، از آن‌ اِخبار نمود.
\v 22 زيرا موسي‌ به‌ اجداد گفت‌ كه‌ خداوند خداي‌ شما نبي‌ مثل‌ من‌، از ميان‌ برادران‌ شما براي‌ شما برخواهد انگيخت‌. كلام‌ او را در هر چه‌ به‌ شما تكّلم‌ كند بشنويد؛
\v 23 و هر نَفْسي‌ كه‌ آن‌ نبي‌ را نشنود، از قوم‌ منقطع‌ گردد.
\v 24 و جميع‌ انبيا نيز از سموئيل‌ و آناني‌ كه‌ بعد از او تكلّم‌ كردند، از اين‌ ايّام‌ اِخبار نمودند.
\v 25 شما هستيد اولاد پيغمبران‌ و آن‌ عهدي‌ كه‌ خدا با اجداد ما بست‌، وقتي‌ كه‌ به‌ ابراهيم‌ گفت‌ از ذريّت‌ تو جميع‌ قبايل‌ زمين‌ بركت‌ خواهند يافت‌،
\v 26 براي‌ شما اوّلاً خدا بنده‌ خود عيسي‌ را برخيزانيده‌، فرستاد تا شما را بركت‌ دهد به‌ برگردانيدن‌ هر يكي‌ از شما از گناهانش‌.»
\s5
\c 4
\p
\v 1 و چون‌ ايشان‌ با قوم‌ سخن‌ مي‌گفتند، كَهَنَه‌ و سردار سپاهِ هيكل‌ و صدّوقيان‌ بر سر ايشان‌ تاختند،
\v 2 چونكه‌ مضطرب‌ بودند از اينكه‌ ايشان‌ قوم‌ را تعليم‌ مي‌دادند و در عيسي‌ به‌ قيامت‌ از مردگان‌ اعلام‌ مي‌نمودند.
\v 3 پس‌ دست‌ بر ايشان‌ انداخته‌، تا فردا محبوس‌ نمودند زيرا كه‌ آن‌، وقتِ عصر بود.
\v 4 اما بسياري‌ از آناني‌ كه‌ كلام‌ را شنيدندايمان‌ آوردند و عدد ايشان‌ قريب‌ به‌ پنج‌ هزار رسيد.
\v 5 بامدادان‌ رؤسا و مشايخ‌ و كاتبان‌ ايشان‌ در اورشليم‌ فراهم‌ آمدند،
\v 6 با حنّاي‌ رئيس‌ كَهَنَه‌ و قيافا و يوحنّا و اسكندر و همه‌ كساني‌ كه‌ از قبيله‌ رئيس‌ كَهَنَه‌ بودند.
\v 7 و ايشان‌ را در ميان‌ بداشتند و از ايشان‌ پرسيدند كه‌ «شما به‌ كدام‌ قوّت‌ و به‌ چه‌ نام‌ اين‌ كار را كرده‌ايد؟»
\v 8 آنگاه‌ پطرس‌ از روح‌القدس‌ پر شده‌، بديشان‌ گفت‌: «اي‌ رؤساي‌ قوم‌ و مشايخ‌ اسرائيل‌،
\v 9 اگر امروز از ما بازپرس‌ مي‌شود درباره‌ احساني‌ كه‌ بدين‌ مرد ضعيف‌ شده‌، يعني‌ به‌ چه‌ سبب‌ او صحّت‌ يافته‌ است‌،
\v 10 جميع‌ شما و تمام‌ قوم‌ اسرائيل‌ را معلوم‌ باد كه‌ به‌ نام‌ عيسي‌ مسيح‌ ناصري‌ كه‌ شما مصلوب‌ كرديد و خدا او را از مردگان‌ برخيزانيد، در او اين‌ كس‌ به‌ حضور شما تندرست‌ ايستاده‌ است‌.
\v 11 اين‌ است‌ آن‌ سنگي‌ كه‌ شما معماران‌ آن‌ را ردّ كرديد و الحال‌ سرِ زاويه‌ شده‌ است‌.
\v 12 و در هيچ‌كس‌ غير از او نجات‌ نيست‌ زيرا كه‌ اسمي‌ ديگر زير آسمان‌ به‌ مردم‌ عطا نشده‌ كه‌ بدان‌ بايد ما نجات‌ يابيم‌.»
\v 13 پس‌ چون‌ دليري‌ پطرس‌ و يوحنّا را ديدند و دانستند كه‌ مردم‌ بي‌علم‌ و اُمّي‌ هستند، تعجّب‌ كردند و ايشان‌ را شناختند كه‌ از همراهان‌ عيسي‌ بودند.
\v 14 و چون‌ آن‌ شخص‌ را كه‌ شفا يافته‌ بود با ايشان‌ ايستاده‌ ديدند، نتوانستند به‌ ضدّ ايشان‌ چيزي‌ گويند.
\v 15 پس‌ حكم‌ كردند كه‌ ايشان‌ از مجلس‌ بيرون‌ روند و با يكديگر مشورت‌ كرده‌، گفتند
\v 16 كه‌ «با اين‌ دو شخص‌ چه‌ كنيم‌؟ زيرا كه‌ بر جميع‌ سكنه‌ اورشليم‌ واضح‌ شد كه‌ معجزه‌اي‌ آشكار از ايشان‌ صادر گرديد و نمي‌توانيم‌ انكاركرد.
\v 17 ليكن‌ تا بيشتر در ميان‌ قوم‌ شيوع‌ نيابد، ايشان‌ را سخت‌ تهديد كنيم‌ كه‌ ديگر با هيچ‌كس‌ اين‌ اسم‌ را به‌ زبان‌ نياورند.»
\v 18 پس‌ ايشان‌ را خواسته‌، قدغن‌ كردند كه‌ هرگز نام‌ عيسي‌ را بر زبان‌ نياورند و تعليم‌ ندهند.
\v 19 اما پطرس‌ و يوحنّا در جواب‌ ايشان‌ گفتند: «اگر نزد خدا صواب‌ است‌ كه‌ اطاعت‌ شما را بر اطاعت‌ خدا ترجيح‌ دهيم‌، حكم‌ كنيد.
\v 20 زيرا كه‌ ما را امكان‌ آن‌ نيست‌ كه‌ آنچه‌ ديده‌ و شنيده‌ايم‌، نگوييم‌.»
\v 21 و چون‌ ايشان‌ را زياد تهديد نموده‌ بودند، آزاد ساختند چونكه‌ راهي‌ نيافتند كه‌ ايشان‌ را معذّب‌ سازند به‌سبب‌ قوم‌ زيرا همه‌ به‌ واسطه‌ آن‌ ماجرا خدا را تمجيد مي‌نمودند،
\v 22 زيرا آن‌ شخص‌ كه‌ معجزه‌ شفا در او پديد گشت‌، بيشتر از چهل‌ ساله‌ بود.
\v 23 و چون‌ رهايي‌ يافتند، نزد رفقاي‌ خود رفتند و ايشان‌ را از آنچه‌ رؤساي‌ كَهَنَه‌ و مشايخ‌ بديشان‌ گفته‌ بودند، مطّلع‌ ساختند.
\v 24 چون‌ اين‌ را شنيدند، آواز خود را به‌ يكدل‌ به‌ خدا بلند كرده‌، گفتند: «خداوندا، تو آن‌ خدا هستي‌ كه‌ آسمان‌ و زمين‌ و دريا و آنچه‌ در آنها است‌ آفريدي‌،
\v 25 كه‌ بوسيله‌ روح‌القدس‌ به‌ زبان‌ پدر ما و بنده‌ خود داود گفتي‌ "چرا امّت‌ها هنگامه‌ مي‌كنند و قومها به‌ باطل‌ مي‌انديشند؛
\v 26 سلاطين‌ زمين‌ برخاستند و حكّام‌ با هم‌ مشورت‌ كردند، برخلاف‌ خداوند و برخلاف‌ مسيحش‌."
\v 27 زيرا كه‌ في‌الواقع‌ بر بنده‌ قدّوس‌ تو عيسي‌ كه‌ او را مسح‌ كردي‌، هيروديس‌ و پنطيوس‌ پيلاطس‌ با امّت‌ها و قومهاي‌ اسرائيل‌ با هم‌ جمع‌ شدند،
\v 28 تا آنچه‌ را كه‌ دست‌ و رأي‌ تو از قبل‌ مقدّر فرموده‌ بود، بجا آورند.
\v 29 و الا´ن‌اي‌ خداوند، به‌ تهديدات‌ ايشان‌ نظر كن‌ و غلامان‌ خود را عطا فرما تا به‌ دليري‌ تمام‌ به‌ كلام‌ تو سخن‌ گويند،
\v 30 به‌ دراز كردن‌ دست‌ خود، بجهت‌ شفا دادن‌ و جاري‌ كردن‌ آيات‌ و معجزات‌ به‌ نام‌ بنده‌ قدّوس‌ خود عيسي‌.»
\v 31 و چون‌ ايشان‌ دعا كرده‌ بودند، مكاني‌ كه‌ در آن‌ جمع‌ بودند به‌ حركت‌ آمد و همه‌ به‌ روح‌القدس‌ پر شده‌، كلام‌ خدا را به‌ دليري‌ مي‌گفتند.
\v 32 و جمله‌ مؤمنين‌ را يك‌ دل‌ و يك‌ جان‌ بود، بحدّي‌ كه‌ هيچ‌ كس‌ چيزي‌ از اموال‌ خود را از آنِ خود نمي‌دانست‌، بلكه‌ همه‌ چيز را مشترك‌ مي‌داشتند.
\v 33 و رسولان‌ به‌ قوّت‌ عظيم‌ به‌ قيامت‌ عيسي‌ خداوند شهادت‌ مي‌دادند و فيضي‌ عظيم‌ بر همگي‌ ايشان‌ بود.
\v 34 زيرا هيچ‌كس‌ از آن‌ گروه‌ محتاج‌ نبود زيرا هر كه‌ صاحب‌ زمين‌ يا خانه‌ بود، آنها را فروختند و قيمت‌ مَبيعات‌ را آورده‌،
\v 35 به‌ قدمهاي‌ رسولان‌ مي‌نهادند و به‌ هر يك‌ بقدر احتياجش‌ تقسيم‌ مي‌نمودند.
\v 36 و يوسف‌ كه‌ رسولان‌ او را برنابا يعني‌ ابن‌الوعظ‌ لقب‌ دادند، مردي‌ از سبط‌ لاوي‌ و از طايفه‌ قپرسي‌،
\v 37 زميني‌ را كه‌ داشت‌ فروخته‌، قيمت‌ آن‌ را آورد و پيش‌ قدمهاي‌ رسولان‌ گذارد.
\s5
\c 5
\p
\v 1 اما شخصي‌ حَنّانِيا نام‌، با زوجه‌اش‌ سِفيرَه ملكي‌ فروخته‌،
\v 2 قدري‌ از قيمت‌ آن‌ را به‌اطّلاع‌ زن‌ خود نگاه‌ داشت‌ و قدري‌ از آن‌ را آورده‌، نزد قدمهاي‌ رسولان‌ نهاد.
\v 3 آنگاه‌ پطرس‌ گفت‌: «اي‌ حنّانيا چرا شيطان‌ دل‌ تو را پر ساخته‌ است‌ تا روح‌القدس‌ را فريب‌ دهي‌ و مقداري‌ از قيمت‌ زمين‌ را نگاه‌ داري‌؟
\v 4 آيا چون‌ داشتي‌ از آنِ تو نبود و چون‌ فروخته‌ شد در اختيار تو نبود؟ چرا اين‌ را در دل‌ خود نهادي‌؟ به‌ انسان‌ دروغ‌ نگفتي‌ بلكه‌ به‌ خدا.»
\v 5 حنانيا چون‌ اين‌ سخنان‌ را شنيد افتاده‌، جان‌ بداد و خوفي‌ شديد بر همه‌ شنوندگانِ اين‌ چيزها مستولي‌ گشت‌.
\v 6 آنگاه‌ جوانان‌ برخاسته‌، او را كفن‌ كردند و بيرون‌ برده‌، دفن‌ نمودند.
\v 7 و تخميناً سه‌ ساعت‌ گذشت‌ كه‌ زوجه‌اش‌ از ماجرا مطّلع‌ نشده‌ درآمد.
\v 8 پطرس‌ بدو گفت‌: «مرا بگو كه‌ آيا زمين‌ را به‌ همين‌ قيمت‌ فروختيد؟» گفت‌: «بلي‌، به‌ همين‌.»
\v 9 پطرس‌ به‌ وي‌ گفت‌: «براي‌ چه‌ متّفق‌ شديد تا روح‌ خداوند را امتحان‌ كنيد؟ اينك‌ پايهاي‌ آناني‌ كه‌ شوهر تو را دفن‌ كردند، بر آستانه‌ است‌ و تو را هم‌ بيرون‌ خواهند برد.»
\v 10 در ساعت‌ پيش‌ قدمهاي‌ او افتاده‌، جان‌ بداد و جوانان‌ داخل‌ شده‌، او را مرده‌ يافتند. پس‌ بيرون‌ برده‌، به‌ پهلوي‌ شوهرش‌ دفن‌ كردند.
\v 11 و خوفي‌ شديد تمامي‌ كليسا و همه‌ آناني‌ را كه‌ اين‌ را شنيدند، فرو گرفت‌.
\v 12 و آيات‌ و معجزات‌ عظيمه‌ از دستهاي‌ رسولان‌ در ميان‌ قوم‌ به‌ ظهور مي‌رسيد و همه‌ به‌ يكدل‌ در رواق‌ سليمان‌ مي‌بودند.
\v 13 اما احدي‌ از ديگران‌ جرأت‌ نمي‌كرد كه‌ بديشان‌ ملحق‌ شود، ليكن‌ خلق‌، ايشان‌ را محترم‌ مي‌داشتند.
\v 14 و بيشتر ايمانداران‌ به‌ خداوند متّحد مي‌شدند،انبوهي‌ از مردان‌ و زنان‌،
\v 15 بقسمي‌ كه‌ مريضان‌ را در كوچه‌ها بيرون‌ آوردند و بر بسترها و تختها خوابانيدند تا وقتي‌ كه‌ پطرس‌ آيد، اقّلاً سايه‌ او بر بعضي‌ از ايشان‌ بيفتد.
\v 16 و گروهي‌ از بُلدانِ اطراف‌ اورشليم‌، بيماران‌ و رنج‌ديدگان‌ ارواح‌ پليده‌ را آورده‌، جمع‌ شدند و جميع‌ ايشان‌ شفا يافتند.
\v 17 اما رئيس‌ كَهَنَه‌ و همه‌ رفقايش‌ كه‌ از طايفه‌ صدّوقيان‌ بودند، برخاسته‌، به‌ غيرت‌ پر گشتند
\v 18 و بر رسولان‌ دست‌ انداخته‌، ايشان‌ را در زندانِ عامّ انداختند.
\v 19 شبانگاه‌ فرشته‌ خداوند درهاي‌ زندان‌ را باز كرده‌ و ايشان‌ را بيرون‌ آورده‌، گفت‌:
\v 20 «برويد و در هيكل‌ ايستاده‌، تمام‌ سخنهاي‌ اين‌ حيات‌ را به‌ مردم‌ بگوييد.»
\v 21 چون‌ اين‌ را شنيدند، وقت‌ فجر به‌ هيكل‌ درآمده‌، تعليم‌ دادند. اما رئيس‌ كَهَنَه‌ و رفيقانش‌ آمده‌، اهل‌ شورا و تمام‌ مشايخ‌ بني‌اسرائيل‌ را طلب‌ نموده‌، به‌ زندان‌ فرستادند تا ايشان‌ را حاضر سازند.
\v 22 پس‌ خادمان‌ رفته‌، ايشان‌ را در زندان‌ نيافتند و برگشته‌، خبر داده‌،
\v 23 گفتند كه‌ «زندان‌ را به‌ احتياطِ تمام‌ بسته‌ يافتيم‌ و پاسبانان‌ را بيرون‌ درها ايستاده‌؛ ليكن‌ چون‌ باز كرديم‌، هيچ‌كس‌ را در آن‌ نيافتيم‌.»
\v 24 چون‌ كاهن‌ و سردار سپاه‌ هيكل‌ و رؤساي‌ كَهَنَه‌ اين‌ سخنان‌ را شنيدند، درباره‌ ايشان‌ در حيرت‌ افتادند كه‌ «اين‌ چه‌ خواهد شد؟»
\v 25 آنگاه‌ كسي‌ آمده‌، ايشان‌ را آگاهانيد كه‌ اينك‌ آن‌ كساني‌ كه‌ محبوس‌ نموديد، در هيكل‌ ايستاده‌، مردم‌ را تعليم‌ مي‌دهند.
\v 26 پس‌ سردار سپاه‌ با خادمان‌ رفته‌، ايشان‌ را آوردند، ليكن‌ نه‌ به‌ زور زيرا كه‌ از قوم‌ ترسيدند كه‌ مبادا ايشان‌ را سنگسار كنند.
\v 27 و چون‌ ايشان‌ را به‌ مجلس‌ حاضر كرده‌، برپا بداشتند، رئيس‌ كَهَنَه‌ از ايشان‌ پرسيده‌، گفت‌:
\v 28 «مگر شما را قدغن‌ بليغ‌ نفرموديم‌ كه‌ بدين‌ اسم‌ تعليم‌ مدهيد؟ همانا اورشليم‌ را به‌ تعليم‌ خود پر ساخته‌ايد و مي‌خواهيد خون‌ اين‌ مرد را به‌ گردن‌ ما فرود آريد.»
\v 29 پطرس‌ و رسولان‌ در جواب‌ گفتند: «خدا را مي‌بايد بيشتر از انسان‌ اطاعت‌ نمود.
\v 30 خداي‌ پدران‌ ما، آن‌ عيسي‌ را برخيزانيد كه‌ شما به‌ صليب‌ كشيده‌، كشتيد.
\v 31 او را خدا بر دست‌ راست‌ خود بالا برده‌، سرور و نجات‌دهنده‌ ساخت‌ تا اسرائيل‌ را توبه‌ و آمرزش‌ گناهان‌ بدهد.
\v 32 و ما هستيم‌ شاهدان‌ او بر اين‌ امور، چنانكه‌ روح‌القدس‌ نيز است‌ كه‌ خدا او را به‌ همه‌ مطيعان‌ او عطا فرموده‌ است‌.»
\v 33 چون‌ شنيدند دلريش‌ گشته‌، مشورت‌ كردند كه‌ ايشان‌ را به‌ قتل‌ رسانند.
\v 34 اما شخصي‌ فريسي‌، غمالائيل‌ نام‌ كه‌ مُفتي‌ و نزد تمامي‌ خلق‌ محترم‌ بود، در مجلس‌ برخاسته‌، فرمود تا رسولان‌ را ساعتي‌ بيرون‌ برند.
\v 35 پس‌ ايشان‌ را گفت‌: «اي‌ مردان‌ اسرائيلي‌، برحذر باشيد از آنچه‌ مي‌خواهيد با اين‌ اشخاص‌ بكنيد.
\v 36 زيرا قبل‌ از اين‌ ايّام‌، تِيودا نامي‌ برخاسته‌، خود را شخصي‌ مي‌پنداشت‌ و گروهي‌ قريب‌ به‌ چهارصد نفر بدو پيوستند. او كشته‌ شد و متابعانش‌ نيز پراكنده‌ و نيست‌ گرديدند.
\v 37 و بعد از او يهوداي‌ جليلي‌ در ايّام‌ اسم‌نويسي‌ خروج‌ كرد و جمعي‌ را در عقب‌ خود كشيد. او نيز هلاك‌ شد و همه‌ تابعان‌ او پراكنده‌ شدند.
\v 38 الا´ن‌ به‌ شما مي‌گويم‌ از اين‌ مردم‌ دست‌ برداريد و ايشان‌ را واگذاريد زيرا اگر اين‌ رأي‌ و عمل‌ از انسان‌ باشد، خود تباه‌ خواهدشد.
\v 39 ولي‌ اگر از خدا باشد، نمي‌توانيد آن‌ را برطرف‌ نمود مبادا معلوم‌ شود كه‌ با خدا منازعه‌ مي‌كنيد.»
\v 40 پس‌ به‌ سخن‌ او رضا دادند و رسولان‌ را حاضر ساخته‌، تازيانه‌ زدند و قدغن‌ نمودند كه‌ ديگر به‌ نام‌ عيسي‌ حرف‌ نزنند پس‌ ايشان‌ را مرخّص‌ كردند.
\v 41 و ايشان‌ از حضور اهل‌ شورا شادخاطر رفتند از آنرو كه‌ شايسته‌ آن‌ شمرده‌ شدند كه‌ بجهت‌ اسم‌ او رسوايي‌ كشند.
\v 42 و هر روزه‌ در هيكل‌ و خانه‌ها از تعليم‌ و مژده‌ دادن‌ كه‌ عيسي‌ مسيح‌ است‌ دست‌ نكشيدند.
\s5
\c 6
\p
\v 1 و در آن‌ ايّام‌ چون‌ شاگردان‌ زياد شدند،هلّينِستيان‌ از عبرانيان‌ شكايت‌ بردند كه‌ بيوه‌زنان‌ ايشان‌ در خدمت‌ يومّيه‌ بي‌بهره‌ مي‌ماندند.
\v 2 پس‌ آن‌ دوازده‌، جماعتِ شاگردان‌ را طلبيده‌، گفتند: «شايسته‌ نيست‌ كه‌ ما كلام‌ خدا را ترك‌ كرده‌، مائده‌ها را خدمتِ كنيم‌.
\v 3 لهذا اي‌ برادران‌، هفت‌ نفر نيك‌نام‌ و پر از روح‌القدس‌ و حكمت‌ را از ميان‌ خود انتخاب‌ كنيد تا ايشان‌ را بر اين‌ مهّم‌ بگماريم‌.
\v 4 اما ما خود را به‌ عبادت‌ و خدمتِ كلام‌ خواهيم‌ سپرد.»
\v 5 پس‌ تمام‌ جماعت‌ بدين‌ سخن‌ رضا دادند و استيفان‌ مردي‌ پر از ايمان‌ و روح‌القدس‌ و فيلپُّس‌ و پَروُخُرُس‌ و نيكانوُر و تِيموُن‌ و پَرْمِيناس‌ و نِيقولاؤسِ جديد، از اهل‌ اَنطاكِيَّه‌ را انتخاب‌ كرده‌،
\v 6 ايشان‌ را در حضور رسولان‌ برپا بداشتند و دعا كرده‌، دست‌ بر ايشان‌ گذاشتند.
\v 7 و كلام‌ خدا ترقّي‌ نمود و عدد شاگردان‌ در اورشليم‌ بغايت‌ مي‌افزود و گروهي‌ عظيم‌ از كَهَنَه‌ مطيع‌ ايمان‌ شدند.
\v 8 اما استيفان‌ پر از فيض‌ و قوّت‌ شده‌، آيات‌ و معجزات‌ عظيمه‌ در ميان‌ مردم‌ از او ظاهر مي‌شد.
\v 9 و تني‌ چند از كنيسه‌اي‌ كه‌ مشهور است‌ به‌ كنيسه‌ لِيبَرْتينيان‌ و قِيرَوانيان‌ و اِسكَندَرِيان‌ و از اهل‌ قِليقيا و آسيا برخاسته‌، با اِسْتِيفان‌ مباحثه‌ مي‌كردند،
\v 10 و با آن‌ حكمت‌ و روحي‌ كه‌ او سخن‌ مي‌گفت‌، ياراي‌ مكالمه‌ نداشتند.
\v 11 پس‌ چند نفر را بر اين‌ داشتند كه‌ بگويند: «اين‌ شخص‌ را شنيديم‌ كه‌ به‌ موسي‌ و خدا سخن‌ كفرآميز مي‌گفت‌.»
\v 12 پس‌ قوم‌ و مشايخ‌ و كاتبان‌ را شورانيده‌، بر سر وي‌ تاختند و او را گرفتار كرده‌، به‌ مجلس‌ حاضر ساختند.
\v 13 و شهود كذبه‌ برپا داشته‌، گفتند كه‌ «اين‌ شخص‌ از گفتن‌ سخنِ كفرآميز بر اين‌ مكان‌ مقدّس‌ و تورات‌ دست‌ برنمي‌دارد.
\v 14 زيرا او را شنيديم‌ كه‌ مي‌گفت‌ اين‌ عيسي‌ ناصري‌ اين‌ مكان‌ را تباه‌ سازد و رسومي‌ را كه‌ موسي‌ به‌ ما سپرد، تغيير خواهد داد.»
\v 15 و همه‌ كساني‌ كه‌ در مجلس‌ حاضر بودند، بر او چشم‌ دوخته‌، صورت‌ وي‌ را مثل‌ صورت‌ فرشته‌ ديدند.
\s5
\c 7
\p
\v 1 آنگاه‌ رئيس‌ كَهَنَه‌ گفت‌: «آيا اين‌ امور چنين‌است‌؟»
\v 2 او گفت‌: «اي‌ برادران‌ و پدران‌، گوش‌ دهيد. خداي‌ ذوالجلال‌ بر پدر ما ابراهيم‌ ظاهر شد وقتي‌ كه‌ در جزيره‌ بود قبل‌ از توقّفش‌ در حرّان‌.
\v 3 و بدو گفت‌: "از وطن‌ خود و خويشانت‌ بيرون‌ شده‌، به‌زميني‌ كه‌ تو را نشان‌ دهم‌ برو."
\v 4 پس‌ از ديار كلدانيان‌ روانه‌ شده‌، در حرّان‌ درنگ‌ نمود؛ و بعد از وفات‌ پدرش‌، او را كوچ‌ داد به‌سوي‌ اين‌ زمين‌ كه‌ شما الا´ن‌ در آن‌ ساكن‌ مي‌باشيد.
\v 5 و او را در اين‌ زمين‌ ميراثي‌، حتّي‌ بقدر جاي‌ پاي‌ خود نداد، ليكن‌ وعده‌ داد كه‌ آن‌ را به‌ وي‌ و بعد از او به‌ ذريّتش‌ به‌ ملكيّت‌ دهد، هنگامي‌ كه‌ هنوز اولادي‌ نداشت‌.
\v 6 و خدا گفت‌ كه‌ "ذريّت‌ تو در ملك‌ بيگانه‌، غريب‌ خواهند بود و مدّت‌ چهارصد سال‌ ايشان‌ را به‌ بندگي‌ كشيده‌، معذّب‌ خواهند داشت‌."
\v 7 و خدا گفت‌: "من‌ بر آن‌ طايفه‌اي‌ كه‌ ايشان‌ را مملوك‌ سازند داوري‌ خواهم‌ نمود و بعد از آن‌ بيرون‌ آمده‌، در اين‌ مكان‌ مرا عبادت‌ خواهند نمود."
\v 8 و عهد ختنه‌ را به‌ وي‌ داد كه‌ بنابراين‌ چون‌ اسحاق‌ را آورد، در روز هشتم‌ او را مختون‌ ساخت‌ و اسحاق‌ يعقوب‌ را و يعقوب‌ دوازده‌ پَطْرِيارخ‌ را.
\v 9 «و پطريارخان‌ به‌ يوسف‌ حسد برده‌، او را به‌ مصر فروختند. اما خدا با وي‌ مي‌بود
\v 10 و او را از تمامي‌ زحمت‌ او رستگار نموده‌، در حضور فرعون‌، پادشاه‌ مصر توفيق‌ و حكمت‌ عطا فرمود تا او را بر مصر و تمام‌ خاندان‌ خود فرمان‌فرما قرار داد.
\v 11 پس‌ قحطي‌ و ضيقي‌ شديد بر همه‌ ولايت‌ مصر و كنعان‌ رخ‌ نمود، بحدّي‌ كه‌ اجداد ما قوُتي‌ نيافتند.
\v 12 اما چون‌ يعقوب‌ شنيد كه‌ در مصر غلّه‌ يافت‌ مي‌شود، بار اوّل‌ اجداد ما را فرستاد.
\v 13 و در كَرَّت‌ دوم‌ يوسف‌ خود را به‌ برادران‌ خود شناسانيد و قبيله‌ يوسف‌ به‌ نظر فرعون‌ رسيدند.
\v 14 پس‌ يوسف‌ فرستاده‌، پدر خود يعقوب‌ و ساير عيالش‌ را كه‌ هفتاد و پنج‌ نفر بودند، طلبيد.
\v 15 پس‌ يعقوب‌ به‌ مصر فرود آمده‌، او و اجداد ما وفات‌ يافتند.
\v 16 و ايشان‌ را به‌ شكيم‌ برده‌، در مقبره‌اي‌ كه‌ ابراهيم‌ از بني‌حمور، پدر شكيم‌ به‌ مبلغي‌ خريده‌ بود، دفن‌ كردند.
\v 17 «و چون‌ هنگام‌ وعده‌اي‌ كه‌ خدا با ابراهيم‌ قسم‌ خورده‌ بود نزديك‌ شد، قوم‌ در مصر نموّ كرده‌، كثير مي‌گشتند.
\v 18 تا وقتي‌ كه‌ پادشاهِ ديگر كه‌ يوسف‌ را نمي‌شناخت‌ برخاست‌.
\v 19 او با قوم‌ ما حيله‌ نموده‌، اجداد ما را ذليل‌ ساخت‌ تا اولاد خود را بيرون‌ انداختند تا زيست‌ نكنند.
\v 20 در آن‌ وقت‌ موسي‌ تولّد يافت‌ و بغايت‌ جميل‌ بوده‌، مدّت‌ سه‌ ماه‌ در خانه‌ پدر خود پرورش‌ يافت‌.
\v 21 و چون‌ او را بيرون‌ افكندند، دختر فرعون‌ او را برداشته‌، براي‌ خود به‌ فرزندي‌ تربيت‌ نمود.
\v 22 و موسي‌ در تمامي‌ حكمت‌ اهل‌ مصر تربيت‌ يافته‌، در قول‌ و فعل‌ قوي‌ گشت‌.
\v 23 چون‌ چهل‌ سال‌ از عمر وي‌ سپري‌ گشت‌، به‌خاطرش‌ رسيد كه‌ از برادران‌ خود، خاندان‌ اسرائيل‌ تفقّد نمايد.
\v 24 و چون‌ يكي‌ را مظلوم‌ ديد او را حمايت‌ نمود و انتقام‌ آن‌ عاجز را كشيده‌، آن‌ مصري‌ را بكشت‌.
\v 25 پس‌ گمان‌ برد كه‌ برادرانش‌ خواهند فهميد كه‌ خدا به‌ دست‌ او ايشان‌ را نجات‌ خواهد داد. اما نفهميدند.
\v 26 و در فرداي‌ آن‌ روز خود را به‌ دو نفر از ايشان‌ كه‌ منازعه‌ مي‌نمودند، ظاهر كرد و خواست‌ مابين‌ ايشان‌ مصالحه‌ دهد. پس‌ گفت‌: "اي‌ مردان‌، شما برادر مي‌باشيد. به‌ يكديگر چراظلم‌ مي‌كنيد؟"
\v 27 آنگاه‌ آنكه‌ بر همسايه‌ خود تعدّي‌ مي‌نمود، او را ردّ كرده‌، گفت‌: "كِه‌ تو را بر ما حاكم‌ و داور ساخت‌؟
\v 28 آيا مي‌خواهي‌ مرا بكشي‌ چنانكه‌ آن‌ مصري‌ را ديروز كشتي‌؟"
\v 29 پس‌ موسي‌ از اين‌ سخن‌ فرار كرده‌، در زمين‌ مديان‌ غربت‌ اختيار كرد و در آنجا دو پسر آورد.
\v 30 «و چون‌ چهل‌ سال‌ گذشت‌، در بيابانِ كوه‌ سينا، فرشته‌ خداوند در شعله‌ آتش‌ از بوته‌ به‌ وي‌ ظاهر شد.
\v 31 موسي‌ چون‌ اين‌ را ديد از آن‌ رؤيا در عجب‌ شد و چون‌ نزديك‌ مي‌آمد تا نظر كند، خطاب‌ از خداوند به‌ وي‌ رسيد
\v 32 كه‌ "منم‌ خداي‌ پدرانت‌، خداي‌ ابراهيم‌ و خداي‌ اسحاق‌ و خداي‌ يعقوب‌." آنگاه‌ موسي‌ به‌ لرزه‌ درآمده‌، جسارت‌ نكرد كه‌ نظر كند.
\v 33 خداوند به‌ وي‌ گفت‌: "نعلين‌ از پايهايت‌ بيرون‌ كن‌ زيرا جايي‌ كه‌ در آن‌ ايستاده‌اي‌، زمين‌ مقدّس‌ است‌.
\v 34 همانا مشقّت‌ قوم‌ خود را كه‌ در مصرند ديدم‌ و ناله‌ ايشان‌ را شنيدم‌ و براي‌ رهانيدن‌ ايشان‌ نزول‌ فرمودم‌. الحال‌ بيا تا تو را به‌ مصر فرستم‌."
\v 35 همان‌ موسي‌ را كه‌ ردّ كرده‌، گفتند: "كه‌ تو را حاكم‌ و داور ساخت‌؟" خدا حاكم‌ و نجات‌دهنده‌ مقرّر فرموده‌، به‌ دست‌ فرشته‌اي‌ كه‌ در بوته‌ بر وي‌ ظاهر شد، فرستاد.
\v 36 او با معجزات‌ و آياتي‌ كه‌ مدّت‌ چهل‌ سال‌ در زمين‌ مصر و بحر قُلزُم‌ و صحرا به‌ ظهور مي‌آورد، ايشان‌ را بيرون‌ آورد.
\v 37 اين‌ همان‌ موسي‌ است‌ كه‌ به‌ بني‌اسرائيل‌ گفت‌: "خدا نبي‌اي‌ را مثل‌ من‌ از ميان‌ برادران‌ شما براي‌ شما مبعوث‌ خواهد كرد. سخن‌ او را بشنويد."
\v 38 همين‌ است‌ آنكه‌ در جماعت‌ در صحرا با آن‌ فرشته‌اي‌ كه‌ در كوه‌ سينا بدو سخن‌ مي‌گفت‌ و با پدران‌ ما بود و كلمات‌ زنده‌ را يافت‌ تا به‌ ما رساند،
\v 39 كه‌ پدران‌ ما نخواستند او را مطيع‌ شوند بلكه‌ او را ردّ كرده‌، دلهاي‌ خود را به‌سوي‌ مصر گردانيدند،
\v 40 و به‌ هارون‌ گفتند: "براي‌ ما خدايان‌ ساز كه‌ در پيش‌ ما بخرامند زيرا اين‌ موسي‌ كه‌ ما را از زمين‌ مصر برآورد، نمي‌دانيم‌ او را چه‌ شده‌ است‌."
\v 41 پس‌ در آن‌ ايّام‌ گوساله‌اي‌ ساختند و بدان‌ بت‌ قرباني‌ گذرانيده‌ به‌ اعمال‌ دستهاي‌ خود شادي‌ كردند.
\v 42 از اين‌ جهت‌ خدا رو گردانيده‌، ايشان‌ را واگذاشت‌ تا جنود آسمان‌ را پرستش‌ نمايند، چنانكه‌ در صحف‌ انبيا نوشته‌ شده‌ است‌ كه‌ "اي‌ خاندان‌ اسرائيل‌، آيا مدّت‌ چهل‌ سال‌ در بيابان‌ براي‌ من‌ قرباني‌ها و هدايا گذرانيديد؟
\v 43 و خيمه‌ ملوك‌ و كوكبِ خداي‌ خود رِمْفان‌ را برداشتيد يعني‌ اصنامي‌ را كه‌ ساختيد تا آنها را عبادت‌ كنيد. پس‌ شما را بدان‌ طرف‌ بابل‌ منتقل‌ سازم‌."
\v 44 و خيمه‌ شهادت‌ با پدران‌ ما در صحرا بود چنانكه‌ امر فرموده‌، به‌ موسي‌ گفت‌: "آن‌ را مطابق‌ نمونه‌اي‌ كه‌ ديده‌اي‌ بساز."
\v 45 «و آن‌ را اجداد ما يافته‌، همراه‌ يوشع‌ درآوردند به‌ ملك‌ امّت‌هايي‌ كه‌ خدا آنها را از پيش‌ روي‌ پدران‌ ما بيرون‌ افكند تا ايام‌ داود.
\v 46 كه‌ او در حضور خدا مستفيض‌ گشت‌ و درخواست‌ نمود كه‌ خود مسكني‌ براي‌ خداي‌ يعقوب‌ پيدا نمايد.
\v 47 امّا سليمان‌ براي‌ او خانه‌اي‌ بساخت‌.
\v 48 و ليكن‌ حضرت‌ اعلي‌ در خانه‌هاي‌ مصنوع‌ دستها ساكن‌ نمي‌شود چنانكه‌ نبي‌ گفته‌ است‌
\v 49 كه‌ "خداوند مي‌گويد آسمان‌ كرسي‌ من‌ است‌ و زمين‌ پاي‌انداز من‌. چه‌ خانه‌اي‌ براي‌ من‌ بنا مي‌كنيد و محّل‌ آراميدن‌ من‌ كجاست‌؟
\v 50 مگر دست‌ من‌ جميع‌ اين‌ چيزها را نيافريد."
\v 51 «اي‌ گردنكشان‌ كه‌ به‌ دل‌ و گوش‌ نامختونيد، شما پيوسته‌ با روح‌القدس‌ مقاومت‌ مي‌كنيد، چنانكه‌ پدران‌ شما همچنين‌ شما.
\v 52 كيست‌ از انبيا كه‌ پدران‌ شما بدو جفا نكردند؟ و آناني‌ را كشتند كه‌ از آمدن‌ آن‌ عادلي‌ كه‌ شما بالفعل‌ تسليم‌كنندگان‌ و قاتلان‌ او شديد، پيش‌ اخبار نمودند.
\v 53 شما كه‌ به‌ توسّط‌ فرشتگان‌ شريعت‌ را يافته‌، آن‌ را حفظ‌ نكرديد!»
\v 54 چون‌ اين‌ را شنيدند دلريش‌ شده‌، بر وي‌ دندانهاي‌ خود را فشردند.
\v 55 امّا او از روح‌القدس‌ پر بوده‌، به‌سوي‌ آسمان‌ نگريست‌ و جلال‌ خدا را ديد و عيسي‌ را بدست‌ راست‌ خدا ايستاده‌ و گفت‌:
\v 56 «اينك‌ آسمان‌ را گشاده‌، و پسر انسان‌ را به‌ دست‌ راست‌ خدا ايستاده‌ مي‌بينم‌.»
\v 57 آنگاه‌ به‌ آواز بلند فرياد بركشيدند و گوشهاي‌ خود را گرفته‌، به‌ يكدل‌ بر او حمله‌ كردند،
\v 58 و از شهر بيرون‌ كشيده‌، سنگسارش‌ كردند. و شاهدان‌، جامه‌هاي‌ خود را نزد پايهاي‌ جواني‌ كه‌ سولُسْ نام‌ داشت‌ گذاردند.
\v 59 و چون‌ استيفان‌ را سنگسار مي‌كردند، او دعا نموده‌، گفت‌: «اي‌ عيسي‌ خداوند، روح‌ مرا بپذير.»
\v 60 پس‌ زانو زده‌، به‌ آواز بلند ندا در داد كه‌ «خداوندا اين‌ گناه‌ را بر اينها مگير.» اين‌ را گفت‌ و خوابيد.
\s5
\c 8
\p
\v 1 و سوْلُس‌ در قتل‌ او راضي‌مي‌بود. و در آن‌ وقت‌ جفاي‌ شديد بر كليساي‌ اورشليم‌ عارض‌ گرديد، بحدّي‌ كه‌ همه‌ جز رسولان‌ به‌ نواحي‌ يهوديّه‌ و سامره‌ پراكنده‌ شدند.
\v 2 و مردان‌ صالح‌ استيفان‌ را دفن‌ كرده‌، براي‌ وي‌ ماتم‌ عظيمي‌ برپا داشتند.
\v 3 امّا سوْلُس‌ كليسا را معذّب‌ مي‌ساخت‌ و خانه‌ به‌ خانه‌ گشته‌، مردان‌ و زنان‌ را بركشيده‌، به‌ زندان‌ مي‌افكند.
\v 4 پس‌ آناني‌ كه‌ متفرّق‌ شدند، به‌ هر جايي‌ كه‌ مي‌رسيدند به‌ كلام‌ بشارت‌ مي‌دادند.
\v 5 امّا فيلپُّس‌ به‌ بلدي‌ از سامره‌ درآمده‌، ايشان‌ را به‌ مسيح‌ موعظه‌ مي‌نمود.
\v 6 و مردم‌ به‌ يكدل‌ به‌ سخنان‌ فيلپُّس‌ گوش‌ دادند، چون‌ معجزاتي‌ را كه‌ از او صادر مي‌گشت‌، مي‌شنيدند و مي‌ديدند،
\v 7 زيرا كه‌ ارواح‌ پليد از بسياري‌ كه‌ داشتند نعره‌ زده‌، بيرون‌ مي‌شدند ومفلوجان‌ و لنگان‌ بسيار شفا مي‌يافتند.
\v 8 و شادي‌ عظيم‌ در آن‌ شهر روي‌ نمود.
\v 9 امّا مردي‌ شمعون‌ نام‌ قبل‌ از آن‌ در آن‌ قريه‌ بود كه‌ جادوگري‌ مي‌نمود و اهل‌ سامره‌ را متحّير مي‌ساخت‌ و خود را شخصي‌ بزرگ‌ مي‌نمود،
\v 10 بحدّي‌ كه‌ خرد و بزرگ‌ گوش‌ داده‌، مي‌گفتند: «اين‌ است‌ قوّت‌ عظيم‌ خدا.»
\v 11 و بدو گوش‌ دادند از آنرو كه‌ مدّت‌ مديدي‌ بود از جادوگري‌ او متحير مي‌شدند.
\v 12 ليكن‌ چون‌ به‌ بشارت‌ فيلپُّس‌ كه‌ به‌ ملكوت‌ خدا و نام‌ عيسي‌ مسيح‌ مي‌داد، ايمان‌ آوردند، مردان‌ و زنان‌ تعميد يافتند.
\v 13 و شمعون‌ نيز خود ايمان‌ آورد و چون‌ تعميد يافت‌ همواره‌ با فيلپُّس‌ مي‌بود و از ديدن‌ آيات‌ و قوّات‌عظيمه‌ كه‌ از او ظاهر مي‌شد، در حيرت‌ افتاد.
\v 14 امّا رسولان‌ كه‌ در اورشليم‌ بودند، چون‌ شنيدند كه‌ اهل‌ سامره‌ كلام‌ خدا را پذيرفته‌اند، پطـرس‌ و يوحنّا را نزد ايشان‌ فرستادند.
\v 15 و ايشان‌ آمده‌، بجهت‌ ايشان‌ دعا كردند تا روح‌القدس‌ را بيابند،
\v 16 زيرا كه‌ هنوز بر هيچ‌كس‌ از ايشان‌ نازل‌ نشده‌ بود كه‌ به‌ نام‌ خداوند عيسي‌ تعميد يافته‌ بودند و بس‌.
\v 17 پس‌ دستها بر ايشان‌ گذارده‌، روح‌القدس‌ را يافتند.
\v 18 امّا شمعون‌ چون‌ ديد كه‌ محض‌ گذاردن‌ دستهاي‌ رسولان‌ روح‌القدس‌ عطا مي‌شود، مبلغي‌ پيش‌ ايشان‌ آورده‌،
\v 19 گفت‌: «مرا نيز اين‌ قدرت‌ دهيد كه‌ به‌ هر كس‌ دست‌ گذارم‌، روح‌القدس‌ را بيابد.»
\v 20 پطرس‌ بدو گفت‌: «زرت‌ با تو هلاك‌ باد، چونكه‌ پنداشتي‌ كه‌ عطاي‌ خدا به‌ زر حاصل‌ مي‌شود.
\v 21 تو را در اين‌ امر، قسمت‌ و بهره‌اي‌ نيست‌ زيرا كه‌ دلت‌ در حضور خدا راست‌ نمي‌باشد.
\v 22 پس‌ از اين‌ شرارتِ خود توبه‌ كن‌ و از خدا درخواست‌ كن‌ تا شايد اين‌ فكر دلت‌ آمرزيده‌ شود،
\v 23 زيرا كه‌ تو را مي‌بينم‌ در زَهره‌ تلخ‌ و قيد شرارت‌ گرفتاري‌.»
\v 24 شمعون‌ در جواب‌ گفت‌: «شما براي‌ من‌ به‌ خداوند دعا كنيد تا چيزي‌ از آنچه‌ گفتيد بر من‌ عارض‌ نشود.»
\v 25 پس‌ ارشاد نموده‌ و به‌ كلام‌ خداوند تكلّم‌ كرده‌، به‌ اورشليم‌ برگشتند و در بسياري‌ از بُلدان‌ اهل‌ سامره‌ بشارت‌ دادند.
\v 26 امّا فرشته‌ خداوند به‌ فيلپُّس‌ خطاب‌ كرده‌، گفت‌: «برخيز و به‌ جانب‌ جنوب‌، به‌ راهي‌ كه‌ از اورشليم‌ به‌سوي‌ غَزَه‌ مي‌رود كه‌ صحراست‌،روانه‌ شو.»
\v 27 پس‌ برخاسته‌، روانه‌ شد كه‌ ناگاه‌ شخصي‌ حبشي‌ كه‌ خواجه‌سرا و مقتدر نزد كَنْداكِه‌، ملكه‌ حبش‌، و بر تمام‌ خزانه‌ او مختار بود، به‌ اورشليم‌ بجهت‌ عبادت‌ آمده‌ بود،
\v 28 و در مراجعت‌ بر ارابة‌ خود نشسته‌، صحيفه‌ اِشَعياي‌ نبي‌ را مطالعه‌ مي‌كند.
\v 29 آنگاه‌ روح‌ به‌ فيلپُّس‌ گفت‌: «پيش‌ برو و با آن‌ ارابه‌ همراه‌ باش‌.»
\v 30 فيلپُّس‌ پيش‌ دويده‌، شنيد كه‌ اشعياي‌ نبي‌ را مطالعه‌ مي‌كند. گفت‌: «آيا مي‌فهمي‌ آنچه‌ را مي‌خواني‌؟»
\v 31 گفت‌: «چگونه‌ مي‌توانم‌؟ مگر آنكه‌ كسي‌ مرا هدايت‌ كند.» و از فيلپُّس‌ خواهش‌ نمود كه‌ سوار شده‌، با او بنشيند.
\v 32 و فقره‌اي‌ از كتاب‌ كه‌ مي‌خواند اين‌ بود كه‌ «مثل‌ گوسفندي‌ كه‌ به‌ مذبح‌ برند و چون‌ برّه‌اي‌ خاموش‌ نزد پشم‌برنده‌ خود، همچنين‌ دهان‌ خود را نمي‌گشايد.
\v 33 در فروتني‌ او انصاف‌ از او منقطع‌ شد و نسبِ او را كِه‌ مي‌تواند تقرير كرد؟ زيرا كه‌ حيات‌ او از زمين‌ برداشته‌ مي‌شود.»
\v 34 پس‌ خواجه‌سرا به‌ فيلپُّس‌ ملتفت‌ شده‌، گفت‌: «از تو سؤال‌ مي‌كنم‌ كه‌ نبي‌ اين‌ را درباره‌ كِه‌ مي‌گويد؟ درباره‌ خود يا درباره‌ كسي‌ ديگر؟»
\v 35 آنگاه‌ فيلپُّس‌ زبان‌ خود را گشود و از آن‌ نوشته‌ شروع‌ كرده‌، وي‌ را به‌ عيسي‌ بشارت‌ داد.
\v 36 و چون‌ در عرض‌ راه‌ به‌ آبي‌ رسيدند، خواجه‌ گفت‌: «اينك‌ آب‌ است‌! از تعميد يافتنم‌ چه‌ چيز مانع‌ مي‌باشد؟»
\v 37 فيلپس‌ گفت‌: «هر گاه‌ به‌ تمام‌ دل‌ ايمان‌ آوردي‌، جايز است‌.» او در جواب‌ گفت‌: «ايمان‌ آوردم‌ كه‌ عيسي‌ مسيح‌ پسر خداست‌.»
\v 38 پس‌ حكم‌ كرد تا ارابه‌ را نگاه‌ دارند و فيلپُّس‌ با خواجه‌سرا هر دو به‌ آب‌ فرود شدند. پس‌ او را تعميد داد.
\v 39 و چون‌ از آب‌ بالا آمدند،روح‌ خداوند فيلپُّس‌ را برداشته‌، خواجه‌سرا ديگر او را نيافت‌ زيرا كه‌ راه‌ خود را به‌ خوشي‌ پيش‌ گرفت‌.
\v 40 امّا فيلپُّس‌ در اشدود پيدا شد و در همه‌ شهرها گشته‌ بشارت‌ مي‌داد تا به‌ قيصريّه‌ رسيد.
\s5
\c 9
\p
\v 1 امّا سولس‌ هنوز تهديد و قتل‌ بر شاگردان‌خداوند همي‌ دميد و نزد رئيس‌ كَهَنَه‌ آمد،
\v 2 و از او نامه‌ها خواست‌ به‌سوي‌ كنايسي‌ كه‌ در دمشق‌ بود تا اگر كسي‌ را از اهل‌ طريقت‌ خواه‌ مرد و خواه‌ زن‌ بيابد، ايشان‌ را بند برنهاده‌، به‌ اورشليم‌ بياورد.
\v 3 و در اثناي‌ راه‌، چون‌ نزديك‌ به‌ دمشق‌ رسيد، ناگاه‌ نوري‌ از آسمان‌ دور او درخشيد
\v 4 و به‌ زمين‌ افتاده‌، آوازي‌ شنيد كه‌ بدو گفت‌: «اي‌ شاؤل‌، شاؤل‌، براي‌ چه‌ بر من‌ جفا مي‌كني‌؟»
\v 5 گفت‌: «خداوندا تو كيستي‌؟» خداوند گفت‌: «من‌ آن‌ عيسي‌ هستم‌ كه‌ تو بدو جفا مي‌كني‌.
\v 6 ليكن‌ برخاسته‌، به‌ شهر برو كه‌ آنجا به‌ تو گفته‌ مي‌شود چه‌ بايد كرد.»
\v 7 امّا آناني‌ كه‌ همسفر او بودند، خاموش‌ ايستادند چونكه‌ آن‌ صدا را شنيدند، ليكن‌ هيچ‌كس‌ را نديدند.
\v 8 پس‌ سولس‌ از زمين‌ برخاسته‌، چون‌ چشمان‌ خود را گشود، هيچ‌كس‌ را نديد و دستش‌ را گرفته‌، او را به‌ دمشق‌ بردند،
\v 9 و سه‌ روز نابينا بوده‌، چيزي‌ نخورد و نياشاميد.
\v 10 و در دمشق‌، شاگردي‌ حنانِيا نام‌ بود كه‌ خداوند در رؤيا بدو گفت‌: «اي‌ حنّانيا!» عرض‌ كرد: «خداوندا لبّيك‌!»
\v 11 خداوند وي‌ را گفت‌: «برخيز و به‌ كوچه‌اي‌ كه‌ آن‌ را راست‌ مي‌نامندبشتاب‌ و در خانه‌ يهودا، سولس‌ نامِ طرسوسي‌ را طلب‌ كن‌ زيرا كه‌ اينك‌ دعا مي‌كند،
\v 12 و شخصي‌ حنّانيا نام‌ را در خواب‌ ديده‌ است‌ كه‌ آمده‌، بر او دست‌ گذارد تا بينا گردد.»
\v 13 حنّانيا جواب‌ داد كه‌ «اي‌ خداوند، درباره‌ اين‌ شخص‌ از بسياري‌ شنيده‌ام‌ كه‌ به‌ مقدّسين‌ تو در اورشليم‌ چه‌ مشقّت‌ها رسانيد،
\v 14 و در اينجا نيز از رؤساي‌ كَهَنَه‌ قدرت‌ دارد كه‌ هر كه‌ نام‌ تو را بخواند، او را حبس‌ كند.»
\v 15 خداوند وي‌ را گفت‌: «برو زيرا كه‌ او ظرف‌ برگزيده‌ من‌ است‌ تا نام‌ مرا پيش‌ امّت‌ها و سلاطين‌ و بني‌اسرائيل‌ ببرد.
\v 16 زيرا كه‌ من‌ او را نشان‌ خواهم‌ داد كه‌ چقدر زحمت‌ها براي‌ نام‌ من‌ بايد بكشد.»
\v 17 پس‌ حنّانيا رفته‌، بدان‌ خانه‌ درآمد و دستها بر وي‌ گذارده‌، گفت‌: «اي‌ برادر شاؤل‌، خداوند يعني‌ عيسي‌ كه‌ در راهي‌ كه‌ مي‌آمدي‌ بر تو ظاهر گشت‌، مرا فرستاد تا بينايي‌ بيابي‌ و از روح‌القدس‌ پر شوي‌.»
\v 18 در ساعت‌ از چشمان‌ او چيزي‌ مثل‌ فلس‌ افتاده‌، بينايي‌ يافت‌ و برخاسته‌، تعميد گرفت‌.
\v 19 و غذا خورده‌، قوّت‌ گرفت‌ و روزي‌ چند با شاگردان‌ در دمشق‌ توقّف‌ نمود.
\v 20 و بي‌درنگ‌، در كنايس‌ به‌ عيسي‌ موعظه‌ مي‌نمود كه‌ او پسر خداست‌.
\v 21 و آناني‌ كه‌ شنيدند تعجّب‌ نموده‌، گفتند: «مگر اين‌ آن‌ كسي‌ نيست‌ كه‌ خوانندگان‌ اين‌ اسم‌ را در اورشليم‌ پريشان‌ مي‌نمود و در اينجا محضِ اين‌ آمده‌ است‌ تا ايشان‌ را بند نهاده‌، نزد رؤساي‌ كَهَنَه‌ برد؟»
\v 22 امّا سولس‌ بيشتر تقويت‌ يافته‌، يهوديانِ ساكن‌ دمشق‌ را مجاب‌ مي‌نمود و مبرهن‌ مي‌ساخت‌ كه‌ همين‌ است‌ مسيح‌.
\v 23 امّا بعد از مرور ايام‌ چند يهوديانْ شورا نمودند تا او را بكشند.
\v 24 ولي‌ سولس‌ از شوراي‌ ايشان‌ مطلّع‌ شد و شبانه‌روز به‌ دروازه‌ها پاسباني‌ مي‌نمودند تا او را بكشند.
\v 25 پس‌ شاگردان‌ او را در شب‌ در زنبيلي‌ گذارده‌، از ديوار شهر پايين‌ كردند.
\v 26 و چون‌ سولس‌ به‌ اورشليم‌ رسيد، خواست‌ به‌ شاگردان‌ ملحق‌ شود، ليكن‌ همه‌ از او بترسيدند زيرا باور نكردند كه‌ از شاگردان‌ است‌.
\v 27 امّا بَرنابا او را گرفته‌، به‌ نزد رسولان‌ برد و براي‌ ايشان‌ حكايت‌ كرد كه‌ چگونه‌ خداوند را در راه‌ ديده‌ و بدو تكلّم‌ كرده‌ و چطور در دمشق‌ به‌ نام‌ عيسي‌ به‌ دليري‌ موعظه‌ مي‌نمود.
\v 28 و در اورشليم‌ با ايشان‌ آمد و رفت‌ مي‌كرد و به‌ نام‌ خداوند عيسي‌ به‌ دليري‌ موعظه‌ مي‌نمود.
\v 29 و با هلينستيان‌ گفتگو و مباحثه‌ مي‌كرد. امّا درصدد كشتن‌ او برآمدند.
\v 30 چون‌ برادران‌ مطّلع‌ شدند، او را به‌ قيصريّه‌ بردند و از آنجا به‌ طَرسُوس‌ روانه‌ نمودند.
\v 31 آنگاه‌ كليسا در تمامي‌ يهوديّه‌ و جليل‌ و سامره‌ آرامي‌ يافتند و بنا مي‌شدند و در ترس‌ خداوند و به‌ تسلّي‌ روح‌القدس‌ رفتار كرده‌، همي‌ افزودند.
\v 32 امّا پطرس‌ در همه‌ نواحي‌ گشته‌، نزد مقدّسين‌ ساكن‌ لُدَّه‌ نيز فرود آمد.
\v 33 و در آنجا شخصي‌ اينياس‌ نام‌ يافت‌ كه‌ مدّت‌ هشت‌ سال‌ از مرض‌ فالج‌ بر تخت‌ خوابيده‌ بود.
\v 34 پطرس‌ وي‌ را گفت‌: «اي‌ اينياس‌، عيسي‌ مسيح‌ تو را شفا مي‌دهد. برخيز و بستر خود را برچين‌ كه‌ او در ساعت‌ برخاست‌.»
\v 35 و جميع‌ سَكَنه‌ لُدَّه‌ و سارون‌ او را ديده‌، به‌سوي‌ خداوند بازگشت‌ كردند.
\v 36 و در يافا، تلميذه‌اي‌ طابيتا نام‌ بود كه‌ معني‌ آن‌ غزال‌ است‌. وي‌ از اعمال‌ صالحه‌ و صدقاتي‌ كه‌ مي‌كرد، پر بود.
\v 37 از قضا در آن‌ ايّام‌ او بيمار شده‌، بمرد و او را غسل‌ داده‌، در بالاخانه‌اي‌ گذاردند.
\v 38 و چونكه‌ لُدَّه‌ نزديك‌ به‌ يافا بود و شاگردان‌ شنيدند كه‌ پطرس‌ در آنجا است‌، دو نفر نزد او فرستاده‌، خواهش‌ كردند كه‌ «در آمدن‌ نزد ما درنگ‌ نكني‌.»
\v 39 آنگاه‌ پطرس‌ برخاسته‌، با ايشان‌ آمد و چون‌ رسيد او را بدان‌ بالاخانه‌ بردند و همه‌ بيوه‌زنان‌ گريه‌كنان‌ حاضر بودند و پيراهنها و جامه‌هايي‌ كه‌ غزال‌ وقتي‌ كه‌ با ايشان‌ بود دوخته‌ بود، به‌ وي‌ نشان‌ مي‌دادند.
\v 40 امّا پطرس‌ همه‌ را بيرون‌ كرده‌، زانو زد و دعا كرده‌، به‌سوي‌ بدن‌ توجه‌ كرد و گفت‌: «اي‌ طابيتا، برخيز!» كه‌ در ساعت‌ چشمان‌ خود را باز كرد و پطرس‌ را ديده‌، بنشست‌.
\v 41 پس‌ دست‌ او را گرفته‌، برخيزانيدش‌ و مقدّسان‌ و بيوه‌زنان‌ را خوانده‌، او را بديشان‌ زنده‌ سپرد.
\v 42 چون‌ اين‌ مقدّمه‌ در تمامي‌ يافا شهرت‌ يافت‌، بسياري‌ به‌ خداوند ايمان‌ آوردند.
\v 43 و در يافا نزد دبّاغي‌ شمعون‌ نام‌ روزي‌ چند توقّف‌ نمود.
\s5
\c 10
\p
\v 1 و در قيصريّه‌ مردي‌ كرنيليوس‌ نام‌ بود،يوزباشي‌ فوجي‌ كه‌ به‌ ايطالياني‌ مشهور است‌.
\v 2 و او با تمامي‌ اهل‌ بيتش‌ متقي‌ و خداترس‌ بود كه‌ صدقه‌ بسيار به‌ قوم‌ مي‌داد و پيوسته‌ نزد خدا دعا مي‌كرد.
\v 3 روزي‌ نزديك‌ ساعت‌ نهم‌، فرشته‌ خدا را در عالم‌ رؤيا آشكارا ديد كه‌ نزد او آمده‌، گفت‌: «اي‌ كرنيليوس‌!»
\v 4 آنگاه‌ او بر وي‌ نيك‌ نگريسته‌ و ترسان‌ گشته‌، گفت‌: «چيست‌ اي‌ خداوند؟» به‌ وي‌ گفت‌: «دعاها و صدقات‌ توبجهت‌ يادگاري‌ به‌ نزد خدا برآمد.
\v 5 اكنون‌ كساني‌ به‌ يافا بفرست‌ و شمعونِ ملقّب‌ به‌ پطرس‌ را طلب‌ كن‌
\v 6 كه‌ نزد دباغّي‌ شمعون‌ نام‌ كه‌ خانه‌اش‌ به‌ كناره‌ دريا است‌، مهمان‌ است‌. او به‌ تو خواهد گفت‌ كه‌ تو را چه‌ بايد كرد.»
\v 7 و چون‌ فرشته‌اي‌ كه‌ به‌ وي‌ سخن‌ مي‌گفت‌ غايب‌ شد، دو نفر از نوكران‌ خود و يك‌ سپاهي‌ متّقي‌ از ملازمان‌ خاصّ خويشتن‌ را خوانده‌،
\v 8 تمامي‌ ماجرا را بديشان‌ باز گفته‌، ايشان‌ را به‌ يافا فرستاد.
\v 9 روز ديگر چون‌ از سفر نزديك‌ به‌ شهر مي‌رسيدند، قريب‌ به‌ ساعت‌ ششم‌، پطرس‌ به‌ بام‌ خانه‌ برآمد تا دعا كند.
\v 10 و واقع‌ شد كه‌ گرسنه‌ شده‌، خواست‌ چيزي‌ بخورد. امّا چون‌ براي‌ او حاضر مي‌كردند، بي‌خودي‌ او را رخ‌ نمود.
\v 11 پس‌ آسمان‌ را گشاده‌ ديد و ظرفي‌ را چون‌ چادري‌ بزرگ‌ به‌ چهار گوشه‌ بسته‌، به‌سوي‌ زمين‌ آويخته‌ بر او نازل‌ مي‌شود،
\v 12 كه‌ در آن‌ هر قسمي‌ از دوابّ و وحوش‌ و حشرات‌ زمين‌ و مرغان‌ هوا بودند.
\v 13 و خطابي‌ به‌ وي‌ رسيد كه‌ «اي‌ پطرس‌ برخاسته‌، ذبح‌ كن‌ و بخور.»
\v 14 پطرس‌ گفت‌: «حاشا خداوندا زيرا چيزي‌ ناپاك‌ يا حرام‌ هرگز نخورده‌ام‌.»
\v 15 بار ديگر خطاب‌ به‌ وي‌ رسيد كه‌ «آنچه‌ را خدا پاك‌ كرده‌ است‌، تو حرام‌ مخوان‌.»
\v 16 و اين‌ سه‌ مرتبه‌ واقع‌ شد كه‌ در ساعت‌ آن‌ ظرف‌ به‌ آسمان‌ بالا برده‌ شد.
\v 17 و چون‌ پطرس‌ در خود بسيار متحّير بود كه‌ اين‌ رؤيايي‌ كه‌ ديد چه‌ باشد، ناگاه‌ فرستادگان‌ كرنيليوس‌ خانه‌ شمعون‌ را تفحّص‌ كرده‌، بر درگاه‌ رسيدند،
\v 18 و ندا كرده‌، مي‌پرسيدند كه‌ «شمعون‌ معروف‌ به‌ پطرس‌ در اينجا منزل‌ دارد؟»
\v 19 و چون‌ پطرس‌ در رؤيا تفكّر مي‌كرد، روح‌ وي‌ را گفت‌: «اينك‌ سه‌ مرد تو را مي‌طلبند.
\v 20 پس‌برخاسته‌، پايين‌ شو و همراه‌ ايشان‌ برو و هيچ‌ شكّ مبر زيرا كه‌ من‌ ايشان‌ را فرستادم‌.»
\v 21 پس‌ پطرس‌ نزد آناني‌ كه‌ كرنيليوس‌ نزد وي‌ فرستاده‌ بود، پايين‌ آمده‌، گفت‌: «اينك‌ منم‌ آن‌ كس‌ كه‌ مي‌طلبيد. سبب‌ آمدن‌ شما چيست‌؟»
\v 22 گفتند: «كرنيليوسِ يوزباشي‌، مردِ صالح‌ و خداترس‌ و نزد تمامي‌ طايفه‌ يهود نيكنام‌، از فرشته‌ مقدّس‌ الهام‌ يافت‌ كه‌ تو را به‌ خانه‌ خود بطلبد و سخنان‌ از تو بشنود.»
\v 23 پس‌ ايشان‌ را به‌ خانه‌ برده‌، مهماني‌ نمود. و فرداي‌ آن‌ روز پطرس‌ برخاسته‌، همراه‌ ايشان‌ روانه‌ شد و چند نفر از برادران‌ يافا همراه‌ او رفتند.
\v 24 روز ديگر وارد قيصريّه‌ شدند و كرنيليوس‌ خويشان‌ و دوستان‌ خاصّ خود را خوانده‌، انتظار ايشان‌ مي‌كشيد.
\v 25 چون‌ پطرس‌ داخل‌ شد، كرنيليوس‌ او را استقبال‌ كرده‌، بر پايهايش‌ افتاده‌، پرستش‌ كرد.
\v 26 امّا پطرس‌ او را برخيزانيده‌، گفت‌: «برخيز، من‌ خود نيز انسان‌ هستم‌.»
\v 27 و با او گفتگوكنان‌ به‌ خانه‌ درآمده‌، جمعي‌ كثير يافت‌.
\v 28 پس‌ بديشان‌ گفت‌: «شما مطّلع‌ هستيد كه‌ مرد يهودي‌ را با شخص‌ اجنبي‌ معاشرت‌ كردن‌ يا نزد او آمدن‌ حرام‌ است‌. ليكن‌ خدا مرا تعليم‌ داد كه‌ هيچ‌كس‌ را حرام‌ يا نجس‌ نخوانم‌.
\v 29 از اين‌ جهت‌ به‌ مجرّد خواهش‌ شما بي‌تأمّل‌ آمدم‌ و الحال‌ مي‌پرسم‌ كه‌ از براي‌ چه‌ مرا خواسته‌ايد.»
\v 30 كرنيليوس‌ گفت‌: «چهار روز قبل‌ از اين‌، تا اين‌ ساعت‌ روزه‌دار مي‌بودم‌؛ و در ساعت‌ نهم‌ در خانه‌ خود دعا مي‌كردم‌ كه‌ ناگاه‌ شخصي‌ با لباس‌ نوراني‌ پيش‌ من‌ بايستاد
\v 31 و گفت‌: "اي‌ كرنيليوس‌ دعاي‌ تو مستجاب‌ شد و صدقات‌ تو در حضور خدا يادآور گرديد.
\v 32 پس‌ به‌ يافا بفرست‌ وشمعونِ معروف‌ به‌ پطرس‌ را طلب‌ نما كه‌ در خانه‌ شمعون‌ دبّاغ‌ به‌ كناره‌ دريا مهمان‌ است‌. او چون‌ بيايد با تو سخن‌ خواهد راند."
\v 33 پس‌ بي‌تأمّل‌ نزد تو فرستادم‌ و تو نيكو كردي‌ كه‌ آمدي‌. الحال‌ همه‌ در حضور خدا حاضريم‌ تا آنچه‌ خدا به‌ تو فرموده‌ است‌ بشنويم‌.»
\v 34 پطرس‌ زبان‌ را گشوده‌، گفت‌: «في‌الحقيقت‌ يافته‌ام‌ كه‌ خدا را نظر به‌ ظاهر نيست‌،
\v 35 بلكه‌ از هر امّتي‌، هر كه‌ از او ترسد و عمل‌ نيكو كند، نزد او مقبول‌ گردد.
\v 36 كلامي‌ را كه‌ نزد بني‌اسرائيل‌ فرستاد، چونكه‌ به‌ وساطت‌ عيسي‌ مسيح‌ كه‌ خداوندِ همه‌ است‌ به‌ سلامتي‌ بشارت‌ مي‌داد،
\v 37 آن‌ سخن‌ را شما مي‌دانيد كه‌ شروع‌ آن‌ از جليل‌ بود و در تمامي‌ يهوديّه‌ منتشر شد، بعد از آن‌ تعميدي‌ كه‌ يحيي‌ بدان‌ موعظه‌ مي‌نمود،
\v 38 يعني‌ عيسي‌ ناصري‌ را كه‌ خدا او را چگونه‌ به‌ روح‌القدس‌ و قوّت‌ مسح‌ نمود كه‌ او سير كرده‌، اعمال‌ نيكو بجا مي‌آورد و همه‌ مقهورين‌ ابليس‌ را شفا مي‌بخشيد زيرا خدا با وي‌ مي‌بود.
\v 39 و ما شاهد هستيم‌ بر جميع‌ كارهايي‌ كه‌ او در مرزوبوم‌ يهود و در اورشليم‌ كرد كه‌ او را نيز بر صليب‌ كِشيده‌، كُشتند.
\v 40 همان‌ كس‌ را خدا در روز سوم‌ برخيزانيده‌، ظاهر ساخت‌،
\v 41 ليكن‌ نه‌ بر تمامي‌ قوم‌ بلكه‌ بر شهودي‌ كه‌ خدا پيش‌ برگزيده‌ بود، يعني‌ ماياني‌ كه‌ بعد از برخاستن‌ او از مردگان‌ با او خورده‌ و آشاميده‌ايم‌.
\v 42 و ما را مأمور فرمود كه‌ به‌ قوم‌ موعظه‌ و شهادت‌ دهيم‌ بدين‌ كه‌ خدا او را مقرّر فرمود تا داور زندگان‌ و مردگان‌ باشد.
\v 43 و جميع‌ انبيا بر او شهادت‌ مي‌دهند كه‌ هر كه‌ به‌ وي‌ ايمان‌ آوَرَد، به‌ اسم‌ او آمرزش‌ گناهان‌ را خواهديافت‌.»
\v 44 اين‌ سخنان‌ هنوز بر زبان‌ پطرس‌ بود كه‌ روح‌القدس‌ بر همه‌ آناني‌ كه‌ كلام‌ را شنيدند، نازل‌ شد.
\v 45 و مؤمنان‌ از اهل‌ ختنه‌ كه‌ همراه‌ پطرس‌ آمده‌ بودند، در حيرت‌ افتادند از آنكه‌ بر امّت‌ها نيز عطاي‌ روح‌القدس‌ افاضه‌ شد،
\v 46 زيرا كه‌ ايشان‌ را شنيدند كه‌ به‌ زبانها متكلّم‌ شده‌، خدا را تمجيد مي‌كردند.
\v 47 آنگاه‌ پطرس‌ گفت‌: «آيا كسي‌ مي‌تواند آب‌ را منع‌ كند، براي‌ تعميد دادن‌ ايناني‌ كه‌ روح‌القدس‌ را چون‌ ما نيز يافته‌اند.»
\v 48 پس‌ فرمود تا ايشان‌ را به‌ نام‌ عيسي‌ مسيح‌ تعميد دهند. آنگاه‌ از او خواهش‌ نمودند كه‌ روزي‌ چند توقّف‌ نمايد.
\s5
\c 11
\p
\v 1 پس‌ رسولان‌ و برادراني‌ كه‌ در يهوديّه‌بودند، شنيدند كه‌ امّت‌ها نيز كلام‌ خدا را پذيرفته‌اند.
\v 2 و چون‌ پطرس‌ به‌ اورشليم‌ آمد، اهل‌ ختنه‌ با وي‌ معارضه‌ كرده‌،
\v 3 گفتند كه‌ «با مردم‌ نامختون‌ برآمده‌، با ايشان‌ غذا خوردي‌!»
\v 4 پطرس‌ از اوّل‌ مفصّلاً بديشان‌ بيان‌ كرده‌، گفت‌:
\v 5 «من‌ در شهر يافا دعا مي‌كردم‌ كه‌ ناگاه‌ در عالم‌ رؤيا ظرفي‌ را ديدم‌ كه‌ نازل‌ مي‌شود مثل‌ چادري‌ بزرگ‌ به‌ چهار گوشه‌ از آسمان‌ آويخته‌ كه‌ بر من‌ مي‌رسد.
\v 6 چون‌ بر آن‌ نيك‌ نگريسته‌، تأمّل‌ كردم‌، دَوابّ زمين‌ و وحوش‌ و حشرات‌ و مرغان‌ هوا را ديدم‌.
\v 7 و آوازي‌ را شنيدم‌ كه‌ به‌ من‌ مي‌گويد: "اي‌ پطرس‌ برخاسته‌، ذبح‌ كن‌ و بخور."
\v 8 گفتم‌: "حاشا خداوندا، زيرا هرگز چيزي‌ حرام‌ يا ناپاك‌ به‌ دهانم‌ نرفته‌ است‌."
\v 9 بار ديگر خطاب‌ ازآسمان‌ در رسيد كه‌ "آنچه‌ خدا پاك‌ نموده‌، تو حرام‌ مخوان‌."
\v 10 اين‌ سه‌ كَرَّت‌ واقع‌ شد كه‌ همه‌ باز به‌سوي‌ آسمان‌ بالا برده‌ شد.
\v 11 «و اينك‌ در همان‌ ساعت‌ سه‌ مرد از قيصريّه‌ نزد من‌ فرستاده‌ شده‌، به‌ خانه‌اي‌ كه‌ در آن‌ بودم‌، رسيدند.
\v 12 و روح‌ مرا گفت‌ كه‌ "با ايشان‌ بدون‌ شكّ برو." و اين‌ شش‌ برادر نيز همراه‌ من‌ آمدند تا به‌ خانه‌ آن‌ شخص‌ داخل‌ شديم‌.
\v 13 و ما را آگاهانيد كه‌ چطور فرشته‌اي‌ را در خانه‌ خود ديد كه‌ ايستاده‌ به‌ وي‌ گفت‌ "كسان‌ به‌ يافا بفرست‌ و شمعونِ معروف‌ به‌ پطرس‌ را بطلب‌
\v 14 كه‌ با تو سخناني‌ خواهد گفت‌ كه‌ بدانها تو و تمامي‌ اهل‌ خانه‌ تو نجات‌ خواهيد يافت‌."
\v 15 و چون‌ شروع‌ به‌ سخن‌ گفتن‌ مي‌كردم‌، روح‌القدس‌ بر ايشان‌ نازل‌ شد، همچنانكه‌ نخست‌ بر ما.
\v 16 آنگاه‌ بخاطر آوردم‌ سخن‌ خداوند را كه‌ گفت‌: "يحيي‌ به‌ آب‌ تعميد داد، ليكن‌ شما به‌ روح‌القدس‌ تعميد خواهيد يافت‌."
\v 17 پس‌ چون‌ خدا همان‌ عطا را بديشان‌ بخشيد، چنانكه‌ به‌ ما محض‌ ايمان‌ آوردن‌ به‌ عيسي‌ مسيحِ خداوند، پس‌ من‌ كه‌ باشم‌ كه‌ بتوانم‌ خدا را ممانعت‌ نمايم‌؟»
\v 18 چون‌ اين‌ را شنيدند، ساكت‌ شدند و خدا را تمجيدكنان‌ گفتند: «في‌الحقيقت‌، خدا به‌ امّت‌ها نيز توبه‌ حيات‌بخش‌ را عطا كرده‌ است‌!»
\v 19 و اما آناني‌ كه‌ به‌سبب‌ اذّيتي‌ كه‌ در مقدمه‌ استيفان‌ برپا شد متفرّق‌ شدند، تا فينيقيا و قپرس‌ و اَنطاكيّه‌ مي‌گشتند و به‌ هيچ‌كس‌ به‌ غير از يهود و بس‌ كلام‌ را نگفتند.
\v 20 ليكن‌ بعضي‌ از ايشان‌ كه‌ ازاهل‌ قپرس‌ و قيروان‌ بودند، چون‌ به‌ اَنطاكيّه‌ رسيدند با يونانيان‌ نيز تكلّم‌ كردند و به‌ خداوند عيسي‌ بشارت‌ مي‌دادند،
\v 21 و دست‌ خداوند با ايشان‌ مي‌بود و جمعي‌ كثير ايمان‌ آورده‌، به‌سوي‌ خداوند بازگشت‌ كردند.
\v 22 امّا چون‌ خبر ايشان‌ به‌ سمع‌ كليساي‌ اورشليم‌ رسيد، بَرنابا را به‌ اَنطاكيّه‌ فرستادند
\v 23 و چون‌ رسيد و فيض‌ خدا را ديد، شادخاطر شده‌، همه‌ را نصيحت‌ نمود كه‌ از تصميم‌ قلب‌ به‌ خداوند بپيوندند.
\v 24 زيرا كه‌ مردي‌ صالح‌ و پر از روح‌القدس‌ و ايمان‌ بود و گروهي‌ بسيار به‌ خداوند ايمان‌ آوردند.
\v 25 و برنابا به‌ طرسوس‌ براي‌ طلب‌ سَولُس‌ رفت‌ و چون‌ او را يافت‌ به‌ اَنطاكيّه‌ آورد.
\v 26 و ايشان‌ سالي‌ تمام‌ در كليسا جمع‌ مي‌شدند و خلقي‌ بسيار را تعليم‌ مي‌دادند و شاگردان‌ نخست‌ در انطاكيه‌ به‌ مسيحي‌ مسمّي‌' شدند.
\v 27 و در آن‌ ايّام‌ انبيايي‌ چند از اورشليم‌ به‌ اَنطاكيّه‌ آمدند
\v 28 كه‌ يكي‌ از ايشان‌ اغابوس‌ نام‌ برخاسته‌، به‌ روح‌ اشاره‌ كرد كه‌ قحطي‌ شديد در تمامي‌ ربع‌ مسكون‌ خواهد شد و آن‌ در ايام‌ كَلُوديُوسِ قيصر پديد آمد.
\v 29 و شاگردان‌ مصمّم‌ آن‌ شدند كه‌ هر يك‌ برحسب‌ مقدور خود، اعانتي‌ براي‌ برادرانِ ساكنِ يهوديه‌ بفرستند.
\v 30 پس‌ چنين‌ كردند و آن‌ را به‌ دست‌ بَرنابا و سولس‌ نزد كشيشان‌ روانه‌ نمودند.
\s5
\c 12
\p
\v 1 و در آن‌ زمان‌ هيروديسِ پادشاه‌، دست‌تطاول‌ بر بعضي‌ از كليسا دراز كرد
\v 2 و يعقوب‌ برادر يوحنّا را به‌ شمشير كشت‌.
\v 3 و چون ديد كه‌ يهود را پسند افتاد، بر آن‌ افزوده‌، پطرس‌ را نيز گرفتار كرد و ايّام‌ فطير بود.
\v 4 پس‌ او را گرفته‌، در زندان‌ انداخت‌ و به‌ چهار دسته‌ رباعي‌ سپاهيان‌ سپرد كه‌ او را نگاهباني‌ كنند و اراده‌ داشت‌ كه‌ بعد از فِصَح‌ او را براي‌ قوم‌ بيرون‌ آوَرَد.
\v 5 پس‌ پطرس‌ را در زندان‌ نگاه‌ مي‌داشتند. امّا كليسا بجهت‌ او نزد خدا پيوسته‌ دعا مي‌كردند.
\v 6 و در شبي‌ كه‌ هيروديس‌ قصد بيرون‌ آوردن‌ وي‌ داشت‌، پطرس‌ به‌ دو زنجير بسته‌، در ميان‌ دو سپاهي‌ خفته‌ بود و كشيكچيان‌ نزد در زندان‌ را نگاهباني‌ مي‌كردند.
\v 7 ناگاه‌ فرشته‌ خداوند نزد وي‌ حاضر شد و روشني‌ در آن‌ خانه‌ درخشيد. پس‌ به‌ پهلوي‌ پطرس‌ زده‌، او را بيدار نمود و گفت‌: «بزودي‌ برخيز.» كه‌ در ساعت‌ زنجيرها از دستش‌ فرو ريخت‌.
\v 8 و فرشته‌ وي‌ را گفت‌: «كمر خود را ببند و نعلين‌ برپا كن‌.» پس‌ چنين‌ كرد و به‌ وي‌ گفت‌: «رداي‌ خود را بپوش‌ و از عقب‌ من‌ بيا.»
\v 9 پس‌ بيرون‌ شده‌، از عقب‌ او روانه‌ گرديد و ندانست‌ كه‌ آنچه‌ از فرشته‌ روي‌ نمود حقيقي‌ است‌ بلكه‌ گمان‌ برد كه‌ خواب‌ مي‌بيند.
\v 10 پس‌ از قراولان‌ اوّل‌ و دوّم‌ گذشته‌، به‌ دروازه‌ آهني‌ كه‌ به‌سوي‌ شهر مي‌رود رسيدند و آن‌ خود بخود پيش‌ روي‌ ايشان‌ باز شد؛ و از آن‌ بيرون‌ رفته‌، تا آخر يك‌ كوچه‌ برفتند كه‌ در ساعت‌ فرشته‌ از او غايب‌ شد.
\v 11 آنگاه‌ پطرس‌ به‌ خود آمده‌ گفت‌: «اكنون‌ به‌ تحقيق‌ دانستم‌ كه‌ خداوند فرشته‌ خود را فرستاده‌، مرا از دست‌ هيروديس‌ و از تمامي‌ انتظار قوم‌ يهود رهانيد.»
\v 12 چون‌ اين‌ را دريافت‌، به‌ خانه‌ مريم‌ مادر يوحنّاي‌ ملقّب‌ به‌ مرقس‌ آمد و در آنجا بسياري‌جمع‌ شده‌، دعا مي‌كردند.
\v 13 چون‌ او درِ خانه‌ را كوبيد، كنيزي‌ رودا نام‌ آمد تا بفهمد.
\v 14 چون‌ آواز پطرس‌ را شناخت‌، از خوشي‌ در را باز نكرده‌، به‌ اندرون‌ شتافته‌، خبر داد كه‌ «پطرس‌ به‌ درگاه‌ ايستاده‌ است‌.»
\v 15 وي‌ را گفتند: «ديوانه‌اي‌!» و چون‌ تأكيد كرد كه‌ چنين‌ است‌، گفتند كه‌ «فرشته‌ او باشد.»
\v 16 امّا پطرس‌ پيوسته‌ در را مي‌كوبيد. پس‌ در را گشوده‌، او را ديدند و در حيرت‌ افتادند.
\v 17 امّا او به‌ دست‌ خود به‌سوي‌ ايشان‌ اشاره‌ كرد كه‌ خاموش‌ باشند و بيان‌ نمود كه‌ چگونه‌ خدا او را از زندان‌ خلاصي‌ داد و گفت‌: «يعقوب‌ و ساير برادران‌ را از اين‌ امور مطّلع‌ سازيد.» پس‌ بيرون‌ شده‌، به‌ جاي‌ ديگر رفت‌
\v 18 و چون‌ روز شد اضطرابي‌ عظيم‌ در سپاهيان‌ افتاد كه‌ پطرس‌ را چه‌ شد.
\v 19 و هيروديس‌ چون‌ او را طلبيده‌ نيافت‌، كشيكچيان‌ را بازخواست‌ نموده‌، فرمود تا ايشان‌ را به‌ قتل‌ رسانند؛ و خود از يهوديه‌ به‌ قيصريّه‌ كوچ‌ كرده‌، در آنجا اقامت‌ نمود.
\v 20 امّا هيروديس‌ با اهل‌ صور و صيدون‌ خشمناك‌ شد. پس‌ ايشان‌ به‌ يكدل‌ نزد او حاضر شدند و بلاسْتُس‌ ناظر خوابگاه‌ پادشاه‌ را با خود متحّد ساخته‌، طلب‌ مصالحه‌ كردند زيرا كه‌ ديارِ ايشان‌ از مُلك‌ پادشاه‌ معيشت‌ مي‌يافت‌.
\v 21 و در روزي‌ معيّن‌، هيروديس‌ لباس‌ ملوكانه‌ در بر كرد و بر مسند حكومت‌ نشسته‌، ايشان‌ را خطاب‌ مي‌كرد.
\v 22 و خلق‌ ندا مي‌كردند كه‌ آواز خداست‌ نه‌ آواز انسان‌.
\v 23 كه‌ در ساعت‌ فرشته‌ خداوند او را زد زيرا كه‌ خدا را تمجيد ننمود و كِرم‌ او را خورد كه‌ بمرد.
\v 24 اما كلام‌ خدا نمّو كرده‌، ترقّي‌ يافت‌.
\v 25 وبرنابا و سولس‌ چون‌ آن‌ خدمت‌ را به‌ انجام‌ رسانيدند، از اورشليم‌ مراجعت‌ كردند و يوحنّاي‌ ملقّب‌ به‌ مرقس‌ را همراه‌ خود بردند.
\s5
\c 13
\p
\v 1 و در كليسايي‌ كه‌ در اَنطاكيّه‌ بود، انبيا و معلّم‌ چند بودند: برنابا و شمعونِ ملقّب‌ به‌ نيجر و لوكيوسِ قيرواني‌ و مَناحمِ برادر رضاعي‌ هيروديسِ تيترارخ‌ و سولس‌.
\v 2 چون‌ ايشان‌ در عبادت‌ خدا و روزه‌ مشغول‌ مي‌بودند، روح‌القدس‌ گفت‌: «بَرنابا و سولس‌ را براي‌ من‌ جدا سازيد از بهر آن‌ عمل‌ كه‌ ايشان‌ را براي‌ آن‌ خوانده‌ام‌.»
\v 3 آنگاه‌ روزه‌ گرفته‌ و دعا كرده‌ و دستها بر ايشان‌ گذارده‌، روانه‌ نمودند.
\v 4 پس‌ ايشان‌ از جانب‌ روح‌القدس‌ فرستاده‌ شده‌، به‌ سلوكيّه‌ رفتند و از آنجا از راه‌ دريا به‌ قِپْرُس‌ آمدند.
\v 5 و وارد سَلاميس‌ شده‌، در كنايس‌ يهود به‌ كلام‌ خدا موعظه‌ كردند و يوحنّا ملازم‌ ايشان‌ بود.
\v 6 و چون‌ در تمامي‌ جزيره‌ تا به‌ پافُس‌ گشتند، در آنجا شخص‌ يهودي‌ را كه‌ جادوگر و نبي‌ كاذب‌ بود يافتند كه‌ نام‌ او بارْيشُوع‌ بود.
\v 7 او رفيق‌ سَرْجيوُس‌ پولس‌ والي‌ بود كه‌ مردي‌ فهيم‌ بود. همان‌ بَرنابا و سَولُس‌ را طلب‌ نموده‌، خواست‌ كلام‌ خدا را بشنود.
\v 8 امّا عَليما يعني‌ آن‌ جادوگر، زيرا ترجمه‌ اسمش‌ همچنين‌ مي‌باشد، ايشان‌ را مخالفت‌ نموده‌، خواست‌ والي‌ را از ايمان‌ برگرداند.
\v 9 ولي‌ سولس‌ كه‌ پولُس‌ باشد، پر از روح‌القدس‌ شده‌، بر او نيك‌ نگريسته‌،
\v 10 گفت‌:«اي‌ پر از هر نوع‌ مكر و خباثت‌، اي‌ فرزند ابليس‌ و دشمن‌ هر راستي‌، باز نمي‌ايستي‌ از منحرف‌ ساختن‌ طُرُق‌ راستِ خداوند؟
\v 11 الحال‌ دست‌ خداوند بر توست‌ و كور شده‌، آفتاب‌ را تا مدتّي‌ نخواهي‌ ديد.» كه‌ در همان‌ ساعت‌، غَشاوة‌ و تاريكي‌ او را فرو گرفت‌ و دور زده‌، راهنمايي‌ طلب‌ مي‌كرد.
\v 12 پس‌ والي‌ چون‌ آن‌ ماجرا را ديد، از تعليم‌ خداوند متحّير شده‌، ايمان‌ آورد.
\v 13 آنگاه‌ پولُس‌ و رفقايش‌ از پافس‌ به‌ كشتي‌ سوار شده‌، به‌ پِرْجه‌ پَمْفِليّه‌ آمدند. اما يوحنّا از ايشان‌ جدا شده‌، به‌ اورشليم‌ برگشت‌.
\v 14 و ايشان‌ از پِرْجه‌ عبور نموده‌، به‌ انطاكيّه‌ پيسيديّه‌ آمدند و در روز سَبَّت‌ به‌ كنيسه‌ درآمده‌، بنشستند.
\v 15 و بعد از تلاوت‌ تورات‌ و صُحُف‌ انبيا، رؤساي‌ كنيسه‌ نزد ايشان‌ فرستاده‌، گفتند: «اي‌ برادرانِ عزيز، اگر كلامي‌ نصيحت‌آميز براي‌ قوم‌ داريد، بگوييد.»
\v 16 پس‌ پولُس‌ برپا ايستاده‌، به‌ دست‌ خود اشاره‌ كرده‌، گفت‌: «اي‌ مردان‌ اسرائيلي‌ و خداترسان‌، گوش‌ دهيد!
\v 17 خداي‌ اين‌ قوم‌، اسرائيل‌، پدران‌ ما را برگزيده‌، قوم‌ را در غربت‌ ايشان‌ در زمين‌ مصر سرافراز نمود و ايشان‌ را به‌ بازوي‌ بلند از آنجا بيرون‌ آورد؛
\v 18 و قريب‌ به‌ چهل‌ سال‌ در بيابان‌ متحمّل‌ حركات‌ ايشان‌ مي‌بود.
\v 19 و هفت‌ طايفه‌ را در زمين‌ كنعان‌ هلاك‌كرده‌، زمين‌ آنها را ميراث‌ ايشان‌ ساخت‌ تا قريب‌ چهار صد و پنجاه‌ سال‌.
\v 20 و بعد از آن‌ بديشان‌ داوران‌ داد تا زمان‌ سموئيل‌ نبي‌.
\v 21 و از آن‌ وقت‌ پادشاهي‌ خواستند و خدا شاؤل‌ بن‌ قيس‌ را از سبط‌ بنيامين‌ تا چهل‌ سال‌ به‌ ايشان‌ داد.
\v 22 پس‌ او را از ميان‌ برداشته‌، داود را برانگيخت‌ تا پادشاه‌ ايشان‌ شود و در حقّ او شهادت‌ داد كه‌ "داود بن‌ يَسّي‌ را مرغوب‌ دل‌ خود يافته‌ام‌ كه‌ به‌ تمامي‌ اراده‌ من‌ عمل‌ خواهد كرد."
\v 23 و از ذريّت‌ او خدا برحسب‌ وعده‌، براي‌ اسرائيل‌ نجات‌دهنده‌اي‌ يعني‌ عيسي‌ را آورد،
\v 24 چون‌ يحيي‌ پيش‌ از آمدن‌ او تمام‌ قوم‌ اسرائيل‌ را به‌ تعميد توبه‌ موعظه‌ نموده‌ بود.
\v 25 پس‌ چون‌ يحيي‌ دوره‌ خود را به‌ پايان‌ برد، گفت‌: "مرا كِه‌ مي‌پنداريد؟ من‌ او نيستم‌، لكن‌ اينك‌ بعد از من‌ كسي‌ مي‌آيد كه‌ لايق‌ گشادن‌ نعلين‌ او ني‌ام‌."
\v 26 «اي‌ برادران‌ عزيز و ابناي‌ آل‌ ابراهيم‌ و هركه‌ از شما خداترس‌ باشد، مر شما را كلام‌ اين‌ نجات‌ فرستاده‌ شد.
\v 27 زيرا سَكَنَه‌ اورشليم‌ و رؤساي‌ ايشان‌، چونكه‌ نه‌ او را شناختند و نه‌ آوازهاي‌ انبيا را كه‌ هر سَبَّت‌ خوانده‌ مي‌شود، بر وي‌ فتوي‌ دادند و آنها را به‌ اتمام‌ رسانيدند.
\v 28 و هر چند هيچ‌ علّت‌ قتل‌ در وي‌ نيافتند، از پيلاطس‌ خواهش‌ كردند كه‌ او كشته‌ شود.
\v 29 پس‌ چون‌ آنچه‌ را كه‌ درباره‌ وي‌ نوشته‌ شده‌ بود تمام‌ كردند، او را از صليب‌ پايين‌ آورده‌، به‌ قبر سپردند.
\v 30 لكن‌ خدا او را از مردگان‌ برخيزانيد.
\v 31 و او روزهاي‌بسيار ظاهر شد بر آناني‌ كه‌ همراه‌ او از جليل‌ به‌ اورشليم‌ آمده‌ بودند كه‌ الحال‌ نزد قوم‌ شهود او مي‌باشند.
\v 32 پس‌ ما به‌ شما بشارت‌ مي‌دهيم‌، بدان‌ وعده‌اي‌ كه‌ به‌ پدران‌ ما داده‌ شد،
\v 33 كه‌ خدا آن‌ را به‌ ما كه‌ فرزندان‌ ايشان‌ مي‌باشيم‌ وفا كرد، وقتي‌ كه‌ عيسي‌ را برانگيخت‌، چنانكه‌ در زبور دوّم‌ مكتوب‌ است‌ كه‌ "تو پسر من‌ هستي‌، من‌ امروز تو را توليد نمودم‌."
\v 34 و در آنكه‌ او را از مردگان‌ برخيزانيد تا ديگر هرگز راجع‌ به‌ فساد نشود چنين‌ گفت‌ كه‌ "به‌ بركات‌ قدّوس‌ و امين‌ داود براي‌ شما وفا خواهم‌ كرد."
\v 35 بنابراين‌ در جايي‌ ديگر نيز مي‌گويد: "تو قدّوس‌ خود را نخواهي‌ گذاشت‌ كه‌ فساد را بيند."
\v 36 زيرا كه‌ داود چونكه‌ در زمان‌ خود اراده‌ خدا را خدمت‌ كرده‌ بود، بخُفت‌ و به‌ پدران‌ خود ملحق‌ شده‌، فساد را ديد.
\v 37 ليكن‌ آن‌ كس‌ كه‌ خدا او را برانگيخت‌، فساد را نديد.
\v 38 «پس‌ اي‌ برادران‌ عزيز، شما را معلوم‌ باد كه‌ به‌ وساطت‌ او به‌ شما از آمرزش‌ گناهان‌ اعلام‌ مي‌شود.
\v 39 و به‌ وسيله‌ او هر كه‌ ايمان‌ آورد، عادل‌ شمرده‌ مي‌شود، از هر چيزي‌ كه‌ به‌ شريعت‌ موسي‌ نتوانستيد عادل‌ شمرده‌ شويد.
\v 40 پس‌ احتيـاط‌ كنيد، مبادا آنچـه‌ در صحف‌ انبيـا مكتوب‌ است‌، بر شمـا واقـع‌ شـود،
\v 41 كه‌ "اي‌ حقيـرشمارندگان‌، ملاحظـه‌ كنيد و تعجّـب‌ نماييد و هلاك‌ شويد زيرا كه‌ مـن‌ عملـي‌ را در ايّـام‌ شمـا پديـد آرم‌، عملي‌ كه‌ هر چند كسي‌ شما را از آن‌ اعلام‌ نمايـد، تصديـق‌ نخواهيد كرد.»
\v 42 پس‌ چون‌ از كنيسه‌ بيرون‌ مي‌رفتند، خواهش‌ نمودند كه‌ در سَبَّت‌ آينده‌ هم‌ اين‌ سخنان‌ را بديشان‌ بازگويند.
\v 43 و چون‌ اهل‌ كنيسه‌ متفرّق‌ شدند، بسياري‌ از يهوديان‌ و جديدانِ خداپرست‌ از عقب‌ پولس‌ و بَرنابا افتادند؛ و آن‌ دو نفر به‌ ايشان‌ سخن‌ گفته‌، ترغيب‌ مي‌نمودند كه‌ «به‌ فيض‌ خدا ثابت‌ باشيد.»
\v 44 امّا در سَبَّت‌ ديگر قريب‌ به‌ تمامي‌ شهر فراهم‌ شدند تا كلام‌ خدا را بشنوند.
\v 45 ولي‌ چون‌ يهود ازدحام‌ خلق‌ را ديدند، از حسد پر گشتند و كفر گفته‌، با سخنان‌ پولُس‌ مخالفت‌ كردند.
\v 46 آنگاه‌ پولُس‌ و برنابا دلير شده‌، گفتند: «واجب‌ بود كلام‌ خدا نخست‌ به‌ شما القا شود. ليكن‌ چون‌ آن‌ را ردّ كرديد و خود را ناشايسته‌ حيات‌ جاوداني‌ شمرديد، همانا به‌سوي‌ امّت‌ها توجّه‌ نماييم‌.
\v 47 زيرا خداوند به‌ ما چنين‌ امر فرمود كه‌ "تو را نور امّت‌ها ساختم‌ تا الي‌ اقصاي‌ زمين‌ منشأ نجات‌ باشي‌."»
\v 48 چون‌ امّت‌ها اين‌ را شنيدند، شادخاطر شده‌، كلام‌ خداوند را تمجيد نمودند و آناني‌ كه‌ براي‌ حيات‌ جاوداني‌ مقرّر بودند، ايمان‌ آوردند.
\v 49 و كلام‌ خدا در تمامِ آن‌ نواحي‌ منتشر گشت‌.
\v 50 امّا يهوديانْ چند زن‌ ديندار و متشخّص‌ و اكابر شهر را بشورانيدند و ايشان‌ را به‌ زحمت‌ رسانيدن‌ بر پولُس‌ و بَرنابا تحريض‌ نموده‌، ايشان‌ را از حدود خود بيرون‌ كردند.
\v 51 و ايشان‌ خاك‌ پايهاي‌ خود را بر ايشان‌ افشانده‌، به‌ ايقونيه‌ آمدند.
\v 52 و شاگردان‌ پر از خوشي‌ و روح‌القدس‌ گرديدند.
\s5
\c 14
\p
\v 1 امّا در ايقونيه‌، ايشان‌ با هم‌ به‌ كنيسه يهود در آمده‌، به‌ نوعي‌ سخن‌ گفتند كه‌ جمعي‌ كثير از يهود و يونانيان‌ ايمان‌ آوردند.
\v 2 ليكن‌ يهوديان‌ بي‌ايمان‌ دلهاي‌ امّت‌ها را اغوا نمودند و با برادران‌ بدانديش‌ ساختند.
\v 3 پس‌ مدّت‌ مديدي‌ توقف‌ نموده‌، به‌ نام‌ خداوندي‌ كه‌ به‌ كلامِ فيضِ خود شهادت‌ مي‌داد، به‌ دليري‌ سخن‌ مي‌گفتند و او آيات‌ و معجزات‌ عطا مي‌كرد كه‌ از دست‌ ايشان‌ ظاهر شود.
\v 4 و مردم‌ شهر دو فرقه‌ شدند، گروهي‌ همداستان‌ يهود و جمعي‌ با رسولان‌ بودند.
\v 5 و چون‌ امّت‌ها و يهود با رؤساي‌ خود بر ايشان‌ هجوم‌ مي‌آوردند تا ايشان‌ را افتضاح‌ نموده‌، سنگسار كنند،
\v 6 آگاهي‌ يافته‌، به‌سوي‌ لِسْتره‌ و دِرْبه‌، شهرهاي‌ ليكاؤنيه‌ و ديار آن‌ نواحي‌ فرار كردند.
\v 7 و در آنجا بشارت‌ مي‌دادند.
\v 8 و در لِستره‌ مردي‌ نشسته‌ بود كه‌ پايهايش‌ بي‌حركت‌ بود و از شكمِ مادر، لنگ‌ متولّد شده‌، هرگز راه‌ نرفته‌ بود.
\v 9 چون‌ او سخن‌ پولُس‌ را مي‌شنيد، او بر وي‌ نيك‌ نگريسته‌، ديد كه‌ ايمان‌ شفا يافتن‌ را دارد.
\v 10 پس‌ به‌ آواز بلند بدو گفت‌: «بر پايهاي‌ خود راست‌ بايست‌!» كه‌ در ساعت‌ برجسته‌، خرامان‌ گرديد.
\v 11 امّا خلق‌ چون‌ اين‌ عمل‌ پولُس‌ را ديدند، صداي‌ خود را به‌ زبان‌ ليكاؤنيه‌ بلند كرده‌، گفتند: «خدايان‌ به‌ صورت‌ انسان‌ نزد ما نازل‌ شده‌اند.»
\v 12 پس‌ برنابا را مشتري‌ و پولُس‌ را عطارد خواندند زيرا كه‌ او درسخن‌ گفتن‌ مقدّم‌ بود.
\v 13 پس‌ كاهن‌ مشتري‌ كه‌ پيش‌ شهر ايشان‌ بود، گاوان‌ و تاجها با گروه‌هايي‌ از خلق‌ به‌ دروازه‌ها آورده‌، خواست‌ كه‌ قرباني‌ گذراند.
\v 14 امّا چون‌ آن‌ دو رسول‌ يعني‌ برنابا و پولُس‌ شنيدند، جامه‌هاي‌ خود را دريده‌، در ميان‌ مردم‌ افتادند و ندا كرده‌،
\v 15 گفتند: «اي‌ مردمان‌، چرا چنين‌ مي‌كنيد؟ ما نيز انسان‌ و صاحبان‌ علّتها مانند شما هستيم‌ و به‌ شما بشارت‌ مي‌دهيم‌ كه‌ از اين‌ اباطيل‌ رجوع‌ كنيد به‌سوي‌ خداي‌ حيّ كه‌ آسمان‌ و زمين‌ و دريا و آنچه‌ را كه‌ در آنها است‌ آفريد،
\v 16 كه‌ در طبقات‌ سلف‌ همه‌ امّت‌ها را واگذاشت‌ كه‌ در طُرُق‌ خود رفتار كنند،
\v 17 با وجودي‌ كه‌ خود را بي‌شهادت‌ نگذاشت‌، چون‌ احسان‌ مي‌نمود و از آسمان‌ باران‌ بارانيده‌ و فصول‌ بارآور بخشيده‌، دلهاي‌ ما را از خوراك‌ و شادي‌ پر مي‌ساخت‌.»
\v 18 و بدين‌ سخنان‌ خلق‌ را از گذرانيدن‌ قرباني‌ براي‌ ايشان‌ به‌ دشواري‌ باز داشتند.
\v 19 امّا يهوديان‌ از انطاكيّه‌ و ايقونيه‌ آمده‌، مردم‌ را با خود متّحد ساختند و پولُس‌ را سنگسار كرده‌، از شهر بيرون‌ كشيدند و پنداشتند كه‌ مرده‌ است‌.
\v 20 امّا چون‌ شاگردان‌ گِردِ او ايستادند برخاسته‌، به‌ شهر درآمد و فرداي‌ آن‌ روز با برنابا به‌سوي‌ دِرْبه‌ روانه‌ شد
\v 21 و در آن‌ شهر بشارت‌ داده‌، بسياري‌ را شاگرد ساختند. پس‌ به‌ لِستره‌ و ايقونيه‌ و انطاكيّه‌ مراجعت‌ كردند.
\v 22 و دلهاي‌ شاگردان‌ را تقويت‌ داده‌، پند مي‌دادند كه‌ در ايمان‌ ثابت‌ بمانند و اينكه‌ با مصيبتهاي‌ بسيار مي‌بايد داخل‌ ملكوت‌ خدا گرديم‌.
\v 23 و در هر كليسا بجهت‌ ايشان‌ كشيشان‌ معيّن‌ نمودند و دعا و روزه‌داشته‌، ايشان‌ را به‌ خداوندي‌ كه‌ بدو ايمان‌ آورده‌ بودند، سپردند.
\v 24 و از پيسيديّه‌ گذشته‌ به‌ پَمْفِليّه‌ آمدند.
\v 25 و در پِرجه‌ به‌ كلام‌ موعظه‌ نمودند و به‌ اَتاليّه‌ فرود آمدند.
\v 26 و از آنجا به‌ كشتي‌ سوار شده‌، به‌ انطاكيّه‌ آمدند كه‌ از همان‌ جا ايشان‌ را به‌ فيض‌ خدا سپرده‌ بودند براي‌ آن‌ كاري‌ كه‌ به‌ انجام‌ رسانيده‌ بودند.
\v 27 و چون‌ وارد شهر شدند، كليسا را جمع‌ كرده‌، ايشان‌ را مطّلع‌ ساختند از آنچه‌ خدا با ايشان‌ كرده‌ بود و چگونه‌ دروازه‌ ايمان‌ را براي‌ امّت‌ها باز كرده‌ بود.
\v 28 پس‌ مدّت‌ مديدي‌ با شاگردان‌ بسر بردند.
\s5
\c 15
\p
\v 1 و تني‌ چند از يهوديّه‌ آمده‌، برادران‌ را تعليم‌ مي‌دادند كه‌ «اگر برحسب‌ آيين‌ موسي‌ مختون‌ نشويد، ممكن‌ نيست‌ كه‌ نجات‌ يابيد.»
\v 2 چون‌ پولُس‌ و برنابا را منازعه‌ و مباحثه‌ بسيار با ايشان‌ واقع‌ شد، قرار بر اين‌ شد كه‌ پولُس‌ و برنابا و چند نفر ديگر از ايشان‌ نزد رسولان‌ و كشيشان‌ در اورشليم‌ براي‌ اين‌ مسأله‌ بروند.
\v 3 پس‌ كليسا ايشان‌ را مشايعت‌ نموده‌ از فينيقيّه‌ و سامره‌ عبور كرده‌، ايمان‌ آوردن‌ امّت‌ها را بيان‌ كردند و همة‌ برادران‌ را شادي‌ عظيم‌ دادند.
\v 4 و چون‌ وارد اورشليم‌ شدند، كليسا و رسولان‌ و كشيشان‌ ايشان‌ را پذيرفتند و آنها را از آنچه‌ خدا با ايشان‌ كرده‌ بود، خبر دادند.
\v 5 آنگاه‌ بعضي‌ از فرقه‌ فريسيان‌ كه‌ ايمان‌ آورده‌ بودند، برخاسته‌، گفتند: «اينها را بايد ختنه‌ نمايند و امركنند كه‌ سنن‌ موسي‌ را نگاه‌ دارند.»
\v 6 پس‌ رسولان‌ و كشيشان‌ جمع‌ شدند تا در اين‌ امر مصلحت‌ بينند.
\v 7 و چون‌ مباحثه‌ سخت‌ شد، پطرس‌ برخاسته‌، بديشان‌ گفت‌: «اي‌ برادران‌ عزيز، شما آگاهيد كه‌ از ايّام‌ اوّل‌، خدا از ميان‌ شما اختيار كرد كه‌ امّت‌ها از زبان‌ من‌ كلام‌ بشارت‌ را بشنوند و ايمان‌ آورند.
\v 8 و خداي‌ عارف‌القلوب‌ بر ايشان‌ شهادت‌ داد بدين‌ كه‌ روح‌القدس‌ را بديشان‌ داد، چنانكه‌ به‌ ما نيز.
\v 9 و در ميان‌ ما و ايشان‌ هيچ‌ فرق‌ نگذاشت‌، بلكه‌ محضِ ايمان‌ دلهاي‌ ايشان‌ را طاهر نمود.
\v 10 پس‌ اكنون‌ چرا خدا را امتحان‌ مي‌كنيد كه‌ يوغي‌ بر گردن‌ شاگردان‌ مي‌نهيد كه‌ پدران‌ ما و ما نيز طاقت‌ تحمّل‌ آن‌ را نداشتيم‌،
\v 11 بلكه‌ اعتقاد داريم‌ كه‌ محضِ فيضِ خداوند عيسي‌ مسيح‌ نجات‌ خواهيم‌ يافت‌، همچنان‌ كه‌ ايشان‌ نيز.»
\v 12 پس‌ تمام‌ جماعت‌ ساكت‌ شده‌، به‌ برنابا و پولُس‌ گوش‌ گرفتند چون‌ آيات‌ و معجزات‌ را بيان‌ مي‌كردند كه‌ خدا در ميان‌ امّت‌ها به‌ وساطت‌ ايشان‌ ظاهر ساخته‌ بود.
\v 13 پس‌ چون‌ ايشان‌ ساكت‌ شدند، يعقوب‌ رو آورده‌، گفت‌: «اي‌ برادران‌ عزيز، مرا گوش‌ گيريد.
\v 14 شمعون‌ بيان‌ كرده‌ است‌ كه‌ چگونه‌ خدا اوّل‌ امّت‌ها را تفقّد نمود تا قومي‌ از ايشان‌ به‌ نام‌ خود بگيرد.
\v 15 و كلام‌ انبيا در اينْ مطابق‌ است‌ چنانكه‌ مكتوب‌ است‌
\v 16 كه‌ "بعد از اين‌ رجوع‌ نموده‌، خيمه‌ داود را كه‌ افتاده‌ است‌ باز بنا مي‌كنم‌ و خرابيهاي‌ آن‌ را باز بنا مي‌كنم‌ و آن‌ را برپا خواهم‌ كرد،
\v 17 تا بقيه‌ مردم‌ طالب‌ خداوند شوند و جميع‌ امّت‌هايي‌ كه‌ بر آنها نام‌ من‌ نهاده‌ شده‌ است‌."
\v 18 اين‌ را مي‌گويدخداوندي‌ كه‌ اين‌ چيزها را از بدو عالم‌ معلوم‌ كرده‌ است‌.
\v 19 پس‌ رأي‌ من‌ اين‌ است‌: كساني‌ را كه‌ از امّت‌ها به‌سوي‌ خدا بازگشت‌ مي‌كنند زحمت‌ نرسانيم‌،
\v 20 مگر اينكه‌ ايشان‌ را حكم‌ كنيم‌ كه‌ از نجاسات‌ بتها و زنا و حيوانات‌ خفه‌شده‌ و خون‌ بپرهيزند.
\v 21 زيرا كه‌ موسي‌ از طبقات‌ سَلَف‌ در هر شهر اشخاصي‌ دارد كه‌ بدو موعظه‌ مي‌كنند، چنانكه‌ در هر سَبَّت‌ در كنايس‌ او را تلاوت‌ مي‌كنند.»
\v 22 آنگاه‌ رسولان‌ و كشيشان‌ با تمامي‌ كليسا بدين‌ رضا دادند كه‌ چند نفر از ميان‌ خود انتخاب‌ نموده‌، همراه‌ پولُس‌ و برنابا به‌ انطاكيّه‌ بفرستند، يعني‌ يهوداي‌ ملقّب‌ به‌ برسابا و سيلاس‌ كه‌ از پيشوايان‌ برادران‌ بودند.
\v 23 و بدست‌ ايشان‌ نوشتند كه‌ «رسولان‌ و كشيشان‌ و برادران‌، به‌ برادرانِ از امّت‌ها كه‌ در انطاكيّه‌ و سوريّه‌ و قيليقيّه‌ مي‌باشند، سلام‌ مي‌رسانند.
\v 24 چون‌ شنيده‌ شد كه‌ بعضـي‌ از ميان‌ ما بيـرون‌ رفتـه‌، شما را به‌ سخنان‌ خود مشوّش‌ ساخته‌، دلهاي‌ شما را منقلب‌ مي‌نمايند و مي‌گويند كه‌ مي‌بايد مختون‌ شده‌، شريعت‌ را نگاه‌ بداريد و ما به‌ ايشـان‌ هيچ‌ امر نكرديم‌.
\v 25 لهذا ما بـه‌ يك‌ دل‌ مصلحت‌ ديديـم‌ كه‌ چند نفر را اختيار نموده‌، همراه‌ عزيزان‌ خود برنابـا و پولُس‌ به‌ نـزد شمـا بفرستيـم‌،
\v 26 اشخاصي‌ كه‌ جانهاي‌ خود را در راه‌ نام‌ خداوند ما عيسي‌ مسيح‌ تسليم‌ كرده‌اند.
\v 27 پس‌ يهودا و سيلاس‌ را فرستاديم‌ و ايشان‌ شما را از اين‌ امـور زبانـي‌ خواهند آگاهانيـد.
\v 28 زيرا كه‌ روح‌القدس‌ و ما صواب‌ ديديم‌ كه‌ باري‌ بر شما ننهيم‌ جز اين‌ ضروريّات‌
\v 29 كه‌ از قرباني‌هاي‌ بتهاو خون‌ و حيوانات‌ خفه‌ شده‌ و زنا بپرهيزيد كه‌ هر گاه‌ از اين‌ امور خود را محفوظ‌ داريد به‌ نيكويي‌ خواهيد پرداخت‌ والسّلام‌.»
\v 30 پس‌ ايشان‌ مرخّص‌ شده‌، به‌ انطاكيّه‌ آمدند و جماعت‌ را فراهم‌ آورده‌، نامه‌ را رسانيدند.
\v 31 چون‌ مطالعه‌ كردند، از اين‌ تسلّي‌ شادخاطر گشتند.
\v 32 و يهودا و سيلاس‌ چونكه‌ ايشان‌ هم‌ نبي‌ بودند، برادران‌ را به‌ سخنان‌ بسيار، نصيحت‌ و تقويت‌ نمودند.
\v 33 پس‌ چون‌ مدّتي‌ در آنجا بسر بردند، به‌ سلامتي‌ از برادران‌ رخصت‌ گرفته‌، به‌سوي‌ فرستندگان‌ خود توجّه‌ نمودند.
\v 34 امّا پولُس‌ و برنابا در انطاكيّه‌ توقفّ نموده‌،
\v 35 با بسياري‌ ديگر تعليم‌ و بشارت‌ به‌ كلام‌ خدا مي‌دادند.
\v 36 و بعد از ايّام‌ چند، پولُس‌ به‌ برنابا گفت‌: «برگرديم‌ و برادران‌ را در هر شهري‌ كه‌ در آنها به‌ كلام‌ خداوند اعلام‌ نموديم‌، ديدن‌ كنيم‌ كه‌ چگونه‌ مي‌باشند.»
\v 37 امّا برنابا چنان‌ مصلحت‌ ديد كه‌ يوحنّاي‌ ملقّب‌ به‌ مرقس‌ را همراه‌ نيز بردارد.
\v 38 ليكن‌ پولُس‌ چنين‌ صلاح‌ دانست‌ كه‌ شخصي‌ را كه‌ از پَمفليّه‌ از ايشان‌ جدا شده‌ بود و با ايشان‌ در كار همراهي‌ نكرده‌ بود، با خود نبرد.
\v 39 پس‌ نزاعي‌ سخت‌ شد بحدّي‌ كه‌ از يكديگر جدا شده‌، برنابا مرقس‌ را برداشته‌، به‌ قِپْرُس‌ از راه‌ دريا رفت‌.
\v 40 امّا پولُس‌ سيلاس‌ را اختيار كرد و از برادران‌ به‌ فيض‌ خداوند سپرده‌ شده‌، رو به‌ سفر نهاد.
\v 41 و از سوريّه‌ و قيليقيّه‌ عبور كرده‌، كليساها را استوار مي‌نمود.
\s5
\c 16
\p
\v 1 و به‌ دِرْبه‌ و لسْتره‌ آمد كه‌ اينك‌ شاگردي تيموتاؤس‌ نام‌ آنجا بود، پسر زن‌ يهوديّه‌ مؤمنه‌ ليكن‌ پدرش‌ يوناني‌ بود.
\v 2 كه‌ برادران‌ در لِستَرَه‌ و ايقونيّه‌ بر او شهادت‌ مي‌دادند.
\v 3 چون‌ پولُس‌ خواست‌ او همراه‌ وي‌ بيايد، او را گرفته‌ مختون‌ ساخت‌، به‌سبب‌ يهودياني‌ كه‌ در آن‌ نواحي‌ بودند زيرا كه‌ همه‌ پدرش‌ را مي‌شناختند كه‌ يوناني‌ بود.
\v 4 و در هر شهري‌ كه‌ مي‌گشتند، قانونها را كه‌ رسولان‌ و كشيشان‌ در اورشليم‌ حكم‌ فرموده‌ بودند، بديشان‌ مي‌سپردند تا حفظ‌ نمايند.
\v 5 پس‌ كليساها در ايمان‌ استوار مي‌شدند و روز بروز در شماره‌ افزوده‌ مي‌گشتند.
\v 6 و چون‌ از فَرِيجيَّه‌ و ديار غَلاطيّه‌ عبور كردند، روح‌القدس‌ ايشان‌ را از رسانيدن‌ كلام‌ به‌ آسيا منع‌ نمود.
\v 7 پس‌ به‌ ميسيا آمده‌، سعي‌ نمودند كه‌ به‌ بطينيا بروند، ليكن‌ روح‌ عيسي‌ ايشان‌ را اجازت‌ نداد.
\v 8 و از ميسيا گذشته‌ به‌ تروآس‌ رسيدند.
\v 9 شبي‌ پولُس‌ را رؤيايي‌ رخ‌ نمود كه‌ شخصي‌ از اهل‌ مكادونيه‌ ايستاده‌، بدو التماس‌ نموده‌ گفت‌: «به‌ مكادونيه‌ آمده‌، ما را امداد فرما.»
\v 10 چون‌ اين‌ رؤيا را ديد، بي‌درنگ‌ عازم‌ سفر مكادونيه‌ شديم‌، زيرا به‌ يقين‌ دانستيم‌ كه‌ خداوند ما را خوانده‌ است‌ تا بشارت‌ بديشان‌ رسانيم‌.
\v 11 پس‌ از تروآس‌ به‌ كشتي‌ نشسته‌، به‌ راه‌ مستقيم‌ به‌ ساموتراكي‌ رفتيم‌ و روز ديگر به‌ نياپوليس‌.
\v 12 و از آنجا به‌ فيلِپّي‌ رفتيم‌ كه‌ شهر اوّل‌ از سرحدّ مَكادونيه‌ و كَلونيه‌ است‌ و در آن‌ شهر چند روز توقّف‌ نموديم‌.
\v 13 و در روز سَبَّت‌ از شهر بيرون‌ شده‌ و به‌ كنار رودخانه‌ جايي‌ كه‌ نمازمي‌گذاردند، نشسته‌ با زناني‌ كه‌ در آنجا جمع‌ مي‌شدند سخن‌ رانديم‌.
\v 14 و زني‌ ليديه‌ نام‌، ارغوان‌فروش‌، كه‌ از شهر طياتيرا و خداپرست‌ بود، مي‌شنيد كه‌ خداوند دل‌ او را گشود تا سخنان‌ پولُس‌ را بشنود.
\v 15 و چون‌ او و اهل‌ خانه‌اش‌ تعميد يافتند، خواهش‌ نموده‌، گفت‌: «اگر شما را يقين‌ است‌ كه‌ به‌ خداوند ايمان‌ آوردم‌، به‌ خانه‌ من‌ درآمده‌، بمانيد.» و ما را الحاح‌ نمود.
\v 16 و واقع‌ شد كه‌ چون‌ ما به‌ محلّ نماز مي‌رفتيم‌، كنيزي‌ كه‌ روح‌ تَفَأُل‌ داشت‌ و از غيب‌گويي‌ منافع‌ بسيار براي‌ آقايان‌ خود پيدا مي‌نمود، به‌ ما برخورد.
\v 17 و از عقب‌ پولُس‌ و ما آمده‌، ندا كرده‌، مي‌گفت‌ كه‌ «اين‌ مردمان‌ خدّام‌ خداي‌ تعالي‌ مي‌باشند كه‌ شما را از طريق‌ نجات‌ اعلام‌ مي‌نمايند.»
\v 18 و چون‌ اين‌ كار را روزهاي‌ بسيار مي‌كرد، پولُس‌ دلتنگ‌ شده‌، برگشت‌ و به‌ روح‌ گفت‌: «تو را مي‌فرمايم‌ به‌ نام‌ عيسي‌ مسيح‌ از اين‌ دختر بيرون‌ بيا.» كه‌ در ساعت‌ از او بيرون‌ شد.
\v 19 امّا چون‌ آقايانش‌ ديدند كه‌ از كسب‌ خود مأيوس‌ شدند، پولس‌ و سيلاس‌ را گرفته‌، در بازار نزد حكّام‌ كشيدند.
\v 20 و ايشان‌ را نزد واليان‌ حاضر ساخته‌، گفتند: «اين‌ دو شخص‌ شهر ما را به‌ شورش‌ آورده‌اند و از يهود هستند،
\v 21 و رسومي‌ را اعلام‌ مي‌نمايند كه‌ پذيرفتن‌ و بجا آوردن‌ آنها بر ما كه‌ روميان‌ هستيم‌، جايز نيست‌.»
\v 22 پس‌ خلق‌ بر ايشان‌ هجوم‌ آوردند و واليان‌ جامه‌هاي‌ ايشان‌ را كَنده‌، فرمودند ايشان‌ را چوب‌ بزنند.
\v 23 و چون‌ ايشان‌ را چوب‌ بسيار زدند، به‌ زندان‌ افكندند و داروغه‌ زندان‌ را تأكيد فرمودند كه‌ ايشان‌ را محكم‌ نگاه‌ دارد.
\v 24 و چون‌ او بدينطور امر يافت‌، ايشان‌ را به‌ زندان‌ دروني‌ انداخت‌ و پايهاي‌ ايشان‌ را در كُنده‌ مضبوط‌ كرد.
\v 25 امّا قريب‌ به‌ نصف‌ شب‌، پولُس‌ و سيلاس‌ دعا كرده‌، خدا را تسبيح‌ مي‌خواندند و زندانيان‌ ايشان‌ را مي‌شنيدند.
\v 26 كه‌ ناگاه‌ زلزله‌اي‌ عظيم‌ حادث‌ گشت‌ بحدّي‌ كه‌ بنياد زندان‌ به‌ جنبش‌ درآمد و دفعةً همه‌ درها باز شد و زنجيرها از همه‌ فرو ريخت‌.
\v 27 امّا داروغه‌ بيدار شده‌، چون‌ درهاي‌ زندان‌ را گشوده‌ ديد، شمشير خود را كشيده‌، خواست‌ خود را بكشد زيرا گمان‌ برد كه‌ زندانيان‌ فرار كرده‌اند.
\v 28 امّا پولُس‌ به‌ آواز بلند صدا زده‌، گفت‌: «خود را ضرري‌ مرسان‌ زيرا كه‌ ما همه‌ در اينجا هستيم‌.»
\v 29 پس‌ چراغ‌ طلب‌ نموده‌، به‌ اندرون‌ جست‌ و لرزان‌ شده‌، نزد پولُس‌ و سيلاس‌ افتاد.
\v 30 و ايشان‌ را بيرون‌ آورده‌، گفت‌: «اي‌ آقايان‌، مرا چه‌ بايد كرد تا نجات‌ يابم‌؟»
\v 31 گفتند: «به‌ خداوند عيسي‌ مسيح‌ ايمان‌ آور كه‌ تو و اهل‌ خانه‌ات‌ نجات‌ خواهيد يافت‌.»
\v 32 آنگاه‌ كلام‌ خداوند را براي‌ او وتمامي‌ اهل‌ بيتش‌ بيان‌ كردند.
\v 33 پس‌ ايشان‌ را برداشته‌، در همان‌ ساعت‌ شب‌ زخمهاي‌ ايشان‌ را شست‌ و خود و همه‌ كسانش‌ في‌الفور تعميد يافتند.
\v 34 و ايشان‌ را به‌ خانه‌ خود درآورده‌، خواني‌ پيش‌ ايشان‌ نهاد و با تمامي‌ عيال‌ خود به‌ خدا ايمان‌ آورده‌، شاد گرديدند.
\v 35 امّا چون‌ روز شد، واليان‌ فرّاشان‌ فرستاده‌، گفتند: «آن‌ دو شخص‌ را رها نما.»
\v 36 آنگاه‌ داروغه‌ پولُس‌ را از اين‌ سخنان‌ آگاهانيد كه‌ « واليان‌ فرستاده‌اند تا رستگار شويد. پس‌ الا´ن‌ بيرون‌ آمده‌، به‌ سلامتي‌ روانه‌ شويد.»
\v 37 ليكن‌ پولُس‌ بديشان‌ گفت‌: «ما را كه‌ مردمان‌ رومي‌ مي‌باشيم‌، آشكارا و بي‌حّجت‌ زده‌، به‌ زندان‌ انداختند. آيا الا´ن‌ ما را به‌ پنهاني‌ بيرون‌ مي‌نمايند؟ نَيْ، بلكه‌ خود آمده‌، ما را بيرون‌بياورند.»
\v 38 پس‌ فرّاشان‌ اين‌ سخنان‌ را به‌ واليان‌ گفتند و چون‌ شنيدند كه‌ رومي‌ هستند بترسيدند
\v 39 و آمده‌، بديشان‌ التماس‌ نموده‌، بيرون‌ آوردند و خواهش‌ كردند كه‌ از شهر بروند.
\v 40 آنگاه‌ از زندان‌ بيرون‌ آمده‌، به‌ خانه‌ ليديه‌ شتافتند و با برادران‌ ملاقات‌ نموده‌ و ايشان‌ را نصيحت‌ كرده‌، روانه‌ شدند.
\s5
\c 17
\p
\v 1 و از اَمْفپولِس‌ و اَپُلُّونيه‌ گذشته‌، به‌تسالونيكي‌ رسيدند كه‌ در آنجا كنيسه‌ يهود بود.
\v 2 پس‌ پولُس‌ برحسب‌ عادت‌ خود، نزد ايشان‌ داخل‌ شده‌، در سه‌ سَبَّت‌ با ايشان‌ از كتاب‌ مباحثه‌ مي‌كرد
\v 3 و واضح‌ و مبيّن‌ مي‌ساخت‌ كه‌ «لازم‌ بود مسيح‌ زحمت‌ بيند و از مردگان‌ برخيزد و عيسي‌ كه‌ خبر او را به‌ شما مي‌دهم‌، اين‌ مسيح‌ است‌.»
\v 4 و بعضي‌ از ايشان‌ قبول‌ كردند و با پولُس‌ و سيلاس‌ متّحد شدند و از يونانيانِ خداترس‌، گروهي‌ عظيم‌ و از زنان‌ شريف‌، عددي‌ كثير.
\v 5 امّا يهوديان‌ بي‌ايمان‌ حسد برده‌، چند نفر اشرار از بازاريها را برداشته‌، خلق‌ را جمع‌ كرده‌، شهر را به‌ شورش‌ آوردند و به‌ خانه‌ ياسون‌ تاخته‌، خواستند ايشان‌ را در ميان‌ مردم‌ ببرند.
\v 6 و چون‌ ايشان‌ را نيافتند، ياسون‌ و چند برادر را نزد حكّام‌ شهر كشيدند و ندا مي‌كردند كه‌ «آناني‌ كه‌ ربع‌ مسكون‌ را شورانيده‌اند، حال‌ بدينجا نيز آمده‌اند.
\v 7 و ياسون‌ ايشان‌ را پذيرفته‌ است‌ و همه‌ اينها برخلاف‌ احكام‌ قيصر عمل‌ مي‌كنند و قايل‌ بر اين‌ هستند كه‌ پادشاهي‌ ديگر هست‌ يعني‌ عيسي‌.»
\v 8 پس‌ خلق‌ و حكّام‌ شهر را از شنيدن‌ اين‌ سخنان‌ مضطرب‌ ساختند
\v 9 و از ياسون‌ و ديگران‌ كفالت‌ گرفته‌، ايشان‌ را رها كردند.
\v 10 امّا برادران‌ بي‌درنگ‌ در شب‌ پولُس‌ و سيلاس‌ را به‌سوي‌ بيريه‌ روانه‌ كردند و ايشان‌ بدانجا رسيده‌، به‌ كنيسه‌ يهود درآمدند.
\v 11 و اينها از اهل‌ تسالونيكي‌ نجيب‌تر بودند، چونكه‌ در كمال‌ رضامندي‌ كلام‌ را پذيرفتند و هر روز كتب‌ را تفتيش‌ مي‌نمودند كه‌ آيا اين‌ همچنين‌ است‌.
\v 12 پس‌ بسياري‌ از ايشان‌ ايمان‌ آوردند و از زنان‌ شريف‌ يونانيه‌ و از مردان‌، جمعي‌ عظيم‌.
\v 13 ليكن‌ چون‌ يهوديان‌ تسالونيكي‌ فهميدند كه‌ پولُس‌ در بيريه‌ نيز به‌ كلام‌ خدا موعظه‌ مي‌كند، در آنجا هم‌ رفته‌، خلق‌ را شورانيدند.
\v 14 در ساعت‌ برادران‌ پولُس‌ را به‌سوي‌ دريا روانه‌ كردند ولي‌ سيلاس‌ با تيموتاؤس‌ در آنجا توقّف‌ نمودند.
\v 15 و رهنمايانِ پولُس‌ او را به‌ اطينا آوردند و حكم‌ براي‌ سيلاس‌ و تيموتاؤس‌ گرفته‌ كه‌ به‌ زودي‌ هر چه‌ تمام‌تر به‌ نزد او آيند، روانه‌ شدند.
\v 16 امّا چون‌ پولُس‌ در اَطينا انتظار ايشان‌ را مي‌كشيد، روح‌ او در اندرونش‌ مضطرب‌ گشت‌ چون‌ ديد كه‌ شهر از بتها پر است‌.
\v 17 پس‌ در كنيسه‌ با يهوديان‌ و خداپرستان‌ و در بازار، هر روزه‌ با هر كه‌ ملاقات‌ مي‌كرد، مباحثه‌ مي‌نمود.
\v 18 امّا بعضي‌ از فلاسفه‌ اپيكوريّين‌ و رواقيّين‌ با او روبرو شده‌، بعضي‌ مي‌گفتند: «اين‌ ياوه‌گو چه‌ مي‌خواهد بگويد؟» و ديگران‌ گفتند: «ظاهراً واعظ‌ به‌ خدايان‌ غريب‌ است‌.» زيرا كه‌ ايشان‌ را به‌ عيسي‌ و قيامت‌ بشارت‌ مي‌داد.
\v 19 پس‌ او را گرفته‌، به‌ كوه‌ مريخ‌ بردند و گفتند: «آيا مي‌توانيم‌يافت‌ كه‌ اين‌ تعليم‌ تازه‌اي‌ كه‌ تو مي‌گويي‌ چيست‌؟
\v 20 چونكه‌ سخنان‌ غريب‌ به‌ گوش‌ ما مي‌رساني‌. پس‌ مي‌خواهيم‌ بدانيم‌ از اينها چه‌ مقصود است‌.»
\v 21 امّا جميع‌ اهل‌ اَطينا و غرباي‌ ساكن‌ آنجا جز براي‌ گفت‌ و شنيد درباره‌ چيزهاي‌ تازه‌ فراغتي‌ نمي‌داشتند.
\v 22 پس‌ پولُس‌ در وسط‌ كوه‌ مرّيخ‌ ايستاده‌، گفت‌: «اي‌ مردان‌ اَطينا، شما را از هر جهت‌ بسيار ديندار يافته‌ام‌،
\v 23 زيرا چون‌ سير كرده‌، معابد شما را نظاره‌ مي‌نمودم‌، مذبحي‌ يافتم‌ كه‌ بر آن‌، نام‌ خداي‌ ناشناخته‌ نوشته‌ بود. پس‌ آنچه‌ را شما ناشناخته‌ مي‌پرستيد، من‌ به‌ شما اعلام‌ مي‌نمايم‌.
\v 24 خدايي‌ كه‌ جهان‌ و آنچه‌ در آن‌ است‌ آفريد، چونكه‌ او مالك‌ آسمان‌ و زمين‌ است‌، در هيكلهاي‌ ساخته‌ شده‌ به‌ دستها ساكن‌ نمي‌باشد
\v 25 و از دست‌ مردم‌ خدمت‌ كرده‌ نمي‌شود كه‌ گويا محتاج‌ چيزي‌ باشد، بلكه‌ خود به‌ همگان‌ حيات‌ و نَفَس‌ و جميع‌ چيزها مي‌بخشد.
\v 26 و هر امّت‌ انسان‌ را از يك‌ خون‌ ساخت‌ تا بر تمامي‌ روي‌ زمين‌ مسكن‌ گيرند و زمانهاي‌ معيّن‌ و حدود مسكنهاي‌ ايشان‌ را مقرّر فرمود
\v 27 تا خدا را طلب‌ كنند كه‌ شايد او را تفحّص‌ كرده‌، بيابند، با آنكه‌ از هيچ‌ يكي‌ از ما دور نيست‌.
\v 28 زيرا كه‌ در او زندگي‌ و حركت‌ و وجود داريم‌ چنانكه‌ بعضي‌ از شعراي شما نيز گفته‌اند كه‌ از نسل‌ او مي‌باشيم‌.
\v 29 پس‌ چون‌ از نسل‌ خدا مي‌باشيم‌، نشايد گمان‌ برد كه‌ الوهيّت‌ شباهت‌ دارد به‌ طلا يا نقره‌ يا سنگ‌ منقوش‌ به‌ صنعت‌ يا مهارت‌ انسان‌.
\v 30 پس‌ خدا از زمانهاي‌ جهالت‌ چشم‌ پوشيده‌، الا´ن‌ تمام‌ خلق‌ را در هر جا حكم‌ مي‌فرمايد كه‌ توبه‌ كنند.
\v 31 زيراروزي‌ را مقرّر فرمود كه‌ در آن‌ ربع‌ مسكون‌ را به‌ انصاف‌ داوري‌ خواهد نمود به‌ آن‌ مردي‌ كه‌ معيّن‌ فرمود و همه‌ را دليل‌ داد به‌ اينكه‌ او را از مردگان‌ برخيزانيد.»
\v 32 چون‌ ذكر قيامت‌ مردگان‌ شنيدند، بعضي‌ استهزا نمودند و بعضي‌ گفتند: «مرتبه‌ ديگر در اين‌ امر از تو خواهيم‌ شنيد.»
\v 33 و همچنين‌ پولس‌ از ميان‌ ايشان‌ بيرون‌ رفت‌.
\v 34 ليكن‌ چند نفر بدو پيوسته‌، ايمان‌ آوردند كه‌ از جمله‌ ايشان‌ دِيوُنيسيوُس‌ آريوپاغي‌ بود و زني‌ كه‌ دامَرِس‌ نام‌ داشت‌ و بعضي‌ ديگر با ايشان‌.
\s5
\c 18
\p
\v 1 و بعد از آن‌ پولُس‌ از اَطينا روانه‌ شده‌، به قُرِنْتُس‌ آمد.
\v 2 و مرد يهودي‌ اَكيلا نام‌ را كه‌ مولدش‌ پُنْطُس‌ بود و از ايطاليا تازه‌ رسيده‌ بود و زنش‌ پْرِسْكِلَّه‌ را يافت‌ زيرا كْلُودِيُوس‌ فرمان‌ داده‌ بود كه‌ همه‌ يهوديان‌ از روم‌ بروند. پس‌ نزد ايشان‌ آمد.
\v 3 و چونكه‌ با ايشان‌ همپيشه‌ بود، نزد ايشان‌ مانده‌، به‌ كار مشغول‌ شد؛ و كسب‌ ايشان‌ خيمه‌دوزي‌ بود.
\v 4 و هر سَبَّت‌ در كنيسه‌ مكالمه‌ كرده‌، يهوديان‌ و يونانيان‌ را مجاب‌ مي‌ساخت‌.
\v 5 امّا چون‌ سيلاس‌ و تيمُوتاوُس‌ از مَكادونيه‌ آمدند، پولُس‌ در روح‌ مجبور شده‌، براي‌ يهوديان‌ شهادت‌ مي‌داد كه‌ عيسي‌، مسيح‌ است‌.
\v 6 ولي‌ چون‌ ايشان‌ مخالفت‌ نموده‌، كفر مي‌گفتند، دامن‌ خود را بر ايشان‌ افشانده‌، گفت‌: «خون‌ شما بر سر شما است‌. من‌ بري‌ هستم‌. بعد از اين‌ به‌ نزد امّت‌ها مي‌روم‌.»
\v 7 پس‌ از آنجا نقل‌ كرده‌، به‌ خانه‌ شخصي‌ يُوسْتُس‌ نام‌ خداپرست‌ آمد كه‌ خانه‌ او متصّل‌ به‌كنيسه‌ بود.
\v 8 امّا كَرِسپس‌، رئيس‌ كنيسه‌ با تمامي‌ اهل‌ بيتش‌ به‌ خداوند ايمان‌ آوردند و بسياري‌ از اهل‌ قُرِنْتُس‌ چون‌ شنيدند، ايمان‌ آورده‌، تعميد يافتند.
\v 9 شبي‌ خداوند در رؤيا به‌ پولُس‌ گفت‌: «ترسان‌ مباش‌، بلكه‌ سخن‌ بگو و خاموش‌ مباش‌
\v 10 زيرا كه‌ من‌ با تو هستم‌ و هيچ‌كس‌ تو را اذيّت‌ نخواهد رسانيد زيرا كه‌ مرا در اين‌ شهر خلقِ بسيار است‌.»
\v 11 پس‌ مدّت‌ يك‌ سال‌ و شش‌ ماه‌ توقّف‌ نموده‌، ايشان‌ را به‌ كلام‌ خدا تعليم‌ مي‌داد.
\v 12 امّا چون‌ غاليون‌ والي‌ اَخائيَّه‌ بود، يهوديان‌ يكدل‌ شده‌، بر سر پولُس‌ تاخته‌، او را پيش‌ مسند حاكم‌ بردند
\v 13 و گفتند: «اين‌ شخص‌ مردم‌ را اغوا مي‌كند كه‌ خدا را برخلاف‌ شريعت‌ عبادت‌ كنند.»
\v 14 چون‌ پولُس‌ خواست‌ حرف‌ زند، غاليون‌ گفت‌: «اي‌ يهوديان‌ اگر ظلمي‌ يا فسقي‌ فاحش‌ مي‌بود، هر آينه‌ شرط‌ عقل‌ مي‌بود كه‌ متحمّل‌ شما بشوم‌.
\v 15 ولي‌ چون‌ مسأله‌اي‌ است‌ درباره‌ سخنان‌ و نامها و شريعت‌ شما، پس‌ خود بفهميد. من‌ در چنين‌ امور نمي‌خواهم‌ داوري‌ كنم‌.»
\v 16 پس‌ ايشان‌ را از پيش‌ مسند براند.
\v 17 و همه‌ سوستانيس‌ رئيس‌ كنسيه‌ را گرفته‌ او را در مقابل‌ مسند والي‌ بزدند و غاليون‌ را از اين‌ امور هيچ‌ پروا نبود.
\v 18 امّا پولُس‌ بعد از آن‌، روزهاي‌ بسيار در آنجا توقّف‌ نمود پس‌ برادران‌ را وداع‌ نموده‌، به‌ سوريه‌ از راه‌ دريا رفت‌ و پِرَسْكِلَّه‌ و اكيلا همراه‌ او رفتند. و دركَنْخَرِيه‌ موي‌ خود را چيد چونكه‌ نذر كرده‌ بود.
\v 19 و چون‌ به‌ اَفَسُسْ رسيد، آن‌ دو نفر را در آنجا رها كرده‌، خود به‌ كنيسه‌ درآمده‌، با يهوديان‌مباحثه‌ نمود.
\v 20 و چون‌ ايشان‌ خواهش‌ نمودند كه‌ مدّتي‌ با ايشان‌ بماند، قبول‌ نكرد
\v 21 بلكه‌ ايشان‌ را وداع‌ كرده‌،گفت‌ كه‌ «مرا به‌ هر صورت‌ بايد عيد آينده‌ را در اورشليم‌ صرف‌ كنم‌. ليكن‌ اگر خدا بخواهد، باز به‌ نزد شما خواهم‌ برگشت‌.» پس‌ از اَفَسُس‌ روانه‌ شد
\v 22 و به‌ قيصريّه‌ فرود آمده‌ (به‌ اورشليم‌) رفت‌ و كليسا را تحيّت‌ نموده‌، به‌ اَنطاكيّه‌ آمد.
\v 23 و مدّتي‌ در آنجا مانده‌، باز به‌ سفر توجّه‌ نمود و در مُلك‌ غَلاطيّه‌ و فَرِيجيّه‌ جابجا مي‌گشت‌ و همه‌ شاگردان‌ را استوار مي‌نمود.
\v 24 امّا شخصي‌ يهود اَپُلُّس‌ نام‌ از اهل‌ اِسْكَنْدَريّه‌ كه‌ مردي‌ فصيح‌ و در كتاب‌ توانا بود، به‌ اَفَسُس‌ رسيد.
\v 25 او در طريق‌ خداوند تربيت‌ يافته‌ و در روح‌ سرگرم‌ بوده‌، درباره‌ خداوند به‌ دقّت‌ تكلّم‌ و تعليم‌ مي‌نمود هر چند جز از تعميد يحيي‌ اطّلاعي‌ نداشت‌.
\v 26 همان‌ شخص‌ در كنيسه‌ به‌ دليري‌ سخن‌ آغاز كرد. اما چون‌ پَرِسْكلَّه‌ و اكيلا او را شنيدنـد، نـزد خـود آوردنـد و به‌ دقّت‌ تمـام‌ طريق‌ خدا را بدو آموختند.
\v 27 پس‌ چون‌ او عزيمـت‌ سفـر اَخائيّـه‌ كـرد، بـرادران‌ او را ترغيـب‌ نموده‌، به‌ شاگردان‌ سفارش‌نامه‌اي‌ نوشتند كه‌ او را بپذيرند. و چون‌ بدانجا رسيد، آناني‌ را كه‌ به‌ وسيله‌ فيض‌ ايمان‌ آورده‌ بودند، اعانت‌ بسيار نمود،
\v 28 زيرا به‌ قوّت‌ تمام‌ بر يهود اقامه‌ حجّت‌ مي‌كرد و از كتب‌ ثابت‌ مي‌نمود كه‌ عيسي‌، مسيح‌ است‌.
\s5
\c 19
\p
\v 1 و چون‌ اَپُلّس‌ در قرِنْتُس‌ بود، پولُس‌ درنواحي‌ بالا گردش‌ كرده‌، به‌ اَفَسُسْ رسيد. و در آنجا شاگرد چند يافته‌،
\v 2 بديشان‌ گفت‌: «آيا هنگامي‌ كه‌ ايمان‌ آورديد، روح‌القدس‌ را يافتيد؟» به‌ وي‌ گفتند: «بلكه‌ نشنيديم‌ كه‌ روح‌القدس‌ هست‌!»
\v 3 بديشان‌ گفت‌: «پس‌ به‌ چه‌ چيز تعميد يافتيد؟» گفتند: «به‌ تعميد يحيي‌.»
\v 4 پولُس‌ گفت‌: «يحيي‌ البتّه‌ تعميد توبه‌ مي‌داد و به‌ قوم‌ مي‌گفت‌ به‌ آن‌ كسي‌ كه‌ بعد از من‌ مي‌آيد ايمان‌ بياوريد يعني‌ به‌ مسيح‌ عيسي‌.»
\v 5 چون‌ اين‌ را شنيدند به‌ نام‌ خداوند عيسي‌ تعميد گرفتند،
\v 6 و چون‌ پولُس‌ دست‌ بر ايشان‌ نهاد، روح‌القدس‌ بر ايشان‌ نازل‌ شد و به‌ زبانها متكلّم‌ گشته‌، نبوّت‌ كردند.
\v 7 و جمله‌ آن‌ مردمان‌ تخميناً دوازده‌ نفر بودند.
\v 8 پس‌ به‌ كنيسه‌ درآمده‌، مدّت‌ سه‌ ماه‌ به‌ دليري‌ سخن‌ مي‌راند و در امور ملكوت‌ خدا مباحثه‌ مي‌نمود و برهان‌ قاطع‌ مي‌آورد.
\v 9 امّا چون‌ بعضي‌ سخت‌دل‌ گشته‌، ايمان‌ نياوردند و پيش‌ روي‌ خلق‌، طريقت‌ را بد مي‌گفتند، از ايشان‌ كناره‌ گزيده‌، شاگردان‌ را جدا ساخت‌ و هر روزه‌ در مدرسه‌ شخصي‌ طيرانُس‌ نام‌ مباحثه‌ مي‌نمود.
\v 10 و بدينطور دو سال‌ گذشت‌ بقسمي‌ كه‌ تمامي‌ اهل‌ آسيا چه‌ يهود و چه‌ يوناني‌ كلام‌ خداوند عيسي‌ را شنيدند.
\v 11 و خداوند از دست‌ پولُس‌ معجزات‌ غيرمعتاد به‌ ظهور مي‌رسانيد،
\v 12 بطوري‌ كه‌ از بدن‌ او دستمالها و فوطه‌ها برده‌، بر مريضان‌ مي‌گذاردند و امراض‌ از ايشان‌ زايل‌مي‌شد و ارواح‌ پليد از ايشان‌ اخراج‌ مي‌شدند.
\v 13 ليكن‌ تني‌ چند از يهوديانِ سيّاحِ عزيمه‌خوان‌ بر آناني‌ كه‌ ارواح‌ پليد داشتند، نام‌ خداوند عيسي‌ را خواندن‌ گرفتند و مي‌گفتند: «شما را به‌ آن‌ عيسي‌ كه‌ پولُس‌ به‌ او موعظه‌ مي‌كند قسم‌ مي‌دهيم‌!»
\v 14 و هفت‌ نفر پسران‌ اِسْكيوا رئيس‌ كَهَنَه‌ يهود اين‌ كار مي‌كردند.
\v 15 امّا روح‌ خبيث‌ در جواب‌ ايشان‌ گفت‌: «عيسي‌ را مي‌شناسم‌ و پولُس‌ را مي‌دانم‌. ليكن‌ شما كيستيد؟»
\v 16 و آن‌ مرد كه‌ روح‌ پليد داشت‌ بر ايشان‌ جست‌ و بر ايشان‌ زورآور شده‌، غلبه‌ يافت‌ بحدّي‌ كه‌ از آن‌ خانه‌ عريان‌ و مجروح‌ فرار كردند.
\v 17 چون‌ اين‌ واقعه‌ بر جميع‌ يهوديان‌ و يونانيانِ ساكن‌ اَفَسُس‌ مشهور گرديد، خوف‌ بر همه‌ ايشان‌ طاري‌ گشته‌، نام‌ خداوند عيسي‌ را مكرّم‌ مي‌داشتند.
\v 18 و بسياري‌ از آناني‌ كه‌ ايمان‌ آورده‌ بودند آمدند و به‌ اعمال‌ خود اعتراف‌ كرده‌، آنها را فاش‌ مي‌نمودند.
\v 19 و جمعي‌ از شعبده‌بازان‌ كتب‌ خويش‌ را آورده‌، در حضور خلق‌ سوزانيدند و چون‌ قيمت‌ آنها را حساب‌ كردند، پنجاه‌ هزار درهم‌ بود.
\v 20 بدينطور كلام‌ خداوند ترقّي‌ كرده‌ قوّت‌ مي‌گرفت‌.
\v 21 و بعد از تمام‌ شدن‌ اين‌ مقدمّات‌، پولُس‌ در روح‌ عزيمت‌ كرد كه‌ از مَكادونيه‌ و اَخائيه‌ گذشته‌، به‌ اورشليم‌ برود و گفت‌: «بعد از رفتنم‌ به‌ آنجا رُوم‌ را نيز بايد ديد.»
\v 22 پس‌ دو نفر از ملازمان‌ خود يعني‌ تيموتاؤس‌ و اَرَسْطوس‌ را به‌ مكادونيه‌ روانه‌ كرد و خود در آسيا چندي‌ توقّف‌ نمود.
\v 23 در آن‌ زمان‌ هنگامه‌اي‌ عظيم‌ درباره‌ طريقت‌ بر پا شد.
\v 24 زيرا شخصي‌ ديميتريوس‌ نام‌ زرگر كه‌ تصاوير بتكده‌ اَرْطاميس‌ از نقره‌ مي‌ساخت‌ و بجهت‌ صنعتگران‌ نفع‌ خطير پيدا مي‌نمود، ايشان‌ را وديگراني‌ كه‌ در چنين‌ پيشه‌ اشتغال‌ مي‌داشتند،
\v 25 فراهم‌ آورده‌، گفت‌: «اي‌ مردمان‌ شما آگاه‌ هستيد كه‌ از اين‌ شغل‌، فراخيِ رزق‌ ما است‌.
\v 26 و ديده‌ و شنيده‌ايد كه‌ نه‌ تنها در اَفَسُس‌، بلكه‌ تقريباً در تمام‌ آسيا اين‌ پولُس‌ خلق‌ بسياري‌ را اغوا نموده‌، منحرف‌ ساخته‌ است‌ و مي‌گويد اينهايي‌ كه‌ به‌ دستها ساخته‌ مي‌شوند، خدايان‌ نيستند.
\v 27 پس‌ خطر است‌ كه‌ نه‌ فقط‌ كسب‌ ما از ميان‌ رود بلكه‌ اين‌ هيكل‌ خداي‌ عظيم‌ اَرطاميس‌ نيز حقير شمرده‌ شود و عظمت‌ وي‌ كه‌ تمام‌ آسيا و ربع‌ مسكون‌ او را مي‌پرستند برطرف‌ شود.»
\v 28 چون‌ اين‌ را شنيدند، از خشم‌ پر گشته‌، فرياد كرده‌، مي‌گفتند كه‌ «بزرگ‌ است‌ اَرطاميس‌ اَفَسُسيان‌.»
\v 29 و تمامي‌ شهر به‌ شورش‌ آمده‌، همه‌ متّفقاً به‌ تماشاخانه‌ تاختند و غايوس‌ و اَرِسْتَرخُس‌ را كه‌ از اهل‌ مَكادونيه‌ و همراهان‌ پولس‌ بودند با خود مي‌كشيدند.
\v 30 امّا چون‌ پولُس‌ اراده‌ نمود كه‌ به‌ ميان‌ مردم‌ درآيد، شاگردان‌ او را نگذاشتند.
\v 31 و بعضي‌ از رؤساي‌ آسيا كه‌ او را دوست‌ مي‌داشتند، نزد او فرستاده‌، خواهش‌ نمودند كه‌ خود را به‌ تماشاخانه‌ نسپارد.
\v 32 و هر يكي‌ صدايي‌ عليحده‌ مي‌كردند زيرا كه‌ جماعت‌ آشفته‌ بود و اكثر نمي‌دانستند كه‌ براي‌ چه‌ جمع‌ شده‌اند.
\v 33 پس‌ اِسْكَنْدَر را از ميان‌ خلق‌ كشيدند كه‌ يهوديان‌ او را پيش‌ انداختند و اِسْكَنْدَر به‌ دست‌ خود اشاره‌ كرده‌، خواست‌ براي‌ خود پيش‌ مردم‌ حجّت‌ بياورد.
\v 34 ليكن‌ چون‌ دانستند كه‌ يهودي‌ است‌ همه‌ به‌ يك‌ آواز قريب‌ به‌ دو ساعت‌ ندا مي‌كردند كه‌ «بزرگ‌ است‌ اَرطاميس‌ اَفَسُسيان‌.»
\v 35 پس‌ از آن‌ مستوفي‌ شهر خلق‌ را ساكت‌ گردانيده‌، گفت‌: «اي‌ مردان‌ اَفَسُسي‌، كيست‌ كه‌ نمي‌داند كه‌ شهر اَفَسُسيان‌ ارطاميس‌ خداي‌ عظيم‌و آن‌ صنمي‌ را كه‌ از مشتري‌ نازل‌ شد پرستش‌ مي‌كند؟
\v 36 پس‌ چون‌ اين‌ امور را نتوان‌ انكار كرد، شما مي‌بايد آرام‌ باشيد و هيچ‌ كاري‌ به‌ تعجيل‌ نكنيد.
\v 37 زيرا كه‌ اين‌ اشخاص‌ را آورديد كه‌ نه‌ تاراج‌كنندگان‌ هيكل‌اند و نه‌ به‌ خداي‌ شما بد گفته‌اند.
\v 38 پس‌ هر گاه‌ ديميتريوس‌ و همكاران‌ وي‌ ادّعايي‌ بر كسي‌ دارند، ايّام‌ قضا مقرّر است‌ و داوران‌ معيّن‌ هستند. با همديگر مرافعه‌ بايد كرد.
\v 39 و اگر در امري‌ ديگر طالب‌ چيزي‌ باشيد، در محكمه‌ شرعي‌ فيصل‌ خواهد پذيرفت‌.
\v 40 زيرا در خطريم‌ كه‌ در خصوص‌ فتنه‌ امروز از ما بازخواست‌ شود چونكه‌ هيچ‌ علّتي‌ نيست‌ كه‌ درباره‌ آن‌ عـذري‌ براي‌ ايـن‌ ازدحـام‌ توانيم‌ آورد.»
\v 41 اين‌ را گفتـه‌، جماعت‌ را متفـرّق‌ ساخت‌.
\s5
\c 20
\p
\v 1 و بعد از تمام‌ شدن‌ اين‌ هنگامه‌، پولُس‌شاگردان‌ را طلبيده‌، ايشان‌ را وداع‌ نمود و به‌ سمت‌ مكادونيه‌ روانه‌ شد.
\v 2 و در آن‌ نواحي‌ سير كرده‌، اهل‌ آنجا را نصيحت‌ بسيار نمود و به‌ يونانستان‌ آمد.
\v 3 و سه‌ ماه‌ توقّف‌ نمود و چون‌ عزم‌ سفر سوريه‌ كرد و يهوديان‌ در كمين‌ وي‌ بودند، اراده‌ نمود كه‌ از راه‌ مكادونيه‌ مراجعت‌ كند.
\v 4 و سوپاتِرُس‌ از اهل‌ بيريه‌ و اَرَسْترخُس‌ و سَكُنْدُس‌ از اهل‌ تسالونيكي‌ و غايوس‌ از دِرْبَه‌ و تيموتاؤس‌ و از مردم‌ آسيا تيخيكس‌ و تَرُوفيمُس‌ تا به‌ آسيا همراه‌ او رفتند.
\v 5 و ايشان‌ پيش‌ رفته‌، در تروآس‌ منتظر ما شدند.
\v 6 و اما ما بعد از ايّام‌ فطير از فيلپي‌ به‌ كشتي‌ سوار شديم‌ و بعد از پنج‌ روز به‌ تروآس‌ نزد ايشان‌ رسيده‌، در آنجا هفت‌ روز مانديم‌.
\v 7 و در اوّل‌ هفته‌، چون‌ شاگردان‌ بجهت‌ شكستن‌ نان‌ جمع‌ شدند و پولس‌ در فرداي‌ آن‌ روز عازم‌ سفر بود، براي‌ ايشان‌ موعظه‌ مي‌كرد و سخن‌ او تا نصف‌ شب‌ طول‌ كشيد.
\v 8 و در بالاخانه‌اي‌ كه‌ جمع‌ بوديم‌، چراغِ بسيار بود.
\v 9 ناگاه‌ جواني‌ كه‌ اَفْتيخس‌ نام‌ داشت‌، نزد دريچه‌ نشسته‌ بود كه‌ خواب‌ سنگين‌ او را درربود و چون‌ پولُس‌ كلام‌ را طول‌ مي‌داد، خواب‌ بر او مستولي‌ گشته‌، از طبقه‌ سوم‌ به‌ زير افتاد و او را مرده‌ برداشتند.
\v 10 آنگاه‌ پولُس‌ به‌ زير آمده‌، بر او افتاد و وي‌ را در آغوش‌ كشيده‌، گفت‌: «مضطرب‌ مباشيد زيرا كه‌ جان‌ او در اوست‌.»
\v 11 پس‌ بالا رفته‌ و نان‌ را شكسته‌، خورد و تا طلوع‌ فجر گفتگوي‌ بسيار كرده‌، همچنين‌ روانه‌ شد.
\v 12 و آن‌ جوان‌ را زنده‌ بردند و تسلي‌ عظيم‌ پذيرفتند.
\v 13 امّا ما به‌ كشتي‌ سوار شده‌، به‌ اَسوس‌ پيش‌ رفتيم‌ كه‌ از آنجا مي‌بايست‌ پولُس‌ را برداريم‌ كه‌ بدينطور قرار داد زيرا خواست‌ تا آنجا پياده‌ رود.
\v 14 پس‌ چون‌ در اَسوس‌ او را ملاقات‌ كرديم‌، او را برداشته‌، به‌ مِتيليني‌ آمديم‌.
\v 15 و از آنجا به‌ دريا كوچ‌ كرده‌، روز ديگر به‌ مقابل‌ خَيوس‌ رسيديم‌ و روز سوم‌ به‌ ساموس‌ وارد شديم‌ و در تَرُوجيليون‌ توقّف‌ نموده‌، روز ديگر وارد ميليتُس‌ شديم‌.
\v 16 زيرا كه‌ پولُس‌ عزيمت‌ داشت‌ كه‌ از محاذي‌ اَفَسُس‌ بگذرد، مبادا او را در آسيا درنگي‌ پيدا شود، چونكه‌ تعجيل‌ مي‌كرد كه‌ اگر ممكن‌ شود تا روز پنطيكاست‌ به‌ اورشليم‌ برسد.
\v 17 پس‌ از ميليتُس‌ به‌ اَفَسُس‌ فرستاده‌، كشيشان‌ كليسا را طلبيد.
\v 18 و چون‌ به‌ نزدش‌ حاضر شدند،ايشان‌ را گفت‌: «بر شما معلوم‌ است‌ كه‌ از روز اوّل‌ كه‌ وارد آسيا شدم‌، چطور هر وقت‌ با شما بسر مي‌بردم‌؛
\v 19 كه‌ با كمال‌ فروتني‌ و اشكهاي‌ بسيار و امتحانهايي‌ كه‌ از مكايد يهود بر من‌ عارض‌ مي‌شد، به‌ خدمت‌ خداوند مشغول‌ مي‌بودم‌.
\v 20 و چگونه‌ چيزي‌ را از آنچه‌ براي‌ شما مفيد باشد، دريغ‌ نداشتم‌ بلكه‌ آشكارا و خانه‌ به‌ خانه‌ شما را اِخبار و تعليم‌ مي‌نمودم‌.
\v 21 و به‌ يهوديان‌ و يونانيان‌ نيز از توبه‌ به‌ سوي‌ خدا و ايمانِ به‌ خداوند ما عيسي‌ مسيح‌ شهادت‌ مي‌دادم‌.
\v 22 و اينك‌ الا´ن‌ در روح‌ بسته‌ شده‌، به‌ اورشليم‌ مي‌روم‌ و از آنچه‌ در آنجا بر من‌ واقع‌ خواهد شد، اطّلاعي‌ ندارم‌.
\v 23 جز اينكه‌ روح‌القدس‌ در هر شهر شهادت‌ داده‌، مي‌گويد كه‌ بندها و زحمات‌ برايم‌ مهيّا است‌.
\v 24 ليكن‌ اين‌ چيزها را به‌ هيچ‌ مي‌شمارم‌، بلكه‌ جان‌ خود را عزيز نمي‌دارم‌ تا دور خود را به‌ خوشي‌ به‌ انجام‌ رسانم‌ و آن‌ خدمتي‌ را كه‌ از خداوند عيسي‌ يافته‌ام‌ كه‌ به‌ بشارت‌ فيض‌ خدا شهادت‌ دهم‌.
\v 25 و الحال‌ اين‌ را مي‌دانم‌ كه‌ جميع‌ شما كه‌ در ميان‌ شما گشته‌ و به‌ ملكوت‌ خدا موعظه‌ كرده‌ام‌، ديگر روي‌ مرا نخواهيد ديد.
\v 26 پس‌ امروز از شما گواهي‌ مي‌طلبم‌ كه‌ من‌ از خون‌ همه‌ بري‌ هستم‌،
\v 27 زيرا كه‌ از اعلام‌ نمودن‌ شما به‌ تمامي‌ اراده‌ خدا كوتاهي‌ نكردم‌.
\v 28 پس‌ نگاه‌ داريد خويشتن‌ و تمامي‌ آن‌ گله‌ را كه‌ روح‌القدس‌ شما را بر آن‌ اُسْقُف‌ مقرّر فرمود تا كليساي‌ خدا را رعايت‌ كنيد كه‌ آن‌ را به‌ خون‌ خود خريده‌ است‌.
\v 29 زيرا من‌ مي‌دانم‌ كه‌ بعد از رحلت‌ من‌، گرگان‌ درنده‌ به‌ ميان‌ شما درخواهند آمد كه‌ بر گله‌ ترحّم‌ نخواهندنمود،
\v 30 و از ميان‌ خودِ شما مردماني‌ خواهند برخاست‌ كه‌ سخنان‌ كج‌ خواهند گفت‌ تا شاگردان‌ را در عقب‌ خود بكشند.
\v 31 لهذا بيدار باشيد و به‌ ياد آوريد كه‌ مدّت‌ سه‌ سال‌ شبانه‌روز از تنبيه‌ نمودن‌ هر يكي‌ از شما با اشكها باز نايستادم‌.
\v 32 و الحال‌ اي‌ برادران‌ شما را به‌ خدا و به‌ كلام‌ فيض‌ او مي‌سپارم‌ كه‌ قادر است‌ شما را بنا كند و در ميان‌ جميع‌ مقدّسين‌ شما را ميراث‌ بخشد.
\v 33 نقره‌ يا طلا يا لباس‌ كسي‌ را طمع‌ نورزيدم‌،
\v 34 بلكه‌ خود مي‌دانيد كه‌ همين‌ دستها در رفع‌ احتياج‌ خود و رفقايم‌ خدمت‌ مي‌كرد.
\v 35 اين‌ همه‌ را به‌ شما نمودم‌ كه‌ مي‌بايد چنين‌ مشقّت‌ كشيده‌، ضعفا را دستگيري‌ نماييد و كلام‌ خداوند عيسي‌ را به‌خاطر داريد كه‌ او گفت‌ دادن‌ از گرفتن‌ فرخنده‌تر است‌.»
\v 36 اين‌ بگفت‌ و زانو زده‌، با همگي‌ ايشان‌ دعا كرد.
\v 37 و همه‌ گريه‌ بسيار كردند و بر گردن‌ پولُس‌ آويخته‌، او را مي‌بوسيدند.
\v 38 و بسيار متالّم‌ شدند خصوصاً بجهت‌ آن‌ سخني‌ كه‌ گفت‌: «بعد از اينْ روي‌ مرا نخواهيد ديد.» پس‌ او را تا به‌ كشتي‌ مشايعت‌ نمودند.
\s5
\c 21
\p
\v 1 و چون‌ از ايشان‌ هجرت‌ نموديم‌، سفر دريا كرديم‌ و به‌ راه‌ راست‌ به‌ كوس‌ آمديم‌ و روز ديگر به‌ رودس‌ و از آنجا به‌ پاترا.
\v 2 و چون‌ كشتي‌اي‌ يافتيم‌ كه‌ عازم‌ فينيقيّه‌ بود، بر آن‌ سوار شده‌، كوچ‌ كرديم‌.
\v 3 و قِپْرُس‌ را به‌ نظر آورده‌، آن‌ را به‌ طرف‌ چپ‌ رها كرده‌، به‌سوي‌ سوريه‌ رفتيم‌ و در صوُر فرود آمديم‌ زيرا كه‌ درآنجا مي‌بايست‌ بار كشتي‌ را فرود آورند.
\v 4 پس‌ شاگردي‌ چند پيدا كرده‌، هفت‌ روز در آنجا مانديم‌ و ايشان‌ به‌ الهام‌ روح‌ به‌ پولُس‌ گفتند كه‌ به‌ اورشليم‌ نرود.
\v 5 و چون‌ آن‌ روزها را بسر برديم‌، روانه‌ گشتيم‌ و همه‌ با زنان‌ و اطفال‌ تا بيرون‌ شهر ما را مشايعت‌ نمودند و به‌ كناره‌ دريا زانو زده‌، دعا كرديم‌.
\v 6 پس‌ يكديگر را وداع‌ كرده‌، به‌ كشتي‌ سوار شديم‌ و ايشان‌ به‌ خانه‌هاي‌ خود برگشتند.
\v 7 و ما سفر دريا را به‌ انجام‌ رسانيده‌، از صُور به‌ پتولاميس‌ رسيديم‌ و برادران‌ را سلام‌ كرده‌، با ايشان‌ يك‌ روز مانديم‌.
\v 8 در فرداي‌ آن‌ روز، از آنجا روانه‌ شده‌، به‌ قيصريّه‌ آمديم‌ و به‌ خانه‌ فيلپُّس‌ مبشّر كه‌ يكي‌ از آن‌ هفت‌ بود درآمده‌، نزد او مانديم‌.
\v 9 و او را چهار دخترِ باكره‌ بود كه‌ نبوّت‌ مي‌كردند.
\v 10 و چون‌ روز چند در آنجا مانديم‌، نبي‌اي‌ آغابوس‌ نام‌ از يهوديه‌ رسيد،
\v 11 و نزد ما آمده‌، كمربند پولُس‌ را گرفته‌ و دستها و پايهاي‌ خود را بسته‌، گفت‌: «روح‌القدس‌ مي‌گويد كه‌ يهوديان‌ در اورشليم‌ صاحب‌ اين‌ كمربند را به‌ همينطور بسته‌، او را به‌ دستهاي‌ امّت‌ها خواهند سپرد.»
\v 12 پس‌ چون‌ اين‌ را شنيديم‌، ما و اهل‌ آنجا التماس‌ نموديم‌ كه‌ به‌ اورشليم‌ نرود.
\v 13 پولُس‌ جواب‌ داد: «چه‌ مي‌كنيد كه‌ گريان‌ شده‌، دل‌ مرا مي‌شكنيد زيرا من‌ مستعدّم‌ كه‌ نه‌ فقط‌ قيد شوم‌ بلكه‌ تا در اورشليم‌ بميرم‌ به‌خاطر نام‌ خداوند عيسي‌.»
\v 14 چون‌ او نشنيد خاموش‌ شده‌، گفتيم‌: «آنچه‌ اراده‌ خداوند است‌ بشود.»
\v 15 و بعد از آن‌ ايّام‌ تدارك‌ سفر ديده‌، متوجّه‌ اورشليم‌ شديم‌.
\v 16 و تني‌ چند از شاگردان‌قيصريّه‌ همراه‌ آمده‌، ما را نزد شخصي‌ مناسُون‌ نام‌ كه‌ از اهل‌ قِپْرس‌ و شاگرد قديمي‌ بود، آوردند تا نزد او منزل‌ نماييم‌.
\v 17 و چون‌ وارد اورشليم‌ گشتيم‌، برادرانْ ما را به‌ خشنودي‌ پذيرفتند.
\v 18 و در روز ديگر، پولُس‌ ما را برداشته‌، نزد يعقوب‌ رفت‌ و همه‌ كشيشان‌ حاضر شدند.
\v 19 پس‌ ايشان‌ را سلام‌ كرده‌، آنچه‌ خدا بوسيله‌ خدمت‌ او در ميان‌ امّت‌ها به‌ عمل‌ آورده‌ بود، مفصّلاً گفت‌.
\v 20 ايشان‌ چون‌ اين‌ را شنيدند، خدا را تمجيد نموده‌، به‌ وي‌ گفتند: «اي‌ برادر، آگاه‌ هستي‌ كه‌ چند هزارها از يهوديان‌ ايمان‌ آورده‌اند و جميعاً در شريعت‌ غيورند.
\v 21 و دربارة‌ تو شنيده‌اند كه‌ همه‌ يهوديان‌ را كه‌ در ميان‌ امّت‌ها مي‌باشند، تعليم‌ مي‌دهي‌ كه‌ از موسي‌ انحراف‌ نمايند و مي‌گويي‌ نبايد اولاد خود را مختون‌ ساخت‌ و به‌ سنن‌ رفتار نمود.
\v 22 پس‌ چه‌ بايد كرد؟ البتّه‌ جماعت‌ جمع‌ خواهند شد زيرا خواهند شنيد كه‌ تو آمده‌اي‌.
\v 23 پس‌ آنچه‌ به‌ تو گوييم‌ به‌ عمل‌ آور: چهار مرد نزد ما هستند كه‌ بر ايشان‌ نذري‌ هست‌.
\v 24 پس‌ ايشان‌ را برداشته‌، خود را با ايشان‌ تطهير نما و خرج‌ ايشان‌ را بده‌ كه‌ سر خود را بتراشند تا همه‌ بدانند كه‌ آنچه‌ درباره‌ تو شنيده‌اند اصلي‌ ندارد بلكه‌ خود نيز در محافظت‌ شريعت‌ سلوك‌ مي‌نمايي‌.
\v 25 ليكن‌ درباره‌ آناني‌ كه‌ از امّت‌ها ايمان‌ آورده‌اند، ما فرستاديم‌ و حكم‌ كرديم‌ كه‌ از قرباني‌هاي‌ بت‌ و خون‌ و حيوانات‌ خفه‌شده‌ و زنا پرهيز نمايند.»
\v 26 پس‌ پولُس‌ آن‌ اشخاص‌ را برداشته‌، روزديگر با ايشان‌ طهارت‌ كرده‌، به‌ هيكل‌ درآمد و از تكميل‌ ايّام‌ طهارت‌ اطّلاع‌ داد تا هديه‌اي‌ براي‌ هر يك‌ از ايشان‌ بگذرانند.
\v 27 و چون‌ هفت‌ روز نزديك‌ به‌ انجام‌ رسيد، يهودي‌اي‌ چند از آسيا او را در هيكل‌ ديده‌، تمامي‌ قوم‌ را به‌ شورش‌ آوردند و دست‌ بر او انداخته‌،
\v 28 فرياد برآوردند كه‌ «اي‌ مردان‌ اسرائيلي‌، امداد كنيد! اين‌ است‌ آن‌ كس‌ كه‌ برخلاف‌ امّت‌ و شريعت‌ و اين‌ مكان‌ در هر جا همه‌ را تعليم‌ مي‌دهد. بلكه‌ يوناني‌اي‌ چند را نيز به‌ هيكل‌ درآورده‌، اين‌ مكان‌ مقدّس‌ را ملوّث‌ نموده‌ است‌.»
\v 29 زيرا قبل‌ از آن‌ تَرُوفيمُسِ اَفَسُسي‌ را با وي‌ در شهر ديده‌ بودند و مظنّه‌ داشتند كه‌ پولُس‌ او را به‌ هيكل‌ آورده‌ بود.
\v 30 پس‌ تمامي‌ شهر به‌ حركت‌ آمد و خلق‌ ازدحام‌ كرده‌، پولُس‌ را گرفتند و از هيكل‌ بيرون‌ كشيدند و في‌الفور درها را بستند.
\v 31 و چون‌ قصد قتل‌ او مي‌كردند، خبر به‌ مين‌باشي‌ سپاه‌ رسيد كه‌ «تمامي‌ اورشليم‌ به‌ شورش‌ آمده‌ است‌.»
\v 32 او بي‌درنگ‌ سپاه‌ و يوزباشي‌ها را برداشته‌، بر سر ايشان‌ تاخت‌. پس‌ ايشان‌ به‌ مجرّد ديدن‌ مين‌باشي‌ و سپاهيان‌، از زدن‌ پولُس‌ دست‌ برداشتند.
\v 33 چون‌ مين‌باشي‌ رسيد، او را گرفته‌، فرمان‌ داد تا او را بدو زنجير ببندند و پرسيد كه‌ «اين‌ كيست‌ و چه‌ كرده‌ است‌؟»
\v 34 امّا بعضي‌ از آن‌ گروه‌ به‌ سخني‌ و بعضي‌ به‌ سخني‌ ديگر صدا مي‌كردند. و چون‌ او به‌سبب‌ شورش‌، حقيقت‌ امر را نتوانست‌ فهميد، فرمود تا او را به‌ قلعه‌ بياورند.
\v 35 و چون‌ به‌ زينه‌ رسيد، اتّفاق‌ افتاد كه‌ لشكريان‌ به‌سبب‌ ازدحام‌ مردم‌ او را برگرفتند،
\v 36 زيرا گروهي‌ كثير از خلق‌ از عقب‌ او افتاده‌، صدا مي‌زدند كه‌ «او را هلاك‌ كن‌!»
\v 37 چون‌ نزديك‌ شد كه‌ پولُس‌ را به‌ قلعه‌ درآورند، او به‌ مين‌باشي‌ گفت‌: «آيا اجازت‌ است‌ كه‌ به‌ تو چيزي‌ گويم‌؟» گفت‌: «آيا زبان‌ يوناني‌ را مي‌داني‌؟
\v 38 مگر تو آن‌ مصري‌ نيستي‌ كه‌ چندي‌ پيش‌ از اين‌ فتنه‌ برانگيخته‌، چهار هزار مرد قتّال‌ را به‌ بيابان‌ برد؟»
\v 39 پولُس‌ گفت‌: «من‌ مرد يهودي‌ هستم‌ از طرسوسِ قيليقيه‌، شهري‌ كه‌ بي‌نام‌ و نشان‌ نيست‌ و خواهش‌ آن‌ دارم‌ كه‌ مرا اِذن‌ فرمايي‌ تا به‌ مردم‌ سخن‌ گويم‌.»
\v 40 چون‌ اِذن‌ يافت‌، بر زينه‌ ايستاده‌، به‌ دست‌ خود به‌ مردم‌ اشاره‌ كرد؛ و چون‌ آرامي‌ كامل‌ پيدا شد، ايشان‌ را به‌ زبان‌ عبراني‌ مخاطب‌ ساخته‌، گفت‌:
\s5
\c 22
\p
\v 1 «اي‌ برادران‌ عزيز و پدران‌، حجّتي‌ را كه الا´ن‌ پيش‌ شما مي‌آورم‌ بشنويد.»
\v 2 چون‌ شنيدند كه‌ به‌ زبان‌ عبراني‌ با ايشان‌ تكلّم‌ مي‌كند، بيشتر خاموش‌ شدند. پس‌ گفت‌:
\v 3 «من‌ مرد يهودي‌ هستم‌، متولّد طرسوسِ قيليقيّه‌، امّا تربيت‌ يافته‌ بودم‌ در اين‌ شهر در خدمت‌ غمالائيل‌ و در دقايق‌ شريعتِ اجداد متعلّم‌ شده‌، درباره‌ خدا غيور مي‌بودم‌، چنانكه‌ همگي‌ شما امروز مي‌باشيد.
\v 4 و اين‌ طريقت‌ را تا به‌ قتل‌ مزاحم‌ مي‌بودم‌ به‌ نوعي‌ كه‌ مردان‌ و زنان‌ را بند نهاده‌، به‌ زندان‌ مي‌انداختم‌،
\v 5 چنانكه‌ رئيس‌ كَهَنَه‌ و تمام‌ اهل‌ شورا به‌ من‌ شهادت‌ مي‌دهند كه‌از ايشان‌ نامه‌ها براي‌ برادران‌ گرفته‌، عازم‌ دمشق‌ شدم‌ تا آناني‌ را نيز كه‌ در آنجا باشند قيد كرده‌، به‌ اورشليم‌ آورم‌ تا سزا يابند.
\v 6 و در اثناي‌ راه‌، چون‌ نزديك‌ به‌ دمشق‌ رسيدم‌، قريب‌ به‌ ظهر ناگاه‌ نوري‌ عظيم‌ از آسمان‌ گِرد من‌ درخشيد.
\v 7 پس‌ بر زمين‌ افتاده‌، هاتفي‌ را شنيدم‌ كه‌ به‌ من‌ مي‌گويد: "اي‌ شاؤل‌، اي‌ شاؤل‌، چرا بر من‌ جفا مي‌كني‌؟"
\v 8 من‌ جواب‌ دادم‌: "خداوندا تو كيستي‌؟" او مرا گفت‌: "من‌ آن‌ عيسي‌ ناصري‌ هستم‌ كه‌ تو بر وي‌ جفا مي‌كني‌."
\v 9 و همراهان‌ من‌ نور را ديده‌، ترسان‌ گشتند ولي‌ آواز آن‌ كس‌ را كه‌ با من‌ سخن‌ گفت‌ نشنيدند.
\v 10 گفتم‌: "خداوندا چه‌ كنم‌؟" خداوند مرا گفت‌: "برخاسته‌، به‌ دمشق‌ برو كه‌ در آنجا تو را مطّلع‌ خواهند ساخت‌ از آنچه‌ برايت‌ مقرّر است‌ كه‌ بكني‌."
\v 11 پس‌ چون‌ از سَطْوَت‌ آن‌ نور نابينا گشتم‌، رفقايم‌ دست‌ مرا گرفته‌، به‌ دمشق‌ رسانيدند.
\v 12 آنگاه‌ شخصي‌ متقّي‌ بحسب‌ شريعت‌، حنّانيا نام‌ كه‌ نزد همه‌ يهوديانِ ساكن‌ آنجا نيكنام‌ بود،
\v 13 به‌ نزد من‌ آمده‌ و ايستاده‌، به‌ من‌ گفت‌: "اي‌ برادر شاؤل‌، بينا شو" كه‌ در همان‌ ساعت‌ بر وي‌ نگريستم‌.
\v 14 او گفت‌: "خداي‌ پدران‌ ما تو را برگزيد تا اراده‌ او را بداني‌ و آن‌ عادل‌ را ببيني‌ و از زبانش‌ سخني‌ بشنوي‌.
\v 15 زيرا از آنچه‌ ديده‌ و شنيده‌اي‌ نزد جميع‌ مردم‌ شاهد بر او خواهي‌ شد.
\v 16 و حال‌ چرا تأخير مي‌نمايي‌؟ برخيز و تعميد بگير و نام‌ خداوند را خوانده‌، خود را از گناهانت‌ غسل‌ ده‌."
\v 17 و چون‌ به‌ اورشليم‌ برگشته‌، در هيكل‌ دعا مي‌كردم‌، بيخود شدم‌.
\v 18 پس‌ او را ديدم‌ كه‌ به‌ من‌ مي‌گويد: "بشتاب‌ و از اورشليم‌ به‌ زودي‌ روانه‌ شو زيرا كه‌شهادت‌ تو را در حقّ من‌ نخواهند پذيرفت‌."
\v 19 من‌ گفتم‌: "خداوندا، ايشان‌ مي‌دانند كه‌ من‌ در هر كنيسه‌ مؤمنين‌ تو را حبس‌ كرده‌، مي‌زدم‌؛
\v 20 و هنگامي‌ كه‌ خون‌ شهيد تو استيفان‌ را مي‌ريختند، من‌ نيز ايستاده‌، رضا بدان‌ دادم‌ و جامه‌هاي‌ قاتلان‌ او را نگاه‌ مي‌داشتم‌."
\v 21 او به‌ من‌ گفت‌: "روانه‌ شو زيرا كه‌ من‌ تو را به‌سوي‌ امّت‌هاي‌ بعيد مي‌فرستم‌.»
\v 22 پس‌ تا اين‌ سخن‌ بدو گوش‌ گرفتند؛ آنگاه‌ آواز خود را بلند كرده‌، گفتند: «چنين‌ شخص‌ را از روي‌ زمين‌ بردار كه‌ زنده‌ ماندنِ او جايز نيست‌!»
\v 23 و چون‌ غوغا نموده‌ و جامه‌هاي‌ خود را افشانده‌، خاك‌ به‌ هوا مي‌ريختند،
\v 24 مين‌باشي‌ فرمان‌ داد تا او را به‌ قلعه‌ درآوردند و فرمود كه‌ او را به‌ تازيانه‌ امتحان‌ كنند تا بفهمد كه‌ به‌ چه‌ سبب‌ اينقدر بر او فرياد مي‌كردند.
\v 25 و وقتي‌ كه‌ او را به‌ ريسمانها مي‌بستند، پولُس‌ به‌ يوزباشي‌اي‌ كه‌ حاضر بود گفت‌: «آيا بر شما جايز است‌ كه‌ مردي‌ رومي‌ را بي‌حجّت‌ هم‌ تازيانه‌ زنيد؟»
\v 26 چون‌ يوزباشي‌ اين‌ را شنيد، نزد مين‌باشي‌ رفته‌، او را خبر داده‌، گفت‌: «چه‌ مي‌خواهي‌ بكني‌ زيرا اين‌ شخص‌ رومي‌ است‌؟»
\v 27 پس‌ مين‌باشي‌ آمده‌، به‌ وي‌ گفت‌: «مرا بگو كه‌ تو رومي‌ هستي‌؟» گفت‌: «بلي‌!»
\v 28 مين‌باشي‌ جواب‌ داد: «من‌ اين‌ حقوق‌ را به‌ مبلغي‌ خطير تحصيل‌ كردم‌!» پولُس‌ گفت‌: «امّا من‌ در آن‌ مولود شدم‌.»
\v 29 در ساعت‌ آناني‌ كه‌ قصد تفتيش‌ او داشتند، دست‌ از او برداشتند و مين‌باشي‌ ترسان‌ گشت‌ چون‌ فهميد كه‌ رومي‌ است‌ از آن‌ سبب‌ كه‌ او را بسته‌ بود.
\v 30 بامدادان‌ چون‌ خواست‌ درست‌ بفهمد كه‌ يهوديان‌ به‌ چه‌علّت‌ مدّعي‌ او مي‌باشند، او را از زندان‌ بيرون‌ آورده‌، فرمود تا رؤساي‌ كَهَنَه‌ و تمامي‌ اهل‌ شورا حاضر شوند و پولُس‌ را پايين‌ آورده‌، در ميان‌ ايشان‌ برپا داشت‌.
\s5
\c 23
\p
\v 1 پس‌ پولُس‌ به‌ اهل‌ شورا نيك‌ نگريسته‌،گفت‌: «اي‌ برادران‌، من‌ تا امروز با كمال‌ ضمير صالح‌ در خدمت‌ خدا رفتار كرده‌ام‌.»
\v 2 آنگاه‌ حنّانيا، رئيس‌ كَهَنَه‌، حاضران‌ را فرمود تا به‌ دهانش‌ زنند.
\v 3 پولس‌ بدو گفت‌: «خدا تو را خواهد زد، اي‌ ديوار سفيدشده‌! تو نشسته‌اي‌ تا مرا برحسب‌ شريعت‌ داوري‌ كني‌ و به‌ ضدّ شريعت‌ حكم‌ به‌ زدنم‌ مي‌كني‌؟»
\v 4 حاضران‌ گفتند: «آيا رئيس‌ كَهَنَة‌ خدا را دشنام‌ مي‌دهي‌؟»
\v 5 پولُس‌ گفت‌: «اي‌ برادران‌، ندانستم‌ كه‌ رئيس‌ كَهَنَه‌ است‌، زيرا مكتوب‌ است‌ حاكم‌ قوم‌ خود را بد مگوي‌.»
\v 6 چون‌ پولُس‌ فهميد كه‌ بعضي‌ از صدّوقيان‌ و بعضي‌ از فريسيانند، در مجلس‌ ندا در داد كه‌ «اي‌ برادران‌، من‌ فريسي‌، پسر فريسي‌ هستم‌ و براي‌ اميد و قيامت‌ مردگان‌ از من‌ بازپرس‌ مي‌شود.»
\v 7 چون‌ اين‌ را گفت‌، در ميان‌ فريسيان‌ و صدّوقيان‌ منازعه‌ برپا شد و جماعت‌ دو فرقه‌ شدند،
\v 8 زيرا كه‌ صدّوقيان‌ منكر قيامت‌ و ملائكه‌ و ارواح‌ هستند ليكن‌ فريسيان‌ قائل‌ به‌ هر دو.
\v 9 پس‌ غوغاي‌ عظيم‌ برپا شد و كاتبانِ از فرقه‌ فريسيان‌ برخاسته‌ مخاصمه‌ نموده‌، مي‌گفتند كه‌ «در اين‌ شخص‌ هيچ‌ بدي‌ نيافته‌ايم‌ و اگر روحي‌ يافرشته‌اي‌ با او سخن‌ گفته‌ باشد با خدا جنگ‌ نبايد نمود.»
\v 10 و چون‌ منازعه‌ زيادتر مي‌شد، مين‌باشي‌ ترسيد كه‌ مبادا پولُس‌ را بدرند. پس‌ فرمود تا سپاهيان‌ پايين‌ آمده‌، او را از ميانشان‌ برداشته‌، به‌ قلعه‌ درآوردند.
\v 11 و در شبِ همان‌ روز خداوند نزد او آمده‌، گفت‌: «اي‌ پولس‌ خاطر جمع‌ باش‌ زيرا چنانكه‌ در اورشليم‌ در حق‌ من‌ شهادت‌ دادي‌، همچنين‌ بايد در روم‌ نيز شهادت‌ دهي‌.»
\v 12 و چون‌ روز شد، يهوديان‌ با يكديگر عهد بسته‌، بر خويشتن‌ لعن‌ كردند كه‌ تا پولُس‌ را نكُشند، نخورند و ننوشند.
\v 13 و آناني‌ كه‌ درباره‌ اين‌، همقَسَم‌ شدند، زياده‌ از چهل‌ نفر بودند.
\v 14 اينها نزد رؤساي‌ كَهَنَه‌ و مشايخ‌ رفته‌، گفتند: «بر خويشتن‌ لعنت‌ سخت‌ كرديم‌ كه‌ تا پولُس‌ را نكُشيم‌ چيزي‌ نچشيم‌.
\v 15 پس‌ الا´ن‌ شما با اهل‌ شورا، مين‌باشي‌ را اعلام‌ كنيد كه‌ او را نزد شما بياورد كه‌ گويا اراده‌ داريد در احوال‌ او نيكوتر تحقيق‌ نماييد؛ و ما حاضر هستيم‌ كه‌ قبل‌ از رسيدنش‌ او را بكُشيم‌.»
\v 16 امّا خواهرزاده‌ پولُس‌ از كمين‌ ايشان‌ اطّلاع‌ يافته‌، رفت‌ و به‌ قلعه‌ درآمده‌، پولس‌ را آگاهانيد.
\v 17 پولُس‌ يكي‌ از يوزباشيان‌ را طلبيده‌، گفت‌: «اين‌ جوان‌ را نزد مين‌باشي‌ ببر زيرا خبري‌ دارد كه‌ به‌ او بگويد.»
\v 18 پس‌ او را برداشته‌، به‌ حضور مين‌باشي‌ رسانيده‌، گفت‌: «پولس‌ زنداني‌ مرا طلبيده‌، خواهش‌ كرد كه‌ اين‌ جوان‌ را به‌ خدمت‌ تو بياورم‌، زيرا چيزي‌ دارد كه‌ به‌ تو عرض‌ كند.»
\v 19 پس‌ مين‌باشي‌ دستش‌ را گرفته‌، به‌ خلوت‌ برد و پرسيد: «چه‌ چيز است‌ كه‌مي‌خواهي‌ به‌ من‌ خبر دهي‌؟»
\v 20 عرض‌ كرد: «يهوديان‌ متّفق‌ شده‌اند كه‌ از تو خواهش‌ كنند تا پولُس‌ را فردا به‌ مجلس‌ شورا درآوري‌ كه‌ گويا اراده‌ دارند در حقّ او زيادتر تفتيش‌ نمايند.
\v 21 پس‌ خواهش‌ ايشان‌ را اجابت‌ مفرما زيرا كه‌ بيشتر از چهل‌ نفر از ايشان‌ در كمين‌ وي‌اند و به‌ سوگند عهد بسته‌اند كه‌ تا او را نكُشند چيزي‌ نخورند و نياشامند و الا´ن‌ مستعّد و منتظر وعده‌ تو مي‌باشند.»
\v 22 مين‌باشي‌ آن‌ جوان‌ را مرخّص‌ فرموده‌، قدغن‌ نمود كه‌ «به‌ هيچ‌كس‌ مگو كه‌ مرا از اين‌ راز مطّلع‌ ساختي‌.»
\v 23 پس‌ دو نفر از يوزباشيان‌ را طلبيده‌، فرمود كه‌ «دويست‌ سپاهي‌ و هفتاد سوار و دويست‌ نيزه‌دار در ساعت‌ سوم‌ از شب‌ حاضر سازيد تا به‌ قيصريه‌ بروند؛
\v 24 و مركبي‌ حاضر كنيد تا پولُس‌ را سوار كرده‌، او را به‌ سلامتي‌ به‌ نزد فِليكْس‌ والي‌ برسانند.»
\v 25 و نامه‌اي‌ بدين‌ مضمون‌ نوشت‌:
\v 26 «كلُودِيؤس‌ لِيسِياس‌، به‌ والي‌ گرامي‌ فِليكْس‌ سلام‌ مي‌رساند.
\v 27 يهوديان‌ اين‌ شخص‌ را گرفته‌، قصد قتل‌ او داشتند. پس‌ با سپاه‌ رفته‌، او را از ايشان‌ گرفتم‌، چون‌ دريافت‌ كرده‌ بودم‌ كه‌ رومي‌ است‌.
\v 28 و چون‌ خواستم‌ بفهمم‌ كه‌ به‌ چه‌ سبب‌ بر وي‌ شكايت‌ مي‌كنند، او را به‌ مجلس‌ ايشان‌ درآوردم‌.
\v 29 پس‌ يافتم‌ كه‌ در مسائل‌ شريعت‌ خود از او شكايت‌ مي‌دارند، ولي‌ هيچ‌ شكوه‌اي‌ مستوجب‌ قتل‌ يا بند نمي‌دارند.
\v 30 و چون‌ خبر يافتم‌ كه‌ يهوديان‌ قصد كمين‌سازي‌ براي‌ او دارند، بي‌درنگ‌ او را نزد تو فرستادم‌ و مدّعيان‌ او را نيز فرمودم‌ تا در حضور تو بر او ادّعا نمايند والّسلام‌.»
\v 31 پس‌ سپاهيان‌ چنانكه‌ مأمور شدند، پولُس‌ را در شب‌ برداشته‌، به‌ اَنْتِيپاترِيس‌ رسانيدند.
\v 32 وبامدادان‌ سواران‌ را گذاشته‌ كه‌ با او بروند، خود به‌ قلعه‌ برگشتند.
\v 33 و چون‌ ايشان‌ وارد قيصريه‌ شدند، نامه‌ را به‌ والي‌ سپردند و پولُس‌ را نيز نزد او حاضر ساختند.
\v 34 پس‌ والي‌ نامه‌ را ملاحظه‌ فرموده‌، پرسيد كه‌ از كدام‌ ولايت‌ است‌. چون‌ دانست‌ كه‌ از قيليقيّه‌ است‌،
\v 35 گفت‌: «چون‌ مدّعيان‌ تو حاضر شوند، سخن‌ تو را خواهم‌ شنيد.» و فرمود تا او را در سراي‌ هيروديس‌ نگاه‌ دارند.
\s5
\c 24
\p
\v 1 و بعد از پنج‌ روز، حنّانياي‌ رئيس‌ كَهَنَه با مشايخ‌ و خطيبي‌ تَرْتُلُّس‌ نام‌ رسيدند و شكايت‌ از پولُس‌ نزد والي‌ آوردند.
\v 2 و چون‌ او را احضار فرمود، ترْتُلس‌ آغاز ادّعا نموده‌، گفت‌: «چون‌ از وجود تو در آسايش‌ كامل‌ هستيم‌ و احسانات‌ عظيمه‌ از تدابير تو بدين‌ قوم‌ رسيده‌ است‌، اي‌ فِليكْس‌ گرامي‌،
\v 3 در هر جا و در هر وقت‌ اين‌ را در كمال‌ شكرگزاري‌ مي‌پذيريم‌.
\v 4 و ليكن‌ تا تو را زياده‌ مُصَدَّع‌ نشوم‌، مستدعي‌ هستم‌ كه‌ از راه‌ نوازش‌ مختصراً عرض‌ ما را بشنوي‌.
\v 5 زيرا كه‌ اين‌ شخص‌ را مفسد و فتنه‌انگيز يافته‌ايم‌ در ميان‌ همه‌ يهوديان‌ ساكن‌ ربع‌ مسكون‌ و از پيشوايان‌ بدعت‌ نَصاري‌'.
\v 6 و چون‌ او خواست‌ هيكل‌ را ملوّث‌ سازد، او را گرفته‌، اراده‌ داشتيم‌ كه‌ به‌ قانون‌ شريعت‌ خود بر او داوري‌ نماييم‌.
\v 7 ولي‌ ليسياسِ مين‌باشي‌ آمده‌، او را به‌ زور بسيار از دستهاي‌ ما بيرون‌ آورد،
\v 8 و فرمود تا مدّعيانش‌ نزد تو حاضر شوند؛ و از او بعد از امتحان‌ مي‌تواني‌ دانست‌ حقيقت‌ همه‌ اين‌ اموري‌ كه‌ ما بر او ادّعا مي‌كنيم‌.»
\v 9 و يهوديان‌ نيز با او متّفق‌ شده‌ گفتند كه‌ چنين‌ است‌.
\v 10 چون‌ والي‌ به‌ پولُس‌ اشاره‌ نمود كه‌ سخن‌ بگويد، او جواب‌ داد: «از آن‌ رو كه‌ مي‌دانم‌ سالهاي‌ بسيار است‌ كه‌ تو حاكم‌ اين‌ قوم‌ مي‌باشي‌، به‌ خشنودي‌ وافر حجّت‌ درباره‌ خود مي‌آورم‌.
\v 11 زيرا تو مي‌تواني‌ دانست‌ كه‌ زياده‌ از دوازده‌ روز نيست‌ كه‌ من‌ براي‌ عبادت‌ به‌ اورشليم‌ رفتم‌،
\v 12 و مرا نيافتند كه‌ در هيكل‌ با كسي‌ مباحثه‌ كنم‌ و نه‌ در كنايس‌ يا شهر كه‌ خلق‌ را به‌ شورش‌ آورم‌.
\v 13 و هم‌ آنچه‌ الا´ن‌ بر من‌ ادّعا مي‌كنند، نمي‌توانند اثبات‌ نمايند.
\v 14 ليكن‌ اين‌ را نزد تو اقرار مي‌كنم‌ كه‌ به‌ طريقتي‌ كه‌ بدعت‌ مي‌گويند، خداي‌ پدران‌ را عبادت‌ مي‌كنم‌ و به‌ آنچه‌ در تورات‌ و انبيا مكتوب‌ است‌ معتقدم‌،
\v 15 و به‌ خدا اميدوارم‌ چنانكه‌ ايشان‌ نيز قبول‌ دارند كه‌ قيامت‌ مردگان‌ از عادلان‌ و ظالمان‌ نيز خواهد شد.
\v 16 و خود را در اين‌ امر رياضت‌ مي‌دهم‌ تا پيوسته‌ ضمير خود را به‌سوي‌ خدا و مردم‌ بي‌لغزش‌ نگاه‌ دارم‌.
\v 17 و بعد از سالهاي‌ بسيار آمدم‌ تا صدقات‌ و هدايا براي‌ قوم‌ خود بياورم‌.
\v 18 و در اين‌ امور چند نفر از يهوديانِ آسيا مرا در هيكلِ مطهّر يافتند بدون‌ هنگامه‌ يا شورشي‌.
\v 19 و ايشان‌ مي‌بايست‌ نيز در اينجا نزد تو حاضر شوند تا اگر حرفي‌ بر من‌ دارند ادّعا كنند.
\v 20 يا اينان‌ خود بگويند اگر گناهي‌ از من‌ يافتند وقتي‌ كه‌ در حضور اهل‌ شورا ايستاده‌ بودم‌،
\v 21 مگر آن‌ يك‌ سخن‌ كه‌ در ميان‌ ايشان‌ ايستاده‌، بدان‌ ندا كردم‌ كه‌ درباره‌ قيامت‌ مردگان‌ از من‌ امروز پيش‌ شما بازپرس‌ مي‌شود.»
\v 22 آنگاه‌ فِليكْس‌ چون‌ از طريقت‌ نيكوتر آگاهي‌ داشت‌، امر ايشان‌ را تأخير انداخته‌، گفت‌: «چون‌ ليسياسِ مين‌باشي‌ آيد، حقيقت‌ امر شما رادريافت‌ خواهم‌ كرد.»
\v 23 پس‌ يوزباشي‌ را فرمان‌ داد تا پولُس‌ را نگاه‌ دارد و او را آزادي‌ دهد و احدي‌ از خويشانش‌ را از خدمت‌ و ملاقات‌ او منع‌ نكند.
\v 24 و بعد از روزي‌ چند فِليكْس‌ با زوجه‌ خود دَرُسِلا كه‌ زني‌ يهودي‌ بود، آمده‌ پولُس‌ را طلبيده‌، سخن‌ او را درباره‌ ايمانِ مسيح‌ شنيد.
\v 25 و چون‌ او درباره‌ عدالت‌ و پرهيزكاري‌ وداوري‌ آينده‌ خطاب‌ مي‌كرد، فِليكْس‌ ترسان‌ گشته‌، جواب‌ داد كه‌ «الحال‌ برو چون‌ فرصت‌ كنم‌ تو را باز خواهم‌ خواند.»
\v 26 و نيز اميد مي‌داشت‌ كه‌ پولُس‌ او را نقدي‌ بدهد تا او را آزاد سازد و از اين‌ جهت‌ مكرّراً وي‌ را خواسته‌، با او گفتگو مي‌كرد.
\v 27 اما بعد از انقضاي‌ دو سال‌، پُوركيؤس‌ فَستوس‌، خليفه‌ ولايت‌ فِليكْس‌ شد و فِليكْس‌ چون‌ خواست‌ بر يهود منّت‌ نهد، پولُس‌ را در زندان‌ گذاشت‌.
\s5
\c 25
\p
\v 1 پس‌ چون‌ فَستوس‌ به‌ ولايت‌ خود رسيد، بعد از سه‌ روز از قَيصَرِيّه‌ به‌ اورشليم‌ رفت‌.
\v 2 و رئيس‌ كَهَنَه‌ و اكابر يهود نزد او بر پولس‌ ادّعا كردند و بدو التماس‌ نموده‌،
\v 3 منّتي‌ بر وي‌ خواستند تا او را به‌ اورشليم‌ بفرستد و در كمين‌ بودند كه‌ او را در راه‌ بكُشند.
\v 4 اما فَستوس‌ جواب‌ داد كه‌ «پولس‌ را بايد در قَيصَرِيه‌ نگاه‌ داشت‌»، زيرا خود اراده‌ داشت‌ به‌ زودي‌ آنجا برود.
\v 5 و گفت‌: «پس‌ كساني‌ از شما كه‌ مي‌توانند همراه‌ بيايند تا اگر چيزي‌ در اين‌ شخص‌ يافت‌ شود، بر او ادّعا نمايند.»
\v 6 و چون‌ بيشتر از ده‌ روز در ميان‌ ايشان‌ توقّف‌كرده‌ بود، به‌ قَيصَرِيّه‌ آمد و بامدادان‌ بر مسند حكومت‌ برآمده‌، فرمود تا پولُس‌ را حاضر سازند.
\v 7 چون‌ او حاضر شد، يهودياني‌ كه‌ از اورشليم‌ آمده‌ بودند، به‌ گرد او ايستاده‌، شكايتهاي‌ بسيار و گران‌ بر پولُس‌ آوردند ولي‌ اثبات‌ نتوانستند كرد.
\v 8 او جواب‌ داد كه‌ «نه‌ به‌ شريعت‌ يهود و نه‌ به‌ هيكل‌ و نه‌ به‌ قيصر هيچ‌ گناه‌ كرده‌ام‌.»
\v 9 اما چون‌ فَستوس‌ خواست‌ بر يهود منّت‌ نهد، در جواب‌ پولُس‌ گفت‌: «آيا مي‌خواهي‌ به‌ اورشليم‌ آيي‌ تا در آنجا در اين‌ امور به‌ حضور من‌ حكم‌ شود؟»
\v 10 پولُس‌ گفت‌: «در محكمه‌ قيصر ايستاده‌ام‌ كه‌ در آنجا مي‌بايد محاكمه‌ من‌ بشود. به‌ يهود هيچ‌ ظلمي‌ نكرده‌ام‌، چنانكه‌ تو نيز نيكو مي‌داني‌.
\v 11 پس‌ هر گاه‌ ظلمي‌ يا عملي‌ مستوجب‌ قتل‌ كرده‌ باشم‌، از مردن‌ دريغ‌ ندارم‌. ليكن‌ اگر هيچ‌ يك‌ از اين‌ شكايتهايي‌ كه‌ اينها بر من‌ مي‌آورند اصلي‌ ندارد، كسي‌ نمي‌تواند مرا به‌ ايشان‌ سپارد. به‌ قيصر رفع‌ دعوي‌ مي‌كنم‌.»
\v 12 آنگاه‌ فستوس‌ بعد از مكالمه‌ با اهل‌ شورا جواب‌ داد: «آيا به‌ قيصر رفع‌ دعوي‌ كردي‌؟ به‌ حضور قيصر خواهي‌ رفت‌.»
\v 13 و بعد از مرور ايّام‌ چند، اَغريپاس‌ پادشاه‌ و برنيكي‌ براي‌ تحيّت‌ فَستوس‌ به‌ قَيصَرِيّه‌ آمدند.
\v 14 و چون‌ روزي‌ بسيار در آنجا توقّف‌ نمودند، فَستوس‌ براي‌ پادشاه‌، مقدّمه‌ پولُس‌ را بيان‌ كرده‌، گفت‌: «مردي‌ است‌ كه‌ فِليكْس‌ او را در بند گذاشته‌ است‌،
\v 15 كه‌ درباره‌ او وقتي‌ كه‌ به‌ اورشليم‌ آمدم‌، رؤساي‌ كَهَنَه‌ و مشايخ‌ يهود مرا خبر دادند و خواهش‌ نمودند كه‌ بر او داوري‌ شود.
\v 16 در جواب‌ ايشان‌ گفتم‌ كه‌ روميان‌ را رسم‌ نيست‌ كه‌ احدي‌ را بسپارند قبل‌ از آنكه‌ مدّعي‌عليه‌، مدّعيان‌ خود را روبرو شود و او را فرصت‌ دهند كه‌ ادّعاي ايشان‌ را جواب‌ گويد.
\v 17 پس‌ چون‌ ايشان‌ در اينجا جمع‌ شدند، بي‌درنگ‌ در روز دوّم‌ بر مسند نشسته‌، فرمودم‌ تا آن‌ شخص‌ را حاضر كردند.
\v 18 و مدّعيانش‌ برپا ايستاده‌، از آنچه‌ من‌ گمان‌ مي‌بردم‌ هيچ‌ ادّعا بر وي‌ نياوردند.
\v 19 بلكه‌ مسأله‌اي‌ چند بر او ايراد كردند درباره‌ مذهب‌ خود و در حقّ عيسي‌ نامي‌ كه‌ مرده‌ است‌ و پولُس‌ مي‌گويد كه‌ او زنده‌ است‌.
\v 20 و چون‌ من‌ در اين‌ گونه‌ مسايل‌ شكّ داشتم‌، از او پرسيدم‌ كه‌ "آيا مي‌خواهي‌ به‌ اورشليم‌ بروي‌ تا در آنجا اين‌ مقدّمه‌ فيصل‌ پذيرد؟"
\v 21 ولي‌ چون‌ پولُس‌ رفع‌ دعوي‌ كرد كه‌ براي‌ محاكمه‌ اُوغُسْطُس‌ محفوظ‌ ماند، فرمان‌ دادم‌ كه‌ او را نگاه‌ بدارند تا او را به‌ حضور قيصر روانه‌ نمايم‌.»
\v 22 اَغْريپاس‌ به‌ فَستوس‌ گفت‌: «من‌ نيز مي‌خواهم‌ اين‌ شخص‌ را بشنوم‌.» گفت‌: «فردا او را خواهي‌ شنيد.»
\v 23 پس‌ بامدادان‌ چون‌ اَغْريپاس‌ و بَرْنِيكي‌ با حشمتي‌ عظيم‌ آمدند و به‌ دارالاستماع‌ با مين‌باشيان‌ و بزرگان‌ شهر داخل‌ شدند، به‌ فرمان‌ فَستوس‌ پولُس‌ را حاضر ساختند.
\v 24 آنگاه‌ فَستوس‌ گفت‌: «اي‌ اَغريپاس‌ پادشاه‌، و اي‌ همه‌ مردماني‌ كه‌ نزد ما حضور داريد، اين‌ شخص‌ را مي‌بينيد كه‌ درباره‌ او تمامي‌ جماعت‌ يهود چه‌ در اورشليم‌ و چه‌ در اينجا فرياد كرده‌، از من‌ خواهش‌ نمودند كه‌ ديگر نبايد زيست‌ كند.
\v 25 و ليكن‌ چون‌ من‌ دريافتم‌ كه‌ او هيچ‌ عملي‌ مستوجب‌ قتل‌ نكرده‌ است‌ و خود به‌ اوغُسطُس‌ رفع‌ دعوي‌ كرد، اراده‌ كردم‌ كه‌ او را بفرستم‌.
\v 26 و چون‌ چيزي‌ درست‌ ندارم‌ كه‌ درباره‌ او به‌ خداوندگار مرقوم‌ دارم‌، از اين‌ جهت‌ او را نزد شما و علي‌الخصوص‌ در حضور تو اي‌ اَغْرِيپاس‌ پادشاه‌ آوردم‌ تا بعد ازتفّحص‌ شايد چيزي‌ يافته‌ بنگارم‌.
\v 27 زيرا مرا خلاف‌ عقل‌ مي‌نمايد كه‌ اسيري‌ را بفرستم‌ و شكايتهايي‌ كه‌ بر اوست‌ معروض‌ ندارم‌.»
\s5
\c 26
\p
\v 1 َغريپاس‌ به‌ پولُس‌ گفت‌: «مرخّصي‌ كه كيفيت‌ خود را بگويي‌.» پس‌ پولُس‌ دست‌ خود را دراز كرده‌، حجّت‌ خود را بيان‌ كرد
\v 2 كه‌ «اي‌ اغريپاس‌ پادشاه‌، سعادت‌ خود را در اين‌ مي‌دانم‌ كه‌ امروز در حضور تو حجّت‌ بياورم‌، درباره‌ همه‌ شكايتهايي‌ كه‌ يهود از من‌ مي‌دارند.
\v 3 خصوصاً چون‌ تو در همه‌ رسوم‌ و مسايل‌ يهود عالِم‌ هستي‌، پس‌ از تو مستدعي‌ آنم‌ كه‌ تحمّل‌ فرموده‌، مرا بشنوي‌.
\v 4 رفتار مرا از جواني‌ چونكه‌ از ابتدا در ميان‌ قوم‌ خود در اورشليم‌ بسر مي‌بردم‌، تمامي‌ يهود مي‌دانند
\v 5 و مرا از اوّل‌ مي‌شناسند هر گاه‌ بخواهند شهادت‌ دهند كه‌ به‌ قانون‌ پارساترين‌ فرقه‌ دين‌ خود فريسي‌ مي‌بودم‌.
\v 6 والحال‌ به‌سبب‌ اميد آن‌ وعده‌اي‌ كه‌ خدا به‌ اجداد ما داد، بر من‌ ادّعا مي‌كنند.
\v 7 و حال‌ آنكه‌ دوازده‌ سبط‌ ما شبانه‌روز بجدّ و جهد عبادت‌ مي‌كنند محض‌ اميد تحصيل‌ همين‌ وعده‌ كه‌ بجهت‌ همين‌ اميد، اي‌ اَغْرِيپاس‌ پادشاه‌، يهود بر من‌ ادّعا مي‌كنند.
\v 8 «شما چرا محال‌ مي‌پنداريد كه‌ خدا مردگان‌ را برخيزاند؟
\v 9 من‌ هم‌ در خاطر خود مي‌پنداشتم‌ كه‌ به‌ نام‌ عيسي‌ ناصري‌ مخالفت‌ بسيار كردن‌ واجب‌ است‌،
\v 10 چنانكه‌ در اورشليم‌ هم‌ كردم‌ و از رؤساي‌ كَهَنَه‌ قدرت‌ يافته‌، بسياري‌ از مقدّسين‌ را در زندان‌ حبس‌ مي‌كردم‌ و چون‌ ايشان‌ رامي‌كشتند، در فتوا شريك‌ مي‌بودم‌.
\v 11 و در همه‌ كنايس‌ بارها ايشان‌ را زحمت‌ رسانيده‌، مجبور مي‌ساختم‌ كه‌ كفر گويند و بر ايشان‌ به‌ شدّت‌ ديوانه‌ گشته‌ تا شهرهاي‌ بعيد تعاقب‌ مي‌كردم‌.
\v 12 در اين‌ ميان‌، هنگامي‌ كه‌ با قدرت‌ و اجازت‌ از رؤساي‌ كَهَنَه‌ به‌ دمشق‌ مي‌رفتم‌،
\v 13 در راه‌، اي‌ پادشاه‌، در وقت‌ ظهر نوري‌ را از آسمان‌ ديدم‌، درخشنده‌تر از خورشيد كه‌ در دور من‌ و رفقايم‌ تابيد.
\v 14 و چون‌ همه‌ بر زمين‌ افتاديم‌، هاتفي‌ را شنيدم‌ كه‌ مرا به‌ زبان‌ عبراني‌ مخاطب‌ ساخته‌، گفت‌: "اي‌ شاؤل‌، شاؤل‌، چرا بر من‌ جفا مي‌كني‌؟ تو را بر ميخها لگد زدن‌ دشوار است‌."
\v 15 من‌ گفتم‌: "خداوندا تو كيستي‌؟" گفت‌: "من‌ عيسي‌ هستم‌ كه‌ تو بر من‌ جفا مي‌كني‌.
\v 16 و ليكن‌ برخاسته‌، بر پا بايست‌ زيرا كه‌ بر تو ظاهر شدم‌ تا تو را خادم‌ و شاهد مقرّر گردانم‌ بر آن‌ چيزهايي‌ كه‌ مرا در آنها ديده‌اي‌ و بر آنچه‌ به‌ تو در آن‌ ظاهر خواهم‌ شد.
\v 17 و تو را رهايي‌ خواهم‌ داد از قوم‌ و از امّت‌هايي‌ كه‌ تو را به‌ نزد آنها خواهم‌ فرستاد،
\v 18 تا چشمان‌ ايشان‌ را باز كني‌ تا از ظلمت‌ به‌سوي‌ نور و از قدرت‌ شيطان‌ به‌ جانب‌ خدا برگردند تا آمرزش‌ گناهان‌ و ميراثي‌ در ميان‌ مقدّسين‌ بوسيله‌ ايماني‌ كه‌ بر من‌ است‌ بيابند."
\v 19 «آن‌ وقت‌ اي‌ اَغْرِيپاس‌ پادشاه‌، رؤياي‌ آسماني‌ را نافرماني‌ نورزيدم‌.
\v 20 بلكه‌ نخست‌ آناني‌ را كه‌ در دمشق‌ بودند و در اورشليم‌ و در تمامي‌ مرز و بوم‌ يهوديّه‌ و امّت‌ها را نيز اعلام‌ مي‌نمودم‌ كه‌ توبه‌ كنند و به‌سوي‌ خدا بازگشت‌ نمايند و اعمال‌ لايقه‌ توبه‌ را بجا آورند.
\v 21 به‌سبب‌ همين‌ امور يهود مرا در هيكل‌ گرفته‌، قصدقتل‌ من‌ كردند.
\v 22 اما از خدا اعانت‌ يافته‌، تا امروز باقي‌ ماندم‌ و خرد و بزرگ‌ را اعلام‌ مي‌نمايم‌ و حرفي‌ نمي‌گويم‌، جز آنچه‌ انبيا و موسي‌ گفتند كه‌ مي‌بايست‌ واقع‌ شود،
\v 23 كه‌ مسيح‌ مي‌بايست‌ زحمت‌ بيند و نوبر قيامت‌ مردگان‌ گشته‌، قوم‌ و امّت‌ها را به‌ نور اعلام‌ نمايد.»
\v 24 چون‌ او بدين‌ سخنان‌، حجّت‌ خود را مي‌آورد، فَستوس‌ به‌ آواز بلند گفت‌: «اي‌ پولُس‌ ديوانه‌ هستي‌! كثرت‌ علم‌ تو را ديوانه‌ كرده‌ است‌!»
\v 25 گفت‌: «اي‌ فَستوسِ گرامي‌، ديوانه‌ نيستم‌ بلكه‌ سخنان‌ راستي‌ و هوشياري‌ را مي‌گويم‌.
\v 26 زيرا پادشاهي‌ كه‌ در حضور او به‌ دليري‌ سخن‌ مي‌گويم‌، از اين‌ امور مطّلع‌ است‌، چونكه‌ مرا يقين‌ است‌ كه‌ هيچ‌ يك‌ از اين‌ مقدّمات‌ بر او مخفي‌ نيست‌، زيرا كه‌ اين‌ امور در خلوت‌ واقع‌ نشد.
\v 27 اي‌ اَغْرِيپاس‌ پادشاه‌، آيا به‌ انبيا ايمان‌ آورده‌اي‌؟ مي‌دانم‌ كه‌ ايمان‌ داري‌!»
\v 28 اَغْرِيپاس‌ به‌ پولُس‌ گفت‌: «به‌ قليل‌ ترغيب‌ مي‌كني‌ كه‌ من‌ مسيحي‌ بگردم‌؟»
\v 29 پولُس‌ گفت‌: «از خدا خواهش‌ مي‌داشتم‌ يا به‌ قليل‌ يا به‌ كثير، نه‌ تنها تو بلكه‌ جميع‌ اين‌ اشخاصي‌ كه‌ امروز سخن‌ مرا مي‌شنوند مثل‌ من‌ گردند، جز اين‌ زنجيرها!»
\v 30 چون‌ اين‌ را گفت‌، پادشاه‌ و والي‌ و برنيكي‌ و ساير مجلسيان‌ برخاسته‌،
\v 31 رفتند و با يكديگر گفتگو كرده‌، گفتند: «اين‌ شخص‌ هيچ‌ عملي‌ مستوجب‌ قتل‌ يا حبس‌ نكرده‌ است‌.»
\v 32 و اَغْريپاس‌ به‌ فَسْتوس‌ گفت‌: «اگر اين‌ مرد به‌ قيصر رفع‌ دعوي‌ خود نمي‌كرد، او را آزاد كردن‌ ممكن‌ مي‌بود.»
\s5
\c 27
\p
\v 1 چون‌ مقرّر شد كه‌ به‌ اِيطاليا برويم‌،پولُس‌ و چند زنداني‌ ديگر را به‌ يوزباشي‌ از سپاه‌ اُغُسْطُس‌ كه‌ يوليوس‌ نام‌ داشت‌، سپردند.
\v 2 و به‌ كشتي‌ اَدراميتيني‌ كه‌ عازم‌ بنادر آسيا بود، سوار شده‌، كوچ‌ كرديم‌ و اَرِستَرْخُس‌ از اهل‌ مكادونيه‌ از تسالونيكي‌ همراه‌ ما بود.
\v 3 روز ديگر به‌ صيدون‌ فرود آمديم‌ و يوليوس‌ با پولُس‌ ملاطفت‌ نموده‌، او را اجازت‌ داد كه‌ نزد دوستان‌ خود رفته‌، از ايشان‌ نوازش‌ يابد.
\v 4 و از آنجا روانه‌ شده‌، زير قِپرُس‌ گذشتيم‌ زيرا كه‌ باد مخالف‌ بود.
\v 5 و از درياي‌ كنارِ قيليقيّه‌ و پَمفليّه‌ گذشته‌، به‌ ميراي‌ ليكيّه‌ رسيديم‌
\v 6 در آنجا يوزباشي‌ كشتيِ اِسْكَنْدَرِيه‌ را يافت‌ كه‌ به‌ ايطاليا مي‌رفت‌ و ما را بر آن‌ سوار كرد.
\v 7 و چند روز به‌ آهستگي‌ رفته‌، به‌ قَنيدُس‌ به‌ مشقّت‌ رسيديم‌ و چون‌ باد مخالف‌ ما مي‌بود، در زير كرِيت‌ نزديك‌ سَلْموني‌ رانديم‌،
\v 8 و به‌ دشواري‌ از آنجا گذشته‌، به‌ موضعي‌ كه‌ به‌ بنادر حَسَنَه‌ مسمّي‌ و قريب‌ به‌ شهر لِسائيّه‌ است‌ رسيديم‌.
\v 9 و چون‌ زمان‌ منقضي‌ شد و در اين‌ وقت‌ سفر دريا خطرناك‌ بود، زيرا كه‌ ايّام‌ روزه‌ گذشته‌ بود،
\v 10 پولُس‌ ايشان‌ را نصيحت‌ كرده‌، گفت‌: «اي‌ مردمان‌، مي‌بينم‌ كه‌ در اين‌ سفر ضرر و خُسران‌ بسيار پيدا خواهد شد، نه‌ فقط‌ بار و كشتي‌ را بلكه‌ جانهاي‌ ما را نيز.»
\v 11 ولي‌ يوزباشي‌ ناخدا و صاحب‌ كشتي‌ را بيشتر از قول‌ پولُس‌ اعتنا نمود.
\v 12 و چون‌ آن‌ بندر نيكو نبود كه‌ زمستان‌ را در آن‌ بسر برند، اكثر چنان‌ مصلحت‌ دانستند كه‌ از آنجانقل‌ كنند تا اگر ممكن‌ شود خود را به‌ فينيكس‌ رسانيده‌، زمستان‌ را در آنجا بسر برند كه‌ آن‌ بندري‌ است‌ از كريت‌ مواجّه‌ مغرب‌ جنوبي‌ و مغرب‌ شمالي‌.
\v 13 و چون‌ نسيم‌ جنوبي‌ وزيدن‌ گرفت‌، گمان‌ بردند كه‌ به‌ مقصد خويش‌ رسيدند. پس‌ لنگر برداشتيم‌ و از كناره‌ كريت‌ گذشتيم‌.
\v 14 ليكن‌ چيزي‌ نگذشت‌ كه‌ بادي‌ شديد كه‌ آن‌ را اُورُكليدون‌ مي‌نامند از بالاي‌ آن‌ زدن‌ گرفت‌.
\v 15 در ساعت‌ كشتي‌ ربوده‌ شده‌، رو به‌سوي‌ باد نتوانست‌ نهاد. پس‌ آن‌ را از دست‌ داده‌، بي‌اختيار رانده‌ شديم‌.
\v 16 پس‌ در زير جزيره‌اي‌ كه‌ كلودي‌ نام‌ داشت‌، دوان‌ دوان‌ رفتيم‌ و به‌ دشواري‌ زورق‌ را در قبض‌ خود آورديم‌.
\v 17 و آن‌ را برداشته‌ و معونات‌ را استعمال‌ نموده‌، كمر كشتي‌ را بستند و چون‌ ترسيدند كه‌ به‌ ريگزارِ سيرْتس‌ فرو روند، حِبال‌ كشتي‌ را فرو كشيدند و همچنان‌ رانده‌ شدند.
\v 18 و چون‌ طوفان‌ بر ما غلبه‌ مي‌نمود، روز ديگر، بارِ كشتي‌ را بيرون‌ انداختند.
\v 19 و روز سوم‌ به‌ دستهاي‌ خود آلات‌ كشتي‌ را به‌ دريا انداختيم‌.
\v 20 و چون‌ روزهاي‌ بسيار آفتاب‌ و ستارگان‌ را نديدند و طوفاني‌ شديد بر ما مي‌افتاد، ديگر هيچ‌ اميد نجات‌ براي‌ ما نماند.
\v 21 و بعد از گرسنگي‌ بسيار، پولُس‌ در ميان‌ ايشان‌ ايستاده‌، گفت‌: «اي‌ مردمان‌، نخست‌ مي‌بايست‌ سخن‌ مرا پذيرفته‌، از كريت‌ نقل‌ نكرده‌ باشيد تا اين‌ ضرر و خسران‌ را نبينيد.
\v 22 اكنون‌ نيز شما را نصيحت‌ مي‌كنم‌ كه‌ خاطرجمع‌ باشيد زيرا كه‌ هيچ‌ ضرري‌ به‌ جان‌ يكي‌ از شما نخواهد رسيد مگر به‌ كشتي‌.
\v 23 زيرا كه‌ دوش‌، فرشته‌ آن‌ خدايي‌ كه‌ از آن‌ او هستم‌ و خدمتِ او را مي‌كنم‌، به‌ من‌ ظاهر شده‌،
\v 24 گفت‌: "اي‌ پولس‌ ترسان‌ مباش‌ زيرا بايد تو در حضور قيصر حاضر شوي‌. و اينك‌خدا همه‌ همسفران‌ تو را به‌ تو بخشيده‌ است‌."
\v 25 پس‌ اي‌ مردمان‌ خوشحال‌ باشيد زيرا ايمان‌ دارم‌ كه‌ به‌ همانطور كه‌ به‌ من‌ گفت‌، واقع‌ خواهد شد.
\v 26 ليكن‌ بايد در جزيره‌اي‌ بيفتيم‌.»
\v 27 و چون‌ شب‌ چهاردهم‌ شد و هنوز در درياي‌ اَدْرِيا به‌ هر سو رانده‌ مي‌شديم‌، در نصف‌ شب‌ ملاحّان‌ گمان‌ بردند كه‌ خشكي‌ نزديك‌ است‌.
\v 28 پس‌ پيمايش‌ كرده‌، بيست‌ قامت‌ يافتند. و قدري‌ پيشتر رفته‌، باز پيمايش‌ كرده‌، پانزده‌ قامت‌ يافتند.
\v 29 و چون‌ ترسيدند كه‌ به‌ صخره‌ها بيفتيم‌، از پشت‌ كشتي‌ چهار لنگر انداخته‌، تمنّا مي‌كردند كه‌ روز شود.
\v 30 اما چون‌ ملاحّان‌ قصد داشتند كه‌ از كشتي‌ فرار كنند و زورق‌ را به‌ دريا انداختند به‌ بهانه‌اي‌ كه‌ لنگرها را از پيش‌ كشتي‌ بكَشند،
\v 31 پولُس‌ يوزباشي‌ و سپاهيان‌ را گفت‌: «اگر اينها در كشتي‌ نمانند، نجات‌ شما ممكن‌ نباشد.»
\v 32 آنگاه‌ سپاهيان‌ ريسمانهاي‌ زورق‌ را بريده‌، گذاشتند كه‌ بيفتد.
\v 33 چون‌ روز نزديك‌ شد، پولُس‌ از همه‌ خواهش‌ نمود كه‌ چيزي‌ بخورند. پس‌ گفت‌: «امروز روز چهاردهم‌ است‌ كه‌ انتظار كشيده‌ و چيزي‌ نخورده‌، گرسنه‌ مانده‌ايد.
\v 34 پس‌ استدعاي‌ من‌ اين‌ است‌ كه‌ غذا بخوريد كه‌ عافيت‌ براي‌ شما خواهد بود، زيرا كه‌ مويي‌ از سر هيچ‌ يك‌ از شما نخواهد افتاد.»
\v 35 اين‌ بگفت‌ و در حضور همه‌ نان‌ گرفته‌، خدا را شكر گفت‌ و پاره‌ كرده‌، خوردن‌ گرفت‌.
\v 36 پس‌ همه‌ قويّدل‌ گشته‌ نيز غذا خوردند.
\v 37 و جمله‌ نفوس‌ در كشتي‌ دويست‌ و هفتاد و شش‌ بوديم‌.
\v 38 چون‌ از غذا سير شدند، گندم‌ را به‌ دريا ريخته‌، كشتي‌ را سبك‌ كردند.
\v 39 اما چون‌ روزْ روشن‌ شد، زمين‌ رانشناختند؛ ليكن‌ خليجي‌ ديدند كه‌ شاطي‌اي‌ داشت‌. پس‌ رأي‌ زدند كه‌ اگر ممكن‌ شود، كشتي‌ را بر آن‌ برانند.
\v 40 و بند لنگرها را بريده‌، آنها را در دريا گذاشتند و بندهاي‌ سكّان‌ را باز كرده‌، و بادبان‌ را براي‌ باد گشاده‌، راه‌ ساحل‌ را پيش‌ گرفتند.
\v 41 اما كشتي‌ را درمجمع‌ بحرين‌ به‌ پاياب‌ رانده‌، مقدّم‌ آن‌ فرو شده‌، بي‌حركت‌ ماند ولي‌ مؤخّرش‌ از لطمه‌ امواج‌ درهم‌ شكست‌.
\v 42 آنگاه‌ سپاهيان‌ قصد قتل‌ زندانيان‌ كردند كه‌ مبادا كسي‌ شنا كرده‌، بگريزد.
\v 43 ليكن‌ يوزباشي‌ چون‌ خواست‌ پولُس‌ را برهاند، ايشان‌ را از اين‌ اراده‌ باز داشت‌ و فرمود تا هر كه‌ شناوري‌ داند، نخست‌ خويشتن‌ را به‌ دريا انداخته‌ به‌ ساحل‌ رساند.
\v 44 و بعضي‌ بر تختها و بعضي‌ بر چيزهاي‌ كشتي‌ و همچنين‌ همه‌ به‌ سلامتي‌ به‌ خشكي‌ رسيدند.
\s5
\c 28
\p
\v 1 و چون‌ رستگار شدند، يافتند كه‌ جزيره مليطه‌ نام‌ دارد.
\v 2 و آن‌ مردمان‌ بَرْبَري‌ با ما كمال‌ ملاطفت‌ نمودند، زيرا به‌سبب‌ باران‌ كه‌ مي‌باريد و سرما آتش‌ افروخته‌، همه‌ ما را پذيرفتند.
\v 3 چون‌ پولس‌ مقداري‌ هيزم‌ فراهم‌ كرده‌، بر آتش‌ مي‌نهاد، به‌سبب‌ حرارت‌، افعي‌اي‌ بيرون‌ آمده‌، بر دستش‌ چسپيد.
\v 4 چون‌ بَرْبَرِيان‌ جانور را از دستش‌ آويخته‌ ديدند، با يكديگر مي‌گفتند: «بلاشكّ اين‌ شخص‌، خوني‌ است‌ كه‌ با اينكه‌ از دريا رست‌، عدل‌ نمي‌گذارد كه‌ زيست‌ كند.»
\v 5 اما آن‌ جانور را در آتش‌ افكنده‌، هيچ‌ ضرر نيافت‌.
\v 6 پس‌ منتظر بودند كه‌ او آماس‌ كند يا بغتةً افتاده‌، بميرد. ولي‌ چون‌ انتظار بسيار كشيدند و ديدند كه‌ هيچ‌ ضرري‌ بدو نرسيد، برگشته‌ گفتند كه‌ خدايي‌ است‌.
\v 7 و در آن‌ نواحي‌، املاك‌ رئيس‌ جزيره‌ كه‌ پوبليوس‌ نام‌ داشت‌ بود كه‌ او ما را به‌ خانه‌ خود طلبيده‌، سه‌ روز به‌ مهرباني‌ مهماني‌ نمود.
\v 8 از قضا پدر پوْبليوس‌ را رنج‌ تب‌ و اسهال‌ عارض‌ شده‌، خفته‌ بود. پس‌ پولس‌ نزد وي‌ آمده‌ و دعا كرده‌ ودست‌ بر او گذارده‌، او را شفا داد.
\v 9 و چون‌ اين‌ امر واقع‌ شد، ساير مريضاني‌ كه‌ در جزيره‌ بودند آمده‌، شفا يافتند.
\v 10 و ايشان‌ ما را اكرام‌ بسيار نمودند و چون‌ روانه‌ مي‌شديم‌، آنچه‌ لازم‌ بود براي‌ ما حاضر ساختند.
\v 11 و بعد از سه‌ ماه‌ به‌ كشتي‌ اِسْكَنْدَريّه‌ كه‌ علامت‌ جوزا داشت‌ و زمستان‌ را در جزيره‌ بسر برده‌ بود، سوار شديم‌.
\v 12 و به‌ سراكُوس‌ فرود آمده‌، سه‌ روز توقّف‌ نموديم‌.
\v 13 و از آنجا دور زده‌، به‌ رِيغيون‌ رسيديم‌ و بعد از يك‌ روز باد جنوبي‌ وزيده‌، روز دوّم‌ وارد پوطيولي‌ شديم‌.
\v 14 و در آنجا برادران‌ يافته‌، حسب‌ خواهش‌ ايشان‌ هفت‌ روز مانديم‌ و همچنين‌ به‌ رُوم‌ آمديم‌.
\v 15 و برادرانِ آنجا چون‌ از احوال‌ ما مطلّع‌ شدند، به‌ استقبال‌ ما بيرون‌ آمدند تا فُورَنِاَپِيوس‌ و سه‌دكّان‌. و پولُس‌ چون‌ ايشان‌ را ديد، خدا را شكر نموده‌، قويّدل‌ گشت‌.
\v 16 و چون‌ به‌ رُوم‌ رسيديم‌، يوزباشـي‌ زندانيـان‌ را به‌ سردار افواج‌ خاصّه‌ سپرد. اما پولُس‌ را اجـازت‌ دادنـد كه‌ با يك‌ سپاهي‌ كه‌ محافظت‌ او مي‌كرد، در منزل‌ خود بماند.
\v 17 و بعد از سه‌ روز، پولُس‌ بزرگان‌ يهود را طلبيد و چون‌ جمع‌ شدند به‌ ايشان‌ گفت‌: «اي‌ برادرانِ عزيز، با وجودي‌ كه‌ من‌ هيچ‌ عملي‌ خلاف‌ قوم‌ و رسوم‌ اجداد نكرده‌ بودم‌، همانا مرا دراورشليم‌ بسته‌، به‌ دستهاي‌ روميان‌ سپردند.
\v 18 ايشان‌ بعد از تفحّص‌ چون‌ در من‌ هيچ‌ علّت‌ قتل‌ نيافتند، اراده‌ كردند كه‌ مرا رها كنند.
\v 19 ولي‌ چون‌ يهود مخالفت‌ نمودند، ناچار شده‌ به‌ قيصر رفع‌ دعوي‌ كردم‌، نه‌ تا آنكه‌ از امّت‌ خود شكايت‌ كنم‌.
\v 20 اكنون‌ بدين‌ جهت‌ خواستم‌ شما را ملاقات‌ كنم‌ و سخن‌ گويم‌ زيرا كه‌ بجهت‌ اميد اسرائيل‌، بدين‌ زنجير بسته‌ شدم‌.»
\v 21 وي‌ را گفتند: «ما هيچ‌ نوشته‌ در حق‌ تو از يهوديّه‌ نيافته‌ايم‌ و نه‌ كسي‌ از برادراني‌ كه‌ از آنجا آمدند، خبري‌ يا سخن‌ بدي‌ درباره‌ تو گفته‌ است‌.
\v 22 ليكن‌ مصلحت‌ دانستيم‌ از تو مقصود تو را بشنويم‌ زيرا ما را معلوم‌ است‌ كه‌ اين‌ فرقه‌ را در هر جا بد مي‌گويند.»
\v 23 پس‌ چون‌ روزي‌ براي‌ وي‌ معيّن‌ كردند، بسياري‌ نزد او به‌ منزلش‌ آمدند كه‌ براي‌ ايشان‌ به‌ ملكوت‌ خدا شهادت‌ داده‌، شرح‌ مي‌نمود و از تورات‌ موسي‌ و انبيا از صبح‌ تا شام‌ درباره‌ عيسي‌ اقامه‌ حجّت‌ مي‌كرد.
\v 24 پس‌ بعضي‌ به‌ سخنان‌ او ايمان‌ آوردند و بعضي‌ ايمان‌ نياوردند.
\v 25 و چون‌با يكديگر معارضه‌ مي‌كردند، از او جدا شدند بعد از آنكه‌ پولس‌ اين‌ يك‌ سخن‌ را گفته‌ بود كه‌ «روح‌القدس‌ به‌ وساطت‌ اِشَعْياي‌ نبي‌ به‌ اجداد ما نيكو خطاب‌ كرده‌،
\v 26 گفته‌ است‌ كه‌ "نزد اين‌ قوم‌ رفته‌ بديشان‌ بگو به‌ گوش‌ خواهيد شنيد و نخواهيد فهميد و نظر كرده‌ خواهيد نگريست‌ و نخواهيد ديد؛
\v 27 زيرا دل‌ اين‌ قوم‌ غليظ‌ شده‌ و به‌ گوشهاي‌ سنگين‌ مي‌شنوند و چشمان‌ خود را بر هم‌ نهاده‌اند، مبادا به‌ چشمان‌ ببينند و به‌ گوشها بشنوند و به‌ دل‌ بفهمند و بازگشت‌ كنند تا ايشان‌ را شفا بخشم‌."
\v 28 پس‌ بر شما معلوم‌ باد كه‌ نجات‌ خدا نزد امّت‌ها فرستاده‌ مي‌شود و ايشان‌ خواهند شنيد.»
\v 29 چون‌ اين‌ را گفت‌ يهوديان‌ رفتند و با يكديگر مباحثه‌ بسيار مي‌كردند.
\v 30 اما پولُس‌ دو سال‌ تمام‌ در خانه‌ اجاره‌اي‌ خود ساكن‌ بود و هر كه‌ به‌ نزد وي‌ مي‌آمد، مي‌پذيرفت‌.
\v 31 و به‌ ملكوت‌ خدا موعظه‌ مي‌نمود و با كمال‌ دليري‌ در امور عيسي‌ مسيحِ خداوند بدون‌ ممانعت‌ تعليم‌ مي‌داد.